علت لاغری 40 کیلویی رابعه اسکویی افشا شد / از رژیم غذایی نتیجه نگرفتم!
به گزارش پایگاه خبری - تحلیلی ساعدنیوز به نقل از همشهری آنلاین، رابعه اسکویی که پیشتر به عنوان بازیگر مجموعههای کمدی شناخته میشد، در تازهترین حضورش در تلویزیون با نقش «طلا»، جادوگر سریال مستوران خوش درخشیده و وجهه دیگری از هنرش را به رخ مخاطبان تلویزیون کشیده است. به بهانه پخش فصل دوم این مجموعه از شبکه یک با اسکویی که این روزها به لحاظ تغییرات ظاهریاش البته به واسطه کاهش وزن، حسابی در فضای مجازی مورد توجه قرار گرفته و بسیار پربحث شده، گفتوگو کردیم.
این روزها در فضای مجازی درباره تغییر چهره شما خیلی صحبت میشود. آنها را دیده یا شنیدهاید؟
چهرهام عوض نشده. فقط در عرض یکسال و اندی 40 کیلو لاغر شدم، همین.
خب، همین لاغریتان در فضای مجازی موردتوجه مردم بوده و خیلیها دوست دارند بدانند چطور لاغر شدهاید؟
با جراحی «بای پس کلاسیک» در عرض یکسال و اندی 40 کیلو وزن کم کردم. خیلیها میپرسند رژیم گرفتهام یا نه؟ حقیقت این است که با رژیم گرفتن نتیجه چندانی نگرفتم و عمل کردم و از این کار هم خیلی راضی هستم. البته الان برای حفظ نتیجه کار، پیادهروی و کمی هم ورزش میکنم. البته که عمل جراحی چهره و زیبایی نداشتم فقط چون یکی از عوارض کاهش وزن ناگهانی خراب شدن پوست است، زیرنظر پزشک زیبایی مراقب بودم پوستم اصطلاحا نریزد و شادابیاش حفظ شود.
خودتان هم بازخوردی در این زمینه از سوی مردم گرفتهاید؟
بازخوردهای مثبت زیاد بود، خیلیها میگفتند سنت کمتر شده، اما یک نفر در صفحه شخصیام پیام داده بود که خانم اسکویی 60 سال جوانتر شدی. وقتی این پیام را خواندم کلی خندیدم.
پس اهل فضای مجازی هستید؟
واقعیت را بگویم؟
بله حتما.
فعالیت در فضای مجازی را چندان بلد نیستم. یک صفحه در اینستاگرام دارم که توسط خواهرم که ادمین صفحه است، اداره میشود. چون دوست ندارم کسی وارد حریم شخصیام شود.
پس برویم سراغ ورودتان به عرصه هنر. مثل بسیاری از بازیگران، بهخاطر علاقه دوره کودکی وارد این حرفه شدید؟
نه. اصلا از بچگی دوست نداشتم بازیگر شوم. خیلی اتفاقی وارد این حرفه شدم.
چرا؟ کمی بیشتر توضیح میدهید؟
حدود 30 سال پیش به خاطر فوت مادرم دچار افسردگی شده بودم و به پیشنهاد دوستان در دورههای آموزش گریم شرکت کردم. کلاس کناری گریم، آموزش و تمرین بازیگری و تئاتر بود. یک آقایی که بعدها متوجه شدم دستیار استاد سمندریان بود، وقتی من را دید گفت چهرهات به یکی از نقشهای ما میخورد، بیا و بازی کن. اول قبول نکردم و گفتم من بازیگر نیستم، ولی وقتی اصرار کرد، رفتم و در نقش پیشنهادیشان بازی کردم و این موضوع موجب ورودم به عرصه بازیگری شد.
یادتان هست چه تئاتری بود؟
تئاتر «قصه زندگی» بود که در تالار وحدت روی صحنه رفت. واقعا تجربه شیرین و خوشایندی بود. چون بعد از آن با استاد سمندریان آشنا شدم و دورههای بازیگریشان را گذراندم و بلافاصله در چند تئاتر کار کردم.
با نزدیک به 3 دهه بازیگری، کدام نقشتان را بیشتر دوست دارید؟
در کارنامه هنریام کارهای بسیار خوب هست؛ در کنارش کارهای بد هم داشتهام. البته منظورم از کارهای بد، نقشهای تکراری است که به ناچار و صرفا برای امرار معاش پذیرفتم. فارغ از این موضوع، همه کارهایم را کم و بیش دوست دارم.
اگر بخواهید انتخاب کنید کدامیک گزینه اصلیتان خواهد بود؟
نقشهایی را که در فیلمهای «سگکشی»، «شیرین» و «خاله جون کوکب و غنچه» بازی کردم، خیلی دوست دارم. بازی در فیلمهای سگکشی و شیرین و کار کردن با کارگردانان بنامی مثل بهرام بیضایی و عباس کیارستمی برایم مثل یک دانشگاه بود. در فیلم «خاله جون کوکب و غنچه» هم نقش یک دختر 8 ساله را بازی میکردم و انگار کودکی خودم بود و از این نظر برایم خیلی جالب و پرچالش بود.
شخصیت کدامیک از آنها شبیه رابعه اسکویی است؟
در همه نقشهایم، هم خودم هستم و هم خودم نیستم.
یعنی چه؟
در واقع بازیگر با هر کاراکتری که بازی میکند به دنیا میآید و به بار مینشیند که آن کاراکتر، هم شبیه اوست و هم شبیهاش نیست. پس میشود گفت نقشهایم به نوعی همه شبیه خودم بودند.
فکر میکنید بعد از بازی در کدام شخصیت و سریال معروف شدید؟
سال 1379 وقتی که در مجموعه پلاک 14 بهکارگردانی آقای مهران مدیری در نقش شبنم، ظاهر شدم خیلی سر زبانها افتادم و تا سالها بعد مردم من را به نام شبنم میشناختند. این مشهور شدن برایم خیلی جذاب و شیرین بود.
شهرت و محبوبیت کدام بیشتر برایتان اهمیت دارد؟
قطعا محبوبیت. چون شهرت و معروف بودن یک روزی فراموش میشود، اما محبوبیت همیشه ماندگار است. خدا رحمت کند خانم نادره خیرآبادی را؛ همیشه به من میگفت دخترم سعی کن محبوب دلها باشی نه معروف؛ من هم سعی کردم محبوب باشم. حالا هم خدا را شکر میکنم که مردم دوستم دارند و وقتی من را میبینند لبخند میزنند.
در سالها فعالیت هنری برای ایفای نقشهایتان با چالش هم مواجه شدید؟
نقش طلا در سریال مستوران که یک نقش منفی است برایم خیلی چالشبرانگیز بود.
چه چیزی باعث شد پس از سالها بازیگری در نقشهای کمدی و مثبت، یک نقش منفی را بازی کنید؟
قسمتهای اول مستوران را آقای سیدجمال حاتمی که از دوستان قدیمی من هستند، کارگردانی کرد و به من گفت: این کاراکتر مخصوص توست و اصرار کرد که این نقش را قبول کنم. ابتدا از این حرف و پیشنهاد تعجب کردم ولی بعدا متوجه شدم که چقدر درست میگفت. جا دارد اینجا از ایشان بهخاطر نگاهی که به من داد و اینکه به تواناییهای من اعتماد داشت، تشکر کنم.
نگران نبودید مخاطبی که تا امروز رابعه اسکویی را بهعنوان یک بازیگر کمدی میشناسد، او را در نقش یک ساحره سیاه نپذیرد؟
نهچندان. من فکر میکنم هر بازیگر باید این فرصت و توانایی را داشته باشد که خودش را در نقشهای گوناگون محک بزند و به چالش بکشد.
برای ایفای نقش ساحره بهعنوان نخستین نقش منفی در قاب تصویر با چه مشکلاتی مواجه شدید؟
خب، «طلا» یک ساحره است و شخصیت منفی دارد؛ چیزی که از شخصیت واقعی من خیلی دور است. برای رسیدن به نقش طلا با آقای حاتمی خیلی کلنجار رفتیم و بالاخره بر چالشها غلبه کردیم.
لباسها و گریم سنگین کاراکتر طلا آزاردهنده نبود؟
با وجودی که ساعتها زیر گریم بودم و خستهکننده بود، اما حقیقتا همان گریم سنگین و لباسها باعث شد که به نقشم نزدیک شوم و «طلا» بشود آنچه باید. برای این موضوع واقعا از طراح گریم و طراح لباسم بسیار سپاسگزار و ممنونم.
چه بازخوردی تا به حال بعد از پخش این سریال گرفتهاید؟
در خیابان و فضای مجازی بازخوردهای بسیاری از مردم گرفتهام. برایم جالب است که این سریال بینندگان بسیاری دارد و جالبتر اینکه درباره نقش من صحبت میکنند. فکر میکنم نقشآفرینی من در نقش یک ساحره دیده شده و این دیده شدن برای هر بازیگری خوشایند است.
در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟
الان گرگان هستم و به عنوان بازیگر و مجری طرح در حال ساخت یک مینیسریال سوررئال هستیم.
این سریال قرار است از تلویزیون پخش شود؟
نه، از یکی از پلتفرمها پخش میشود.
سقف آرزویتان در بازیگری کجاست؟
بازیگری سقف ندارد. ما همیشه در حال یادگیری هستیم. این حرفه ته ندارد. وقتی میبینیم «آنتونی هاپکینز» در 94 سالگی در فیلم «پدر» نقش یک پدر آلزایمری را جوری بازی میکند که بیننده مبهوت میشود، متوجه میشویم که این حرفه انتها و سقف ندارد.
به جز بازیگری به هنر دیگری هم علاقهمندید؟
آشپزی.
دوست دارید درباره دورهای که از ایران مهاجرت کردید و برگشتتان به کشور صحبت کنیم؟
نه، اصلا. فقط بگویم بسیار خوشحالم که در مملکت خودم کار میکنم.
حرفی مانده که دوست داشته باشید بگویید.
بهعنوان یک هنرمند، عاشق این هستم که طنز بازی کنم و مردمم را بخندانم. تنها چیزی که از ما آدمها باقی میماند فقط عشق است و محبت. عشق و محبت را از هم دریغ نکنیم. محبت یک زنجیر زیبا گرداگرد کره زمین است. سعی کنیم برای نگهداری همه انسانهای روی زمین، دانههای این زنجیر باشیم. مردم ما احتیاج به عشق و محبت دارند، این را از هم دریغ نکنیم.
شوآف ما بازیگرها را باور نکنید
بسیاری از مردم گمان دارند، بازیگران از افراد پولدار جامعه هستند. وقتی از اسکویی میپرسیم قبول دارد که بازیگرها درآمد بالایی دارند، پاسخ ما را اینطور میدهد: «در یک جایی مثل هالیوود و بالیوود و حتی ترکیه که کپیرایت اعمال میشود بله، اما در ایران نهچندان. خیلی از بازیگرها در یک سال یک فیلم و سریال بازی میکنند که بتوانند خرج یک سالشان را در بیاورند. یکی از دلایلی که من نقش تکراری بازی میکنم همین موضوع است؛ برای گذران زندگی. درحالیکه تقریبا همیشه فیلمها و سریالهایی که سالها پیش بازی کردهام از شبکههای مختلف تکرار میشود، اگر قوانین کپی رایت رعایت میشد، بازیگرها از پخش مجدد و تکرار فیلمهایشان یک درآمدی داشتند. حقیقت این است که ما بازیگرها شوآفمان زیاد است، شما باور نکنید!»
مِهر بیدریغ پسرک گلفروش
وقتی از آدمهای معروف جامعه باشی هر مواجهه با مردم میتواند خاطره باشد؛ از اینرو هنرمندان، خاطرات بسیاری در پس ذهن دارند. اسکویی با بیان اینکه صدها خاطره جذاب و هیجانانگیز از برخورد با مردم دارد، یکی از آنها را که از 18 سال پیش در پستوی ذهنش ماندگار شده برایمان تعریف میکند: «یک شب با خواهرم به رستوران رفته بودم. وقتی بیرون آمدیم، یک دفعه باران سیلآسایی شروع به باریدن گرفت. با عجله خودمان را به ماشین رساندیم و سوار شدیم. همین موقع متوجه شدم پسربچه گلفروش به شیشه ماشین میزند و اشاره میکند که شیشه را پایین بدهم. گفتم: «پسرم بارون میاد، برو خیس میشی!» ولی نمیرفت و در هیاهوی صدای باران و شلوغی خیابان متوجه نمیشدم چه میگوید. وقتی شیشه را پایین دادم گفت: «من نمیخوام گل بفروشم، میخوام به شما گل بدم.» صحبت که به اینجا میرسد، اسکویی مکثی میکند و به زحمت با بغض ادامه میدهد: «آن شب هر کاری کردم پول گل را نگرفت، یادم است ساعتها گریه کردم، بهخاطر اینکه در کارم حداقل دل آن بچه را شاد کرده بودم، از اینکه آن بچه شاخه گلی را که با فروش آن خرج زندگیاش را تأمین میکرد، به من هدیه داد و ...»