به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری ساعدنیوز، فارس نوشت:
بیشتر بچهها اول کار با گریه مهدکودک میروند، اما مهتا از گریههای مداومی میگوید که در 5 سالگی دخترش، اتفاق افتاده است: «بچهها هیچوقت دروغ نمیگویند، با گریه خودشان را لوس نمیکنند، اما من وقتی دختر اولم را میبردم مهد و او از بغلم جدا نمیشد فکر میکردم دارد خودش را لوس میکند. چند وقتی صبر کردم اما باز هم گریهها تمامی نداشت. دیگر ترمزدستی را کشیدم و قاطعیت به خرج دادم. گفتم باید بمانی. دخترم میماند اما گریهها هم مانده بودند. هیچکس آن لحظه در مهد به من نمیگفت نباید با گریه بچه را ترک کنید. حتی مربی و مدیر مهد هم حرفی نداشتند. آنقدر گذشت تا طفلک من مریض شد و مهد نرفت و تازه چند وقت بعد بود که من فهمیدم چه اتفاق تلخی در مهد میافتاده است».

مهتا که گریههای دختر 5 سالهاش را پای لوس بودن و نامأنوس بودن به محیط گذاشته، به مربی اعتماد کرده و هرگز نفهمیده بود در کلاس ژیمناستیکی که بچهها اجبارا باید شرکت میکردند پسرهای گروه، دخترش را اذیت میکردند و مربی هم توجهی نداشته است. مهتا برایم میگوید بعدها و در سنین بالاتر مجبور شد دخترش را پیش تراپیست ببرد تا بتواند اثرات اذیتکننده اضطراب آن سالها را از بین ببرد. او میگوید مادرها تا مجبور نشدهاند نباید سراغ مهدکودکها بروند، آنقدر که این سنین کودکی پیش از دبستان حساس است.
تجربه سحر که دوتا پسرش را صبح به صبح بغل میکرده و پشت فرمان مینشسته تا مهدکودک دلخواهش را پیدا کند، تجربه سختتری است، تجربه او یک تجربه چندوجهی و طولانی است:
«پسرم 2سال و 2ماهه بود که از در مهد تو رفتم و بوس بزرگی روی لپش چسباندم تا کمکم تاتی کند و برود توی بغل خاله مهد. اما نرفت. چسبید به من و شروع کرد گریه. یک روز، دو روز، حتی سه چهار ماه صبر کردم اما نمیرفت. جای بدتر قضیه این بود که مربیهای دلسوز مهد بچه مرا از وقتی تحویل میگرفتند بهزور میخواباندند تا وقتی من میرفتم و تحویلش میگرفتم و تازه توی بغل من، یک پسرک سرحال و بازیگوش بود که نا به تنم نمیگذاشت.»

«کوله و قمقمه پسرم را انداختم روی صندلی عقب ماشین و تصمیم گرفتم جای دیگری پیدا کنم. مهدی که پیدا کرده بودم مدیریت مؤمن و مذهبی داشت و خیلی از مسائلی که برایم مهم بود رعایت میکردند. اینجا محیط خوب و تمیزی داشت. بچه را بهزور و گریه از من جدا نمیکردند و حواسشان بهخوبی بود. اما آنها هم حوصله بهانهگیری بچه را نداشتند. یکوقتهایی به بچه باج میدادند تا راضی باشد و راه بیاید و من این را دوست نداشتم. با همه اینها راضی بودم تا اینکه مدیریت عوض شد و باز ما سرگردان شدیم.
تلخی تجربه سحر اینجاست که روی زبان آدم مزه میکند وقتی میگوید: « مهد سومی که بردم، خوب بود. مثلاً سرپوشش دخترها و پسرها و اینکه کنجکاویهای جنسی برایشان پیش نیاید و...دقت میکردند اما اصل مسئله مربی بود! مربی که فرزند 6ساله اش را ازدستداده بود و پسر مرا مال خودش میدید. عکس پسزمینه گوشیاش شده بود عکس پسرکم. هر بار میرفتم سر غذاخوردن و لباس و همه چیز پسرم به من گیر میداد و حتی اعتراض میکرد. یکبار که برای پسرم از بیرون غذا خریدم و برایش بردم همان دم در اخم کرد و گفت؛ تو اصلاً از مادر بودنت خوشحال نیستی! ماتم برده بود که چطور به این راحتی حریم شخصی ما را شکسته بود. اما او واقعاً تا این حد پیش رفت و حرفهایی زد که مجاب شدم دست پسرم را بگیرم و بروم یک جای دیگر. شاید جایی که مربی، کار حرفهایاش را بلد باشد و بچه مردم را ملک احساسی خودش نداند.»

روایت آخر، داستان مادری است که میخواسته همزمان با مادری، درس و اشتغالش را هم پیگیری کند. چیزی که جامعه از او مطالبه میکند اما هیچ فکری بابت فراهمکردن زمینههای آن ندارد.
مطهره هم روی روایت مادران دیگر صحه میگذارد و وقتی از چشمهای اشکی و صورت پفکرده دخترش تعریف میکند انگار پرت شده به چند سال قبل و هنوز از خودش میپرسد چرا بچه مرا بهزور از من میگرفتند؟!
«صبح که دخترم را به خاله مهد میسپردم هنوز گریه میکرد. خاله مهد دخترم را میبرد و میگفت طبیعی است که بچه گریه کند. شما بروید. میرفتم و دلم پیش صورت کوچولوی خیسش میماند. فکر میکردم ده دقیقه بعد حتماً آرام شده و اسباببازی محبوبش را دست گرفته اما در تمام آن یکی دو هفته وقتی بچه را بغل میکردم با هق هق سرش را میچسباند به سینهام و چشمهای پفدار و دماغ قرمزش گریه مداومش را لو میداد. هرچه به مدیر مهد تذکر دادم فایدهای نداشت. با اینکه هزینه زیادی از من گرفته بودند و پس هم ندادند اما مهدش را عوض کردم.»

مطهره هم مهدهای زیادی را چرخیده است و از این و آن پرسیده تا بتواند با خیال راحت فرزندش را به جایی بسپارد و دیگر حالا خودش یک پا مهد شناس است: «وقتی قرار است در مهدکودک شادی کنیم، همیشه پای یک مرد ارگزن در میان است. یک نفر که بیاید موسیقی و شادی را به بچهها یاد بدهد و تصور کنید خالههای مهد به بهانه بازی با بچهها شاید یکوقت حرکات نابهنجاری نیز داشته باشند. این البته مال امروز و الان نیست. از قبل بوده و حالا خیلی بدتر شده است. حتی در این حد برایتان بگویم که معمولاً پوشش مربیهای مهد وقتی میخواهند بچه را به پدرش تحویل بدهند طوری است که انگار در خانه خودشان را باز کردهاند نه یک محیط رسمی.»

مطهره اعتراف میکند گاهی وقتها بخت با او یار شده و مهدکودک خوبی هم پیدا کرده است: «مهد خوبی در شهرک غرب پیدا کرده بودم که با هزینه نسبتاً بالایی فرهنگ خوبی را با بچه کار میکردند. خبری از آموزش موسیقی و رقص به بچه زیر 6 سال نبود و به اسم آموزشهای هوش، یکعالمه مفهوم بیربط قاطی تربیت نمیکردند. اما این مهد ورشکست شد و یکی از سختترین روزهای عمرم وقتی بود که همین خبر را شنیدم. باز آواره شده بودم.»
مطهره معتقد است مهدکودکهای تهران، عمدتاً مربیان حرفهای و دلسوز برای نگهداری شیرخوار ندارند و اغلب بچه را بهزور میخوابانند تا مادر برگردد. مسئله مهم دیگری که در حرفهای مطهره شاغل میبینیم و مادران دیگر هم تایید میکنند ساعت کار مهدکودکهاست. عموماً صبح تا ظهر و مادر شاغلی که عصرها کار میکند کجا باید برود؟! آنهم در این تهران درندشت...

مربیان غیرحرفهای و ناپخته، اضطراب ماندگار در بچه ها، عدم رعایت شئونات اخلاقی و ارزشی، محیط های کوچک و بسته، هزینههای بالا و ... تنها گوشهای از مشکلات مهدکودکهای پایتخت است که در مصاحبه با مادران متعددی به آن رسیدهایم. به نظر میرسد اولین کلان شهر ایران، جایی برای مادران شاغل و چندفرزندی ندارد! یا اگر دارد که قطعا مهدکودکهای خوب هم داریم، خیلی سخت میشود به آن رسید!
جالب است؛ در این روزها که آلودگی هوا چنگ انداخته به آسمان شهر، مهدهای خصوصی خیلی زودتر از مهدهای دولتی اعلام تعطیلی کردهاند و معلوم نیست تکلیف مادر شاغل این وسط چه میشود؟! ساعت کار مهدها طوری است انگار برای مادران خانه دار تنظیم شده نه مادران شاغل و به نظر میرسد گرچه مهدهای خوبی هم در سطح شهر داریم اما پیدا کردن آنها کفش آهنی میخواهد! و یافتن مهدکودکی با شرایط مناسب فرهنگی ، بهداشتی ، عقیدتی، تربیتی و... به دلیل عدم نظارت ارگانهای مربوطه دارد چیزی شبیه رویا میشود!
سایر اخبار اجتماعی را اینجا دنبال کنید