به گزارش سرویس جامعه ساعدنیوز به نقل از خبرگزاری فارس، سونوگرافیست سرش را بلند کرد و با لبخند گفت: مبارک باشه خانم! سهماهه بارداری!سیمین هین بلندی کشید و گفت: «چی میگی خانم دکتر؟! من سهساله درگیر بیماری زنانهام. اصلا محاله». دختر 18ساله سیمین که مادرش را سر یک معده درد برده بود سونوگرافی، اشکهایش را پاک کرد گفت : «مامان آبرومونو بردی. الان مگه وقت بچه دار شدنه؟!» سر سیمین سنگین شده بود. از روی تخت بلند شد و گفت: «من نمیخوامش!» دکتر که فکر میکرد خبر خوشی داده و حالاست که سیمین ذوق کند گفت: «چی میگی عزیزم؟ این بچه سه ماهشه. قلبش میزنه. خوب هم میزنه.»اما سیمین دیگر نمیشنید. فقط صدای گریههای دخترش و التماسهای او که میگفت مامان باید بندازیاش توی گوشش بود. دخترش بهانه بود، سیمین در 35 سالگی با دوتا بچه که یکی باید دانشگاه میرفت و آن یکی کلاس هفتم بود دیگر حوصله شیردادن و پوشک کردن بچه را نداشت.
همه چیز از معده درد مزمن سیمین شروع شد. چند روز پیش وقتی معدهاش بهم پیچید و حسابی اذیتش کرد اول رفت درمانگاه، قرصهایی که دکتر داده بود افاقه نکرد و سیمین سراغ جوشانده عطاری هم رفت. حالا کلافه از خودش میپرسید با آنهمه دوا دارو این بچه چطور مانده است؟!اندازه پایین آمدن از پلههای سونوگرافی، سیمین فکرهایش را کرد و همان جا یک تاکسی گرفت به آدرسی نسبتاً دور اما شناس! همه شهر این ماما را میشناختند. از آن ماماهای قدیمی بود که زیر دستش خیلیها میرفتند و میآمدند.

سیمین در را باز کرد و مستقیم رفت سراغ خود ماما: «میخوام بندازمش!» زن نگاهی به شکم سیمین انداخت و گفت: «هیس! چه خبرته میشنون!»و بعد 4 میلیون خواسته بود که بچه سیمین را بفرستد جایی که هیچوقت قلبش نزند و خیال خواهر 18سالهاش راحت شود که مادرش توی این سن بچهدار نشده است. این پولها برای سیمین زیاد بود ولی باز هم دخترش به دادش رسید. گوشیاش را داد مامان بفروشد و قال این قضیه را بکند. کارها زود انجام شد، 4میلیون پول راهی حساب ماما شد تا بچهای که قلبش میزد به دنیا نیاید. او هم به اعتراف خودش بهترین داروی بازار را به این مادر 35ساله داد که انگلیسی بودند. ماما گفته بود قرص را که بخوری، کار تمام است!
سیمین قرص خورده بود، جوشانده خورده بود و آنقدر دویده بود و طناب زده بود که همه چیز تمام شود. حتی یک لحظه هم به بچه فکر نمیکرد. به اینکه داروها چطور ضربان قلبش را میگیرند و او در تاریکی رحم ذره ذره از بین میرود. سیمین فقط میخواست همه چیز تمام شود. عصر که شد انگار گوسفند سر بریده باشی، خونریزی سیمین بیش از اندازه بود. حال مادر لحظه به لحظه بدتر میشد. اما ماما گفته بود: «یه وقت بیمارستان نری، هرچی که شد بمون خونه. بری اونجا بچه رو برات نگه میدارن.»فشار سیمین که به 7 رسید، عین مردهای که ساعتهاست تمام کرده، خودش را به بیمارستان رساند و مورفین گرفت تا زنده بماند و این حجم از خونریزی خودش را به کشتن ندهد. فردا دوباره رفت پیش ماما و این بار حرفهای تلخ ماما، آب پاکی را روی دست سیمین ریخت: «این داروها سمه، انگار که به بدنت حمله شده باشه. دیگه بیشتر از این نمیتونم کاری برات بکنم، یه هفته تحمل کن کار تمومه!»و تاکید کرده بود اگر بیمارستان رفت هیچ اسمی از او نبرد. هیچوقت و تا ابد.و سیمین با رنگ و روی گچی سر تکان داده بود. اما روز به روز حالش بد و بدتر میشد. فشاری که از 7 بالا نمیآمد و آب دهانی که خشک بود، رمق زندگی را از این زن گرفته بود.

بالاخره یک هفته کذایی تمام شد. سیمین باز روی همان تخت خوابید و چشمهایش را تا شنیدن خبر سقط بچه محکم بست.-بچه صحیح و سالمه خانم.قلب سیمین برای چند لحظه از خونرسانی ایستاد. مگر میشد؟ این همه دارو و دوا، جوشانده سقط، و ...معجزه شده بود. قطعاً معجزه خدا بچه را نگه داشته بود و کاش روایت سیمین همینجا تمام میشد اما...سیمین دستبردار نبود. بستری که بود، قرصهای جلوگیری از سقط را از پرستار میگرفت و تا پرستار بیرون میرفت همه را میریخت توی سطلآشغال و باز اصرار میکرد خدا بچهاش را از او بگیرد. گرچه بچه زنده مانده بود اما حال این زن فرقی نکرده بود. حالوحوصله بچه را نداشت و خودش را به درودیوار میکوبید که دختر 4ماههاش را از بین ببرد.انگشتهایش را مشت میکرد و به شکمش میکوبید تا زندگی در رحمش خفه شود. حرف هیچکس هم رویش اثری نمیکرد. نه پرستاران بیمارستان، نه مشاوران مرکز نفس و نه حتی پدر و مادرش که گفته بودند اگر بچه را انداختی دیگر دختر ما نیستی!مامای قدیمی که راه کشتن بچه را نشان سیمین داده بود هنوز هم دست برنمیداشت. هروقت که با زن تماس میگرفت، انگار که جلادی ماهر بخواهد مشاوره بدهد میگفت: «به حرف هیچکس گوش نکن، بذار بمیره بره... بچه میخوای چی کار؟!»
و نه ماه با همین احوال کجدار و مریز میگذشت. سیمین از ماه ششم دیگر تلاش میکرد بپذیرد این معجزه خداست که این بچه علیرغم اینهمه داروی قوی و تلاشهای مادرش، زنده مانده است اما ته دلش هنوز هم میلی به مادر شدن دوباره نداشت.ماه نهم بود که مادر احساس کرد بالاخره معجزه خدا دارد به دنیا میآید. حال سیمین طبیعی نبود. راهی بیمارستان که شد بچه هنوز هم ساک و لباس نوزادی نداشت و سیمین روی دخترش اسم نگذاشته بود.بچه سیمین به دنیا آمد اما مرده بود. دختر سیمین دو روز بود که در شکمش مرده بود و او حتی تکاننخوردنش را نفهمیده بود. صورت معصوم نوزاد به کبودی میزد، دکتر گفته بود آن همه قرص اینطورش کرده و جنین از بیآبی در رحم مرده بود.
اما حقیقت تلخ قصه این است بچه، نه دو روز قبل که همان 4 ماه پیش مرده بود وقتی مادرش، با اصرار میخواست ضربان قلبش را بگیرد و دستهای کوچکش را از لمس زندگی محروم کند. معجزه خدا پر زد و رفت و سیمین ماند و عذابی که هرگز کم نشد. یک سال بعد مادر به بیماری شدید آندومتریوز مبتلا شد که تا مرحله سرطان پیش رفت و سیمین مجبور شد برای همیشه رحمش را خارج کند.حالا سیمین فقط یک حرف دارد که با مادرها بزند: «حالا من به هرکس که بخواهد سقط کند میگویم تر خدا نکنید! عذاب این کار تا همیشه قلبتان را زجر میدهد. من جنون گرفته بودم و نفهمیدم چهکار میکنم. اما حالا افسردهام، خیلی وقتها دخترم را توی خواب میبینم که دست کوچولویش را توی دست من گذاشته، من این بچه را خودم کشتم و از همان روز خودم هم مردم.»
