آنچه مسلم است، این است که اگر دایی جان ناپلئونیسم را یک بیماری اجتماعی بدانیم، نخستین گام در جهت بهبود و معالجه این بیماری، به مانند هر بیماری دیگری، پذیرش واقعیت ابتلای به آن است.
چرا ما ایرانیان از مردم عادی مان تا حکمرانمان، از تحصیل کرده هایمان تا کمتر درس خوانده ها، به ندرت رویدادهای سیاسی را طبیعی می دانیم؟ در عوض، به دنبال دست های پنهان بیگانگان هستیم. کدامین اسباب و علل باعث محبوبیت دایی جان ناپلئونیسم در میان ما ایرانیان گردیده است؟ پرسش دومی که مطرح می شود، آن است که رویکرد "توهم توطئه" چه نتایج و تبعات سیاسی و اجتماعی را می تواند به بار آورد؟ پرسش سومی که مخاطب آن، خود من هستم این است که چرا من دایی جان ناپلئونیسم را اساساً یک آنومالی می دانم؟ بگذارید با همین پرسش آخر شروع کنیم. به خودتان یا به خودمان هیچ تردیدی راه ندهیم که محبوبیت و رواج تئوری های توطئه در میان ایرانیان، یک پدیده اجتماعی است. قبول دارم که این رویکرد در جوامع دیگر هم وجود دارد ولی به هیچ وجه ابعاد این رویکرد در جوامع دیگر، قابل مقایسه با آن چیزی نیست که در ایران وجود دارد. در جوامع دیگر، به ندرت و استثنائاً شماری از مردم در خصوص رویدادی خاص متوسل به تئوری های توطئه شوند. این را با رفتار خودمان مقایسه کنید! آیا رویدادی را در تاریخ سراغ دارید که مردم درباره آن، روایتی مبتنی بر تئوری توطئه نساخته باشند؟ آنچه مسلم است، این است که اگر دایی جان ناپلئونیسم را یک بیماری اجتماعی بدانیم، نخستین گام در جهت بهبود و معالجه این بیماری، به مانند هر بیماری دیگری، پذیرش واقعیت ابتلای به آن است. مادام که نپذیریم، دایی جان ناپلئونیسم یک بیماری مزمن است و ما گرفتار آن هستیم، این بیماری با ما خواهد بود، چنان که یکصد سال است که به این بیماری مبتلا هستیم و به جای تلاش برای فهم علل وقوع رویدادها، با یک تئوری توطئه حسب حُب و بُغض هایمان آن را تبیین می کنیم. ذکر این نکته هم در اینجا ضروری است، که تئوری های توطئه برای تبیین و تشریح رویدادهای نامطلوب به کار برده می شوند.
در آن زمان، مردم، مرگِ هر مخالفی را توطئه رژیم شاه تلقی می کردند.
اجازه دهید این مسأله را با بیان مثال هایی از دوران قبل از انقلاب توضیح دهم. در آن زمان، مردم، مرگِ هر مخالفی را توطئه رژیم شاه تلقی می کردند. بگذارید با ذکر چندین مورد تئوری های توطئه پیرامون تحولات مهم ایران قبل از انقلاب، نقش و تاثیر گذاری آنرا در تحولات ایران نشان دهیم. قبل از تشریح مثالها، بایستی یاد آوری نماییم که تئوریهای توطئه همواره برای رویدادهای نامطلوب ساخته و پرداخته میشوند.چه حکومتها و چه مردم،هررویدادی را که مطابق میلشان نیست را به تئوری های توطئه نسبت میدهند.دومثالی که برایتان انتخاب کرده امِ، اولی در مورد رویکرد مردم است و دومی درخصوص حکومت و دقیق تر گفته باشیم شخص محمدرضاشاه پهلوی رهبر ایران قبل از انقلاب است. نسلهای قبل از انقلاب بیاد میاورند که هر چهره و شخصیتی که در اردوگاه اپوزیسیون قرارداشت و فوت میشد، هیچوقت مرگش "طبیعی" تلقی نمیشد. مرگ "غلامرضا تختی"،"صمد بهرنگی"،"دکتر علی شریعتی" و "حجت الاسلام سید مصطفی خمینی" که در مقاطع مختلف تاریخی اتفاق افتادند هرگز بعنوان مرگهای طبیعی از سوی مردم پذیرفته نشدند. بخصوص مرگ دکتر شریعتی و حاج آقا مصطفی که در سال ۵۶ یعنی همزمان با براه افتادن اعترضات علیه رژیم شاه اتفاق افتادند. شریعتی در خرداد و آقامصطفی در آبان ۵۶ فوت شدند. اولی در انگلستان و دومی در نجف. دهها مجالس یادبود برای آنان در دانشگاهها و تهران و شهرستانها برگذار کردید.تمامی سازمانها و جمعیتها و گروههای مختلف سیاسی وابسته به اپوزیسیون در داخل و خارج از کشور بیانیه صادر کرده و ضمن تسلیت به ملت ایران در فقدان شریعتی، رژیم را مسئول قتل وی اعلام نمودند. و بالاخره همان ادبیات رایج سیاسی هم در بیانیه های جریانات سیاسی موج میزد: مبارزه علیرغم این واقعه ناگوار ادامه خواهد یافت؛ رژیم اگر فکر میکند با از کشتن شریعتی ها و آقامصطفی ها مبارزه متوقف خواهد شد سخت در اشتباه است؛ این نهضت تاکنون قربانیان زیادی به ملت ایران تقدیم داشته و شریعتی و مصطفی خمینی ادامه دهندگان راه مبارزین،مجاهدین و آزادیخواهان قبلی هستند و قس علیهذا. البته در مورد شریعتی رنگ و لعاب بزرگداشت خیلی بیشتر از حاج آقامصطفی بود.
باور محمدرضاشاه پهلوی به تئوریهای توطئه بمراتب بیشتر از سایر ایرانیان بود.
دکتر شریعتی سیگاری حرفه ای بود و روزی دو پاکت سیگار وینستون میکشید.در دوسالی هم که در بازداشت ساواک در کمیته میبود تنها تقاضایش دریافت سیگار میبود.ساواک ایشان را در ۵۳ بازداشت و بعد از دوسال که در یک سلول بزرگ اما انفرادی در کمیته مشترک ضد خرابکاری میبوده در سال۵۵ وی را آزاد میکنند. شریعتی بکمک پسوند نام فامیلش که "مزینانی" میبوده موفق به گرفتن پاسپورت و خروج از کشور میشود.در ابتداء به بلژیک و از آنجا به لندن پرواز میکند. یکی از بستگان ایشان در شهر ساتهمپتون درجنوب انگلستان بوده و شریعتی هم پیش ایشان میرود.ظاهرا هنوز اندکی از ورودشان بانجا نگذشته بوده که دچار سکته قلبی میشود.سکته بسیار سنگین بوده و باعث مرگش میشود.مرگ آقامصطفی هم همینطور است.احتمال اینکه رژیم شاه در مرگ وی دست میداشته حتی از مورد دکتر شریعتی هم نامحتمل تر است. آقامصطفی اساسا خیلی در کارهای سیاسی امام دخیل نبود.
شاه عمیقا باور داشته که غربی ها و مشخصاً آمریکایی ها و انگلیسی ها مصمم به برکناری وی میبودند. و صد البته که شاه دلائل بسیار جدی برای ادعایش میداشت.
من در کتاب "شاه کشتار نکرد" نشان داده ام که شاه عمیقا باور داشته که غربی ها و مشخصاً آمریکایی ها و انگلیسی ها مصمم به برکناری وی میبودند. و صد البته که شاه دلائل بسیار جدی برای ادعایش میداشت. او قویا باور داشت که اعتراضات و مخالفت های مردمی علیه او و رژیمش واقعی نمی بوده و سناریوی بوده که از جانب غربی ها برنامه ریزی شده بوده. او تصور میکرد بجز تلاش و خدمت برای پیشرفت و ترقی کشورش گام دیگری برنداشته بوده.بنابراین مردم دلیلی برای نارضایتی از وی نداشتند.چه رسد باینکه خواهان سرنگونی وی هم شده باشند. او به زنان حق رای و حق طلاق اعطاء کرده بوده؛ به کشاورزان زمین ؛ کارگران را در سود کارخانجات شریک ساخته بود؛ دیپلم وظیفه ها را بجای دو سال خدمت در ارتش بمنظور سواد آموزی راهی روستاهای کشور کرده بود؛ در روستاهای بزرگ خانه بهداشت ایجاد کرده بود بمنظور ارائه خدمات رایگان پزشکی؛ صنایع مادر، همچون مس، ذوب آهن، آلومینیوم، فولاد، پتروشیمی، ماشین سازی و...ایجاد کرده بوده، بنابراین هیچ جور نمیتوانسته تصور کند که مردم خواهان سرنگونی او بشوند.