هر چه آن خسرو کند شيرين کند
چون درخت تين که جمله تين کند
هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شير و شهدشان کابين کند
با دم او مي رود عين الحيات
مرده جان يابد چو او تلقين کند
مرغ جان ها با قفص ها برپرند
چونک بنده پروري آيين کند
عالمي بخشد به هر بنده جدا
کيست کو اندر دو عالم اين کند
گر به قعر چاه نام او بري
قعر چه را صدر عليين کند
من بر آنم که شکرريزي کنم
از شکر گر قسم من تعيين کند
کافري گر لاف عشق او زند
کفر او را جمله نور دين کند
خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرين کند
تو نمي داني که هر که مرغ اوست
از سعادت بيضه ها زرين کند
بس کنم زين پس نهان گويم دعا
کي نهان ماند چو شه آمين کند
****
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد!
به باغ خود همه مستند، لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سالِ نشاط است و روز روزِ طرب
خُنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد، چو ما، به مجلسِ گل
کسی که ساقیِ باقیِّ ماهرو دارد؟
به باغ جمله شرابِ خدای می نوشند
در آن میانه کسی نیست کاو گلو دارد
عجایب اند درختانش، بکر و آبستن،
چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و باز آراست
چه عشق دارد با ما، چه جست و جو دارد!
****
اندک اندک مي پرستان مي رسند
دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان مي رسند
اندک اندک زين جهان هست و نيست
نيستان رفتند و هستان مي رسند
جمله دامن هاي پرزر همچو کان
از براي تنگدستان مي رسند
لاغران خسته از مرعاي عشق
فربهان و تندرستان مي رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان مي رسند
خرم آن باغي که بهر مريمان
ميوه هاي نو زمستان مي رسند
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوي بستان مي رسند
****
عود همان بِه که در آتش بُوَد
جامِ جفا باشد دشوارخوار
چون ز کفِ دوست بود خوش بُوَد
زهر بنوش از قدحی کان قدح
از کرم و لطف مُنَقَّش بُوَد
عشق خليل است، درآ در ميان
غم مخور ار زيرِ تو آتش بُوَد
در خم چوگانش يکی گوی شو
تا که فلک زيرِ تو مفرش بُوَد
رقص کنان گوی اگر چه ز زخم
در غم و در کوب و کشاکش بُوَد
سابقِ ميدان بُوَد او لاجَرَم
قبله ی هر فارسِ مه وش بُوَد
****
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم
کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بی پا و سر گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست
این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم
ای ببرده دل تو قصد جان مکن
و آنچ من کردم تو جانا آن مکن
بنگر اندر درد من گر صاف نیست
درد خود مفرستم و درمان مکن
داد ایمان داد زلف کافرت
یک سر مویی ز کفر ایمان مکن
عادت خوبان جفا باشد جفا
هم بر آن عادت بر او احسان مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ایم
در جفا آهسته تر چندان مکن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مکن
ای زلیخا فتنه عشق از تو است
یوسفی را هرزه در زندان مکن
****
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیای ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفاکن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
****
گرت امروز براند نه که فردات بخواند ؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را ,او به سرِ صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سرِ میش ببرد
نَهِلد کُشته خود را , کُشد آن گاه کِشاند
چو دَم میش نماند ز دَم خود کُندش پُر
تو ببینی دَم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکُشد هیچ کسی را و ز کُشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نَرمانَد
دل من گِرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند ؟
هله خاموش! که بی گفت , از این مِی همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
****