به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، در زمان های قدیم، یک مرد و یک زن در کشور هند زندگی می کردند که فرزند دار نمیشدند. از این رو مرد به فکر افتاد. او صبح به بازار رفت و میمونی را خرید تا شادی را از این طریق بر خانه حکمفرما کند. زن و مرد مثل بچه ی خود به میمون علاقه پیدا کردند. مرد و زن، پس از گذشت مدتی طولانی یک فرزند به دنیا آوردند و شادی آن ها بیشتر شد.
زن، روزی به روستا رفت تا میوه بخرد. قبل از بیرون رفتنش به مرد گفت که هیچ وقت بچه را با میمون تنها نگذارد؛ سپس به سمت روستا رفت. مرد مدتی از بچه و میمون مواظبت کرد تا این که حوصله اش سر رفت برای همین از خانه بیرون رفت تا قدم بزند.
در راه، دوستانش را دید و با آن ها گرم صحبت شد برای همین وقتی که به خانه برگشته بود خیلی دیر شده بود. زن، پس از گذشت چند ساعت با یک سبد میوه وارد خانه شد وقتی که آمد میمون در حالیکه غرق در خون بود، نزدیک زن شد. زن با دیدنش فریاد زد.
زن با انداختن سبد میوه بر روی سر میمون به طرف اتاق بچه دوید و دید که بچه در تختش به راحتی خوابیده است بدون این که زخمی شده باشد. زن، حیرت زده شده بود که ناگهان بدن مار بی جانی را دید که شکمش پاره شده بود. زن، پس از متوجه شدن علت خونی بودن بدن میمون، خود را به طرف در ورودی خانه رساند و میمون را دید که روی زمین، بیجان افتاده بود. میمون بخاطر ضربه ی وارد شده به سرش مرده بود زن بخاطر اقدام عجولانه اش ناراحت شد؛ سپس خم شد و با چشمانی اشک آلود به میمون مرده نگاه کرد.