حقیقت و روش یکی از کتاب های بزرگ فلسفی قرن بیستم است. هانس گئورگ گادامر در این کتاب تئوری هرمنوتیکی خودش را به صورتی منسجم ارائه می دهد که انقلاب فکری او را در زمینه تفسیر و نقد آثار ادبی و هنری و تفکر فلسفی نمایندگی می کند. در اینجا ترجمه فارسی درآمد کتاب حقیقت و روش گادامر از متن آلمانی به قلم دکتر بیت اله ندرلو به مخاطبان ساعد نیوز تقدیم می شود:
مقدمه
مطالعات حاضر معطوف به مسأله ی هرمنوتیک هستند. پدیده ی فهم و تفسیر صحیح آنچه مورد فهم قرار گرفته، مسأله ای نیست که صرفاً خاص روش شناسیِ علوم انسانی باشد. در گذشته هرمنوتیک های کلامی و حقوقی وجود داشته اند، که به عنوانِ امری فرعی و جنبی در کنار فعالیت عملی قاضی یا روحانی دینی دنبال میشدند؛ و زیاد جنبه ی نظری نداشتند چرا که ایشان پیشتر آموزش نظری خود را به پایان رسانده بودند. مسأله ی هرمنوتیک از همان ابتدای ظهور تاریخی اش، محدود به حدود مفهوم روش آنطور که علم مدرن داعیه ی آن را دارد، نبود. فهم و تفسیر متون صرفاً دغدغه ای علمی نیست، بلکه آشکارا به تجربه ی بشری از جهان به طور کلی تعلق دارد. پدیده ی هرمنوتیکی اساساً به هیچ وجه مسأله ای معطوف به روش نیست. این پدیده نماینده ی روشی از فهم نیست که بوسیله ی آن متون مانند سایر موضوعات تجربی مورد تحقیق علمی قرار میگیرند. اصلاً مسأله ی اصلی [هرمنوتیک] گردآوریِ معرفت تحقیق شده در جهت تحقق آرمان روش شناختی علم نیست – بلکه هدف آن معرفت و حقیقت است. در ضمن فهم سنت، نه تنها متون مورد فهم قرار می گیرند، بلکه بینش هائی حاصل میشوند و حقایقی آشکار می گردند. اما چه نوع معرفت و چه نوع حقیقتی؟
با فرض سلطه ی علم مدرن در ایضاح و توجیه مفهوم معرفت و مفهوم حقیقت، این پرسش به نظر مشروع نمی آید. اما این پرسش، گریزناپذیر است، حتی در درون علوم. پدیده ی فهم نه تنها بر تمامِ روابط انسان با جهان حاکم است. این پدیده در درون علم حائزِ اعتباری مستقل است، و در برابرِ هر نوع تلاشی برای تفسیر دوباره ی آن بر حسبِ روش علمی مقاوم است. تحقیقاتی که در پی می آیند با [بحث درباره ی] مقاومت در خود علم مدرن در برابرِ ادعای جهانشمولِ روش علمی آغاز می شوند. دغدغه ی محوری این تحقیقات، پیگیری و بررسیِ مشروعیتِ تجرب هی حقیقت، هرکجا که این تجربه یافت می شود است، چرا که این تجربه از قلمرو روش علمی فراتر میرود. بدین ترتیب، علوم انسانی با گونه هائی از تجربه پیوند دارند که خارج از محدوده ی علم قرار دارند؛ یعنی با تجربه های فلسفه، هنر و خود تاریخ. تمام این گونه تجربه ها، که در آنها از حقیقتی سخن به میان میآید که نمیتوان آن را بوسیله یِ ابزارهایِ روش شناختیِ مختص علم مورد تحقیق قرار داد.
فلسفه ی معاصر کاملاً از این مطلب آگاه است. اما این پرسشی کاملاً متفاوت است که تا چه حد میتوان دعاوی این گونه تجربه های فراعلمی درباره ی حقیقت را به لحاظ فلسفی مشروعیت بخشید. من فکر میکنم که علاقه ی موجود به پدیده ی هرمنوتیکی ریشه در این واقعیت دارد که تنها تحقیقی عمیقتر درباره ی پدیده ی فهم، میتواند این مشروعیت را فراهم کند. اهمیتی که فلسفه ی معاصر به تاریخ فلسفه می دهد مهر تأئیدی بر این عقیده است. فهم ما از سنتِ تاریخی فلسفه همچون تجربه ای اعلی است که ما را قادر میسازد تا توهم روش تاریخی مختص تحقیق در تاریخ فلسفه را رها کنیم. این امر بخشی از تجربه ی اساسیِ فلسفه است که زمانی که ما در صددِ فهم قُدمای تفکر فلسفی برمی آئیم، ایشان از جانب خویش ادعائی درباره ی حقیقت می کنند که وجدان دوران معاصر نه میتواند قلم رد بر آن بکشد نه از آن فراتر رود. خودستائی ساده لوحان هی لحظه ی کنونی ممکن است بر این ایده برآشوبد که آگاهی فلسفی این امکان را می پذیرد که بینش فلسفی شخص می تواند نازلتر از بینش فلسفی افلاطون، ارسطو، لایبنیتس، کانت، و هگل باشد. ممکن است که این تلاش فلسفه ی معاصر برای تفسیر و جذب میراث قدیمی اش همراه با تصدیق ضعف خود در مقایسه با آن را به حساب ضعفی حقیقی بگذارند. اما یقیناً عدم مبادرت تفکر فلسفی به چنین ارزیابی انتقادی از خویش و دیدن خود در مقام فاوست، ضعفی به مراتب تأسف برانگیزتر است. بدیهی است که در ضمنِ فهمِ متونِ این متفکران بزرگ، حقیقتی شناخته میشود که نمیتواند به هیچ نحو دیگری درک شود، حتی اگر این مطلب در تعارض با معیار تحقیق و پیشرفتی باشد که علم با آن خود را میسنجد.
مطلبی مشابه این درباره ی تجربه ی هنر هم صدق میکند. در اینجا پژوهش عالمانه ی مورد اهتمامِ «علم هنر» از همان ابتدا آگاه است که نه میتواند جایگزین «تجربه ی هنر» شود و نه میتواند از آن پیشی بگیرد. این واقعیت که از طریقِ کار هنری، حقیقتی تجربه می شود که ما نمی توانیم به هیچ طریق دیگری به آن دست یابیم، اهمیت فلسفی هنر را قوام میبخشد، که برخلاف تمامِ تلاشها در جهتِ توجیه عقلی آن خود را به نمایش میگذارد. از اینرو، همراه با تجربه ی فلسفه، تجربه ی هنر تذکری جدیتر به آگاهی علمی است که محدودیتهای خودش را تصدیق کند.
بدین ترتیب، پژوهش ذیل با انتقاد از آگاهی زیبائیشناختی برای دفاع از تجرب هی حقیقت آغاز میشود، که برخلافِ نظریه ی زیبائی شناختی که خودش را به برداشتِ علمی از حقیقت محدود میکند، از طریقِ کار هنری برای ما حاصل میشود. اما کتاب به توجیه حقیقت هنری قناعت نمیکند؛ بلکه در تلاش است تا بر پایه ی این نقطه ی شروع، مفهومی از معرفت و حقیقت را بسط دهد که مطابق با کل تجربهی هرمنوتیکی ما است. همانطورکه در تجربه ی هنر، ما با حقایقی سر و کار داریم که بنابر هویتشان فراتر از حدودِ معرفت روشمند هستند، چنین چیزی هم درباره ی کل علوم انسانی نیز صدق میکند؛ در این علوم، سنت تاریخی در تمامِ صور ممکن اش یقیناً به موضوع پژوهش تبدیل میشود، اما در عین حال در متن همین سنت حقیقت به زبان میآید. اساساً تجربه ی سنت تاریخی به وجوهی از آن محدود نمیشود که به صورت عینی قابل پژوهش هستند. این تجربه نه تنها میتواند از نقطه نظر نقد تاریخی صادق یا کاذب باشد، ولی همیشه واسط حقیقت است که شخص باید تلاش کند تا در آن سهمی داشته باشد.
از اینرو، مطالعات حاضر درباره ی هرمنوتیک، که با بررسیِ تجربه ی هنر و سنتِ تاریخی آغاز میشود، در تلاش هستند تا پدیدهی هرمنوتیکی را با نظر به کل دامنه ی آن حاضر کنند. مسأله ی مربوط به تشخیص تجربه ی حقیقت در این پدیده، نه تنها نیازمند آن است که به لحاظ فلسفی توجیه شود، بلکه فی نفسه طریقی برای فلسفه ورزی است. بنابراین، هرمنوتیک بسط داده شده در اینجا، روش شناسی علوم انسانی نیست، بلکه تلاشی است برایِ فهم ماهیت حقیقی این علوم، ورای خودآگاهی روششناختی آنها، و درک اینکه چه چیزی آنها را با تمامیَّتِ تجربهی ما از جهان پیوند میدهد. اگر ما فهم را موضوع تأمل خویش قرار میدهیم، هدفمان دست یافتن به فن یا شگردِ فهم، آنطورکه هرمنوتیکهای ادبی و کلامی سنتی در پی آن بودند، نیست. با نظر به حقیقتی که از طریقِ سنت با ما سخن میگوید، چنان فن یا شگردی از درک این مطلب قاصر خواهد بود که یک شگردِ صوری ممکن است یک برتریِ کاذب را به خود نسبت دهد. اگرچه من در ادامه تلاش خواهم کرد تا نشان دهم که رویداد تا حد زیادی در کل فهم مؤثر است، و سنتهائی که ما در آن بسر میبریم بسیار کم توسط آگاهی تاریخی مدرن تضعیف شدهاند، با این حال به هیچ وجه قصد ندارم تا نسخه هائی را برای علوم یا هدایت زندگی بپیچم، بلکه در تلاشم تا تفکر نادرست دربارهی ماهیت آنها را تصحیح کنم.
امید دارم تا بر این نمط بینشی را تقویت کنم که با فراموشی در زمانه ی به سرعت در حال تغییر ما تهدید میشود. چیزهائی که تغییر میکنند بسیار بیشتر از چیزهائی که بدون تغییر باقی میمانند، نظر ما را به خود جلب میکنند. این قانون کلی حیاتِ فکری ماست. بدین ترتیب، نظرگاه هائی که از تجربه ی تغییر تاریخی حاصل میشود، همیشه در خطرِ مورد بزرگنمائی قرار گرفتن هستند زیرا آنها آنچه را که به دور از دیدگان بدون تغییر باقی میماند، به فراموشی میسپارند. در زندگی مدرن، آگاهی تاریخی ما دائماً مورد مبالغه قرار میگیرد. در نتیجه، برخی به این مبالغه درباره تغییر تاریخی با توسل به نظامات ابدی طبیعت و نیز طبیعت بشری برای مشروعیت بخشیدن به ایده ی قانون طبیعی، واکنش نشان میدهند – البته، همانطورکه نشان خواهیم دارد، این کار میانبری بسیار خطرناک است. سنت تاریخی و نظام طبیعی زندگی نه تنها وحدت جهانی را که ما به عنوان آدمیان در آن زندگی میکنیم، قوام میبخشند؛ بلکه طریقی که بدان همدیگر را تجربه میکنیم، طریقی که بدان سنتهایِ تاریخی را تجربه میکنیم، طریقی که بدان پیشدادگیِ طبیعی وجود و جهانمان را تجربه میکنیم، عالمی حقیقتاً هرمنوتیکی را تشکیل میدهند، که ما در آن زندانی نیستیم. بودن در چنین عالمی نه گرفتار شدن در پس موانعی لاینحل بلکه عین گشودگی است.
تأمل درباره یِ چیستی حقیقت در علوم انسانی، نباید خارج از سنتی واقع شود که نیروی الزامآور آن را پیشتر به رسمیت شناخته است. بدین ترتیب، چنین تأملی باید بکوشد تا آنجا که ممکن است به شفافیتِ تاریخی در خصوص خودش دست یابد. تلاشِ این تأمل برای درک عالم فهم بهتر از آنچه به نظر تحت تأثیر تصور علمی مدرن از شناخت میسر است، باید در راستایِ برقراری نسبتی نو با مفاهیمی باشد که به کار میگیرد. این تأمل باید از این واقعیت آگاه باشد که فهم و تفسیر خود آن، برساخته هائی مبتنی بر اصول نیستند، بلکه حاصل گسترشِ رخدادی هستند که در زمانی دور دست واقع شده است. از اینرو، این نحو تأمل نمیتواند مفاهیم خود را به نحو چشم بسته به کار برد، بلکه ناگزیر خواهد بود تا تمام وجوهِ معنایِ اصلی این مفاهیم را آنطورکه به دست آن رسیده، عهدهدار شود.
کوشش فلسفی روزگار ما از این نظر با تلاش قدما فرق دارد که تداوم مستقیم و پیوسته آن نیست. فلسفه علیرغم پیوند با خاستگاه تاریخیاش، امروز به خوبی از فاصلهی تاریخی خود از الگوهای کلاسیک آگاه است. این مطلب را خصوصاً در رویکرد متفاوت آن به مفهوم [فلسفه] باید جست. با اینکه تحولات رخ داده بواسطهی لاتینیزه شدن مفاهیم یونانی و ترجمه زبان مفهومی لاتین به زبانهای اروپائی، مهم و اساسی بودند، ظهور آگاهی تاریخی طیِ چندین دههی اخیر، گسستی بس بنیادینتر است. از آن زمان به این سو، سنت فلسفی غربی صرفاً به نحوی شکسته بسته تداوم خود را حفظ کرده است. ما معصومیتِ سادهای را که بدان وسیله مفاهیم سنتی برای به کارگیری در تفکر ابداع میشدند، از دست دادهایم. از آن زمان به این سو، رویکرد علم به این مفاهیم به طرز عجیبی دلگسسته شده است، خواه علم این مفاهیم را به طریقی محققانه و عالمانه مد نظر قرار دهد، البته نه عمداً در معنای اموری تاریخی و متعلق به گذشته، خواه آنها را به عنوان ابزارهائی مورد بحث قرار دهد. هیچ یک از این دو رویکرد اخیر، تجربه هرمنوتیکی را خرسند نمیکند. جهان مفهومیای که در آن تفلسف بسط مییابد، پیشتر ما را به اسارت گرفته است، همانند زبانی که به عنوان وعائی که ما در آن زندگی میکنیم ما را مشروط میسازد. اگر قرار است که تفکر باوجدان (متعهد) باشد، باید از این تأثیرات بیرونی کاملاً آگاه شود. یک آگاهی انتقادی نو باید اکنون همراه هر تفلسف مسئولانهای شود که به عادات تفکر و زبان که در فرد و از مجرای ارتباط او با محیط خودش برساخته شدهاند، و آنها را در مقابل هم اندیشگاه سنت تاریخیای قرار دهد که همه ما به آن تعلق داریم.
پژوهش حاضر در تلاش است تا با پیوند زدن هر چه نزدیکتر بررسی تاریخ مفاهیم با شرح بنیادی موضوع این خواسته را برآورده سازد. تعهد و وجدانمندی توصیف پدیدارشناختی که هوسرل آن را وظیفهای برای تمام ما کرده است؛ فراخی افق تاریخیای که در آن دیلتای تمام تفلسف را در آن قرار داده است؛ و، مهمتر از همه، تکانی که هایدگر به این دو عامل مؤثر داده است، به معیاری اشاره دارد که نویسنده کتاب حاضر علاقه دارد، کارش بر مقیاس آن مورد ارزیابی قرار گیرد، و علیرغم تمام نقایصی که در عمل وجود دارد، وی علاقمند است که این معیار به صورتی غیرمشروط به کار بسته شود.