داستان های طنز/ 10 حکایت کوتاه خندهدار از عبید زاکانی
به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، در این بخش روزانه لطیفه های شیرین عبید زاکانی و حکایت های کوتاه جالب و بامزه این شاعر طنزپرداز را گردآوری کرده ایم.
1- راه علاج
مرد فقیری پیش طبیب رفت و گفت:
«ای طبیب، به دادم برس که درد امانم را بریده است. از فرق سر تا نوک انگشتان پاهایم درد می کند و گوش هایم نیز وزوز می کنند.»
طبیب نبض مرد را گرفت و زبانش را نگاه کرد. بعد گفت:
«علاج تو این است که هر روز پنج مرغ چاق و چله را بگیری و بریان کنی و با کباب پنج بره نر بیامیزی و با قدری عسل بخوری. قبل از خوردن این ها باید بی معطلی انگشت به حلق خود فرو کنی تا آنچه که خورده ای بالا بیاوری و بیرون بریزی. ده روز این کار را انجام ده تا بهبود حاصل شود.»
مرد بیمار گفت:«حقا که عقل طبیبان پارسنگ برمی دارد. این ها که تو می گویی، اگر کس دیگر خورده و بالا آورده باشد، من آن را از روی زمین جمع کرده و می خورم!»
2- سپر
ساده دلی به جنگ رفته بود. سپر بزرکی با خود داشت که برای محافظت از جان خویش برده بود. چندی نگذشت که از بالای قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. دست بر سر شکسته گذاشت و گفت:
«مگر کورید؟… سپر به این بزرگی را نمی بینید و سنگ بر سرم می زنید؟! »
3-جواب پر برکت!
سلطانی در راهی می رفت. پیری ضعیف و از کارافتاده را دید که خار بر دوش می کشید. رحمش آمد و گفت:
«پدرجان، چند دینار زر می خواهی یا خری یا چند گوسفند یا باغی که به تو دهم تا روزگارت بهتر شود و از این زحمت خلاص شوی؟»
پیر گفت:«زر بده تا در کیسه ام ریزم و بر خر بنشینم و گوسفندان را جلو اندازم و به باغ بروم!»
سلطان را این حاضر جوابی خوش آمد و دستور داد که هر چه پیرمرد می خواهد، به او بدهند.
5- کلاه
کچلی از حمام بیرون آمد و دید که کلاهش را دزدیده اند. داد و فریادی راه انداخت و کلاهش را از حمامی خواست. حمامی گفت:
« من کلاه تو را ندیده ام و تو چنین چیزی به من نسپرده ای. شاید اصلا کلاهی بر سر نداشته ای.»
کچل گفت:«انصاف بده ای مسلمان! این سر من از آن سرهاست که بشود بدون کلاه بیرونش آورد؟!»
6- کاسه ی عسل
کودکی بود که در دکان خیاطی، شاگردی می کرد. روزی استادش کاسه ی عسلی به دکان آورده بود. وقتی استاد خواست به دنبال کاری برود، به شاگرد مغازه گفت: «در این کاسه زهر هست. مواظب باش از آن نخوری که هلاک می شوی.»
گفت:«مرا با این کاسه چه کار است؟!»
وقتی استاد رفت، شاگرد پارچه ای برداشت و به بازار برد. با آن نانی خرید و تمام عسل را با آن نان خورد. استاد برگشت و دنبال آن تکه پارچه می گشت. شاگرد گفت: «مرا مزن تا راست گویم. وقتی من به خواب رفتم، دزدی آمد و پارچه را برد. بعد از آن بیدار شدم، ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی. پس تمام زهر را خوردم تا راحت شوم. اکنون هنوز زنده ام و سرانجام کار را نمی دانم!»
7- نصف و تمام
دانشمندی با کشتی سفر می کرد. چون نیمی از راه را طی کردند و به وسط دریا رسیدند، دانشمند به یکی از کارگران کشتی گفت:
«تو علم ریاضیات می دانی؟»
گفت:«نه»
دانشمند خندید و گفت:«نصف عمرت بر باد رفت.»
مدتی اندک گذشت و دریا طوفانی شد. کشتی شکست و در آستانه غرق شدن بود. کارگر کشتی به دانشمند گفت:«تو شنا می دانی ؟»
گفت:«نه» .
کارگر کشتی گفت:«تمام عمرت بر باد رفت!»
8- گروگان
در خانه جحی را کندند و دزدیدند.او هم رفت و در مسجدی را از جا کند و به خانه برد.گفتند:«چرا چنین کردی و در خانه خدا را کندی؟»
گفت:«خدا خوب می داند که در خانه مرا چه کسی دزدیده است. هر وقت دزد را به من بسپارد، من هم در خانه اش را پس می دهم!»
9- کجا می برند؟
جنازه ای را از کوچه ای می بردند. فقیری با پسرش ایستاده بود و تماشا می کرد.پسر از پدر پرسید :
«پدرجان، این مرد را به کجا می برند؟»
مرد فقیر گفت:«به جایی که نه خوردنی هست،نه پوشیدنی ،نه هیزم،نه نان،نه زر و سیم و نه بوریا و نه گلیم.»
پسر گفت:«پس او را به خانه ما می برند!»
10- چشم و دندان
کسی از درد چشم می نالید. همسایه ای به در خانه اش آمد و گفت:
«تو را چه می شود؟ دردت را بگو تا شاید آن را علاجی کنیم.»
مرد بیمار گفت:«چشمم چنان درد می کند که به مرگ خود راضی شده ام.»
همسایه قدری با خود اندیشید. آنگاه گفت:
«پارسال دندانم درد می کرد، آن را از بیخ کندم و راحت شدم!»