حکایت های جالب و خنده دار عبید زاکانی
«خواجه نظام الدین عبیدالله زاکانی»، اهل قزوین، معروف به «عبید زاکانی»، شاعر اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم هجری قمری است. آثار او بیشتر به زبان طنز است. اگرچه وی اشعار و غزلیات جدی نیز دارد، شهرت او بیشتر به خاطر اشعار طنزش است. او با زبان شعر و طنز از رنج مردم، نالایقی و جهالت حاکمان و تزویر و ریای زاهدان می گوید. از این رو، محبوب مردم و مغضوب برخی حاکمان و زاهدان بود.اشعار و حکایت های عبید به ظاهر خنده دار، ساده و سرگرم کننده هستند؛ اما لایه ای عمیق تر در زیر این ظاهر ساده وجود دارد و آن انتقاد و اعتراض جسورانه و به سخره گرفتن خرافات، ریا، نادانی و ستم است که جامعه انسانی از دیرباز به آن دچار بوده است. زبان شعر عبید بی پروا و تند است. او با شجاعت و جسارتی کم نظیر به نقد زشتی ها و پلیدی ها در جامعه، به خصوص در طبقه حاکم می پردازد. بسیاری سعی داشتند زبان بی پروا و گاهی خارج از ادب و عرف او را بهانه ای کنند برای به زیر سوال بردن شعر او و حقیقتی که در آن بیان می کرد. از سوی دیگر، برخی بزرگان و حاکمان سعی در دوستی و نزدیکی با او داشتند تا شاید از گزند تیغ نقد او در امان بمانند؛ اما عبید بی توجه به دوستی و دشمنی دیگران، نقد خود را صریح و بی پروا در قالب طنز بیان می کرد.
حکایتی درباره خساست
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت هاي سفر و حضر كشيده ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
حکایتی به نام جنازه
جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی
گفت کجایش می برند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر به خانه ما می برندش؟!!
حکایت پیرمرد باهوش
سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.
حکایت آزادی غلام
یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش
و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.
حکایت اسب سیاه
یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیاه هست گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است.
حکایت طلخک و و سرمای زمستان
سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.
حکایت زن خوش صورت
بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد، که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست دروجود آید، یک انگشت نیل بر جامه ی او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد بر جامه ی او زنیل رنگی باشد
خادم باز نوشت که:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد چون باز آید زهره پلنگی باشد