اشعار فارسی استاد شهریار؛ قسمت 6- آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا/ ترانه‌ی "آمدی" با صدای استاد بنان+ ماجرای واقعی سروده شدن این شعر زیبا

  پنجشنبه، 18 بهمن 1403
اشعار فارسی استاد شهریار؛ قسمت 6- آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا/ ترانه‌ی "آمدی" با صدای استاد بنان+ ماجرای واقعی سروده شدن این شعر زیبا
ساعد نیوز: در ادامه شعر بسیار معروف و بسیار زیبای استاد شهریار را با صدای دلنشین و پراحساس استاد بنان را خواهید شنید و ماجرایی که اتفاق افتاد تا این شعر سروده شود را خواهید خواند.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار، شاعر پارسی‌گوی آذری‌زبان، در سال 1285 هجری شمسی در بازارچه میرزا نصراله تبریزی واقع در چای کنار چشم به جهان گشود. در سال 1328هجری قمری که تبریز آبستن حوادث خونین وقایع مشروطیت بود پدرش او را به روستای قیش قورشان و خشکناب منتقل نمود. دورهٔ کودکی استاد در خاستگاه پدری و در آغوش طبیعت و روستا سپری شد که منظومه حیدربابا مولود آن خاطرات است.

او تحصیلات خود را در مدرسهٔ متحده و فیوضات و متوسطهٔ تبریز و دارالفنون تهران گذراند و وارد دانشکدهٔ طب شد. سرگذشت عشق آتشین و ناکام او که به ترک تحصیل وی از رشتهٔ پزشکی در سال آخر منجر شد، مسیر زندگی او را عوض کرد و تحولات درونی او را به اوج معنوی ویژه‌ای کشانید و به اشعارش شور و حالی دیگر بخشید. وی سرانجام پس از هشتاد و سه سال زندگی شاعرانهٔ پربار در 27 شهریور ماه 1367 هجری شمسی درگذشت و بنا به وصیت خود در مقبره الشعرای تبریز به خاک سپرده شد.

در این ویدیو بعد از شنیدن ماجرای ملاقات تصادفی شهریار با عشق دوران جوانی و سروه شدن غزل گوهر فروش، این شعر زیبا را با صدای محسن چاووشی شنیدید. در ادامه متن شعر و روز دیدار را از زبان خود استاد خواهید خواند.

شهریار در روایتی که منسوب به او است، از قصه عشق دوران جوانی‌اش که با دیدن وی بعد از سال‌ها در پیری شعر معروف «حالا چرا» را سروده، گفته است.

ماجرا به دیر کردن در یک قرار عاشقانه مربوط می شود. در روایت گفته شده، شهریار درمورد ماجرای سرودن این شعر گفته است: در سال 1309 که فردی درباری دختر مورد علاقه‌ام را از چنگم به درآورد و مرا پس از پانزده روز بازداشت، به نیشابور تبعید کردند، شب‌ها که تنها می‌شدم، گریه سر می‌دادم و با خدایم راز و نیاز می‌کردم. شبی‌ در زیر سنگی‌ آرمیده بودم و غرق فکر بودم که آهنگ دلنشین این آیه به گوشم رسید: «یستعجلونک بالعذاب ولن یخلف الله وعده» یعنی «از تو به شتاب عذاب می‌طلبند و خدا هرگز وعده خود را خلاف نمی‌کند».

بعد از دو هفته دوستانم به نیشابور آمدند و خبر سکته آن شخص درباری را به من دادند. مرا به تهران بردند و در بیمارستان بستری‌ام کردند. همان‌جا بود که دختر مورد علاقه‌ام خود را به بالینم رساند و من در حالی که از سوز تب می‌سوختم، شعر معروف «حالا چرا» را ساختم.

متن شعر "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا"

آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟

بی‌ وفا، حالا که من افتاده‌ ام از پا چرا؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل، این زودتر می‌ خواستی، حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟

نازنینا، ما به ناز تو جوانی داده‌ ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟


برای خواندن اشعار و داستان های بیشتر با گروه اشعار و حکایت های ساعد نیوز همراه باشید.

7 دیدگاه

  دیدگاه ها
بازدیدکننده
4 هفته پیش

یاد پدرم که فوت شده افتادم. همیشه این آهنگها رو گوش می‌کرد. یاد بچگی یاد خونه پدرم
افتخاری
1 ماه پیش

عالی
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها