داستان های هزار و یک شب / شب بیست و یکم : غلام دروغگو ( قسمت چهارم)+ ویدیو

  شنبه، 17 آذر 1403
داستان های هزار و یک شب / شب بیست و یکم : غلام دروغگو ( قسمت چهارم)+ ویدیو
ساعد نیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز ماجراهای شیرین و جذابی از داستانهای هزار و یک شب را خواهید خواند.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه غلام دروغگو است در این بخش ها دختران حکایت خود را نقل کرده اند.

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود در شب بیست و یکم داستان غلام دروغگو را اینگونه ادامه داد

چون شب بیست و یکم برآمد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، چون عفریت حکایت دختر وزیر با جنیه باز گفت که او را به احدبی قبیح المنظر کابین کردند و او غمین و محزون بود و هیچ کس جز آن دختر به این پسر نمی ماند جنیه گفت: من به سخن تو اعتماد ندارم و نپندارم که این پسر را در میان بشر مانندی باشد. عفریت گفت که: ای خواهر، به جان تو سوگند که این پسر و آن دختر به یکدیگر بسیار شبیه اند یا این دو، برادر و خواهرند و یا فرزند عم یکدیگر هستند. هزار افسوس از چنان پریزاد که با آن احدب بسر خواهد برد. جنیه گفت: ای برادر (1)، بیا که این پسر را برداشته پیش دختر بریم تا به عیان ببینم که کدام یک نیکوتر و بهتر است.

پس هر دو در این رای متفق گشته او را برداشته و بر هوا بلند شدند و در مصر فرود آمدند و پسر را به زمین گذاشته بیدارش کردند. حسن دید که آن مکان بقعه پدر نیست و آن شهر جداگانه شهری است. هراسان گشته خواست فریادی برآورد عفریت گفت: هیچ مگو، من ترا بدینجا آوردم و با تو بسی کارهای نیک خواهم کرد. در حال، عفریت شمعی افروخته بیاورد و با حسن گفت: این شمع را بگیر و به این گرمابه رو و در میان مردم بایست. چون ایشان از گرمابه به در آیند تو نیز با ایشان همی رو تا به خانه عیش برسی. آن گاه پیش دستی کرده به خانه اندر آی و به دست راست داماد بایست و از کسی باک مدار و اگر مشاطگان و مغنیان پیش آیند دستی به جیب برده به ایشان زر همی افشان. حسن چون این سخن از عفریت بشنید شگفت بماند و با خود گفت: این چه قضیه است؟

آنگاه شمع گرفته به گرمابه اندر شد. دید که داماد را بیرون آورده بر اسبی نشاندند و روان شدند. حسن نیز با عارضی چون قمر و جامه های وزارتش در بر، با آن گروه همی رفت.

هر وقت مشاطگان و مغنیان پیش آمده شاباش می خواستند زر به ایشان بر می افشاند. مردم از حسن و احسان وی در عجب بودند و بدین سان همی رفتند تا به خانه عیش رسیدند. پرده داران و دربانان، مردم بیگانه را از خانه باز داشتند و حسن بدرالدین را نیز به خانه راه ندادند.

آنگاه مغنیان گفتند تا این پسر به خانه نیاید ما نخواهیم آمد. ناچار او را نیز به خانه بردند و در پهلوی دامادش بداشتند. زنان بزرگان هریک شمعی در دست از چپ و راست صف کشیدند. چون زنان را چشم به حسن بدرالدین افتاد بر وی گرد آمدند و شمع پیش گرفته بر او مینگریستند. نظارگیان را عقل از سر و هوش از تن پریدن گرفت. نقابها از رخ بر کشیدند و حیران بایستادند و همگی گفتند: خدایا این عروس زیبا را نصیب این پسر ماه منظر کن. پس از آن مغنیان دفها بنواختند. مشاطگان از حرمسرای به در آمدند و دختر وزیر نیز آراسته و پیراسته و عطر زده و زیور بسته در میان ایشان بود تا به ایوان بر شدند. احدب برخاست که او را ببوسد، دختر از او روی بگردانید و در پیش حسن پسرعم خویش بایستاد. زنان همه بخندیدند. حسن دست به جیب برده مشتی زر به در آورد و بر مشاطگان بیفشاند و ایشان به آواز بلند گفتند: ما از خدا خواسته ایم که این دختر از آن تو باشد. حسن بدرالدین تبسمی کرد و احدب بوزینه ایستاده بود.

از قضا آنچه شمع روشن به دست احدب می دادند از شومی او شمع فرو می نشست. اما عروس دست به آسمان برداشته گفت: خداوندا، این جوان را شوهر من گردان و مرا از این عفریت وارهان و مشاطگان نیز به پاس خاطر حسن بدرالدین در آرایش دختر همی کوشیدند تا اینکه زمانی بگذشت و کسانی که به خانه اندر بودند بیرون رفتند و هیچ کس جز عروس و احدب و حسن بدرالدین برجا نماند. آنگاه احدب پیش حسن آمده گفت: یا سیدی، امشب ما را به احسان خویش بنواختی و شرمسار ساختی اکنون هنگام بازگشت است پیش از آنکه رانده شوی به خانه خویش بازگرد. حسن برخاسته از خانه بیرون رفت. در حال عفریت پدید شد و با حسن گفت: در همین مقام بایست. چون احدب از خانه بیرون آید و به آبخانه شود تو به حجله بازگرد و به عروس بگو که شوهر تو منم و ملک این کید از بهر آن کرده که مبادا بر تو چشم بد رسد و این غلام احدب از غلامان ماست. آنگاه نقاب از روی عروس برکش و از کس باک مدار. حسن با عفریت در سخن بود که احدب از خانه به در آمد و به آبخانه شد. عفریت به صورت موشی از کنار حوض بیرون آمد. احدب گفت: بدینجا چرا آمدی؟ در حال موش بزرگ گشته گربه ای شد و بزرگ همیشد تا به صورت سگ برآمد و مانند سگ صدا کرد. احدب بترسید و فریاد زد. عفریت گفت: ای میشوم، خاموش باش. در حال عفریت گورخری شد و مانند خر آواز به عرعر بلند کرد.

احدب هراسان گشت و همیلرزید تا اینکه عفریت به صورت گاومیشی برآمد و جای بر احدب تنگ کرد و مانند آدمیان زبان به سخن گشوده گفت: ای پست ترین غلامان، مگر جهان بر تو تنگ آمد و جز معشوقه من زنی نیافتی که کابین کنی؟ احدب از مشاهده این حالت به دهشت اندر شد و با جامه های دامادی در میان آبخانه افتاد و یارای سخن گفتنش نماند. عفریت گفت: جواب ده وگرنه کشته می شوی. احدب گفت: مرا گناهی نیست بلکه گناه از آن است که مرا چنین کار فرموده و من نمی دانستم که این دختر معشوقه گاومیش بوده اکنون که دانستم توبه کردم. عفریت گفت: سوگند یاد کن که تا آفتاب بر نیاید از اینجا به در نشوی و هیچ سخن نگویی و پس از آنکه افتاب برآید از اینجا بیرون آمده از پی کار خویش روی. احدب به عجز و لابه سوگند خورد. آنگاه عفریت احدب را گرفته به چاه اندر سرنگون بداشت و گفت: تا بامداد در همین جا بمان.

احدب را با عفریت کار بدین سان گذشت. اما حسن بدرالدین به حجله اندر آمد. آن گاه پیرزنی عروس را به حجله فرستاده خود بر در حجله بایستاد و خطاب به گوژپشت کرده گفت: یا اباشهاب، عروس خود را دریاب. پس عجوز بازگشت و عروس ست الحسن نام داشت با خاطری ناشاد به حجله درآمد و با خود می گفت که: هرگز احدب را به خود راه ندهم اگرچه جانم از تن برود. چون عروس پیش رفت و حسن بدرالدین را بدید گفت: یا سیدی، عجب است که تو تاکنون در اینجا ایستاده ای! مرا گمان این بود که داماد آن غلامک گوژپشت است. حسن گفت: گوژپشت کیست که شوهر تو باشد. دختر گفت: راست گو که شوهر من احدب است یا تو؟ حسن گفت: یا سیدتی چون مشاطگان جمال بدیع و شمایل خوب تو بدیدند از چشم بد بر تو ترسیدند و این احدب را از برای مسخره و مزاح آورده بودند که چشم بد از ما بگرداند الحال که بیگانگان برفتند او نیز برفت. ست الحسن چون این بشنید خرسند گشت و تبسمی کرده گفت: ای ماهرو، خدا ترا از همه بدیها نگاه دارد که تو آتش دل من فرو نشاندی.

حسن بدرالدین را کار بدین گونه شد و اما عفریت با جنیه گفت: برخیز پسر را بردار تا به ماوای خود بازگردانیم که صبح نزدیک است. پس جنیه حسن را بربود و بر هوا بلند شد و عفریت نیز در هوا با او همی رفتند تا اینکه به اذن خدای تعالی فرشته شهابی به عفریت بینداخت در حال عفریت بسوخت و جنیه حسن را در همان جا فرود آورد و آن مکان دمشق بود. پس جنیه حسن را در برابر دری از درهای محلت بگذاشت و خود بر هوا بلند گشته برفت.چون روز برآمد مردم کوی از خانه ها بیرون شده پسر ماه منظری را دیدند که در میان یک پیراهن بی جامه و دستار چنان خفته که گفتی سالها رنج بیداری برده.

چون مردم او را بدیدند یکی میگفت: خوشا به بخت آن که شب را با این به روز آورده و دیگری می گفت: شاید این جوان همین ساعت از میخانه بیرون آمده و از غایت مستی راه رفتن نتوانسته در این مکان افتاده است. پس مردم بدو گرد آمده هر یک به طرزی سخن می گفتند و هرکدام گمانی می کردند که حسن بدرالدین بیدار شد دید که به در خانه ای افتاده و مردم بدو گرد آمده اند. در عجب شد گفت: ای گروه مردم، از بهر چه بر من گرد آمده اید؟ گفتند: ما ترا هنگام بامداد در همین جا افتاده دیدیم و از کار تو آگاهی نداریم که شب در کجا خفته بودی. حسن گفت: من امشب به شهر مصر خفته بودم. یکی گفت: مگر حشیش نیز میخوری؟ حسن بدرالدین گفت: به خدا سوگند جز به راستی سخن نگفتم من دوش به شهر مصر و پریدوش به بصره اندر بودم. یکی گفت: این کاری است شگفت. دیگری گفت: این پسر دیوانه است حیف بر جوانی او. و یکی دیگر گفت: ای بیچاره، به عقل خویش باز گرد و سخنان دیوانگان مگو. حسن گفت: به خدا سوگند که دیشب در مصر داماد بودم. گفتند: شاید به خواب دیده باشی؟

پس حسن در کار خویش حیران شد و با ایشان گفت: خدا گواه من است در خواب ندیده ام و دیشب احدبی به پیش ما نشسته بود. من کیسه زری و دستار و جامه ای داشتم که آنها را به کرسی بگذاشتم و ازدواج کردم. پس از آن نمی دانم چه بر من رفته. آن گاه حسن برخاسته در محلات و اسواق میرفت و مردمان و کودکان بر او گرد آمده کف همی زدند و سنگ همی انداختند تا حسن به دکان طباخ پهلوان رسیده به او پناه برد. چون مردم دمشق از آن طباخ زبردست هراس داشتند همگی پراکنده شدند. طباخ چون جمال حسن را مشاهده کرد مهرش بدو بجنبید گفت: از کجایی؟ حکایت خود بازگوی. حسن تمامت ماجرا بیان کرد. طباخ گفت: این کار غریب می نماید. ولی تو راز پوشیده دار و در نزد من باش که مرا فرزندی نیست. من ترا به فرزندی قبول کردم. حسن گفت: من هم ترا به پدری برگزیدم. در حال طباخ بیرون رفته جامه های نیکو از بهر حسن گرفته بر او پوشانید و پیش قاضی برده قاضی را گواه گرفت که این پسر من است و در دمشق حسن را با طباخ می شناختند و پسر طباخش می نامیدند.

و اما ست الحسن، دختر وزیر، چون روز برآمد بیدار شد و حسن را در پیش خود ندید. گمان کرد که به آبخانه رفته ساعتی در انتظار نشست که ناگاه شمس الدین وزیر، پدر عروس بیامد که از کار دختر آگاه شود و با خود می گفت: اکنون که ملک به قهر دختر مرا به سیاهی گوژپشت کابین کرد، من نیز دختر خود را می کشم و این ننگ از خود بر می دارم.

الغرض چون وزیر به در حجله رسید دختر را آواز داد. دختر لبیک گویان به در آمد و شادان همی خرامید. وزیر را چشم به دختر افتاد گفت: ای بی حیا، تو به آن احدب چنین شادانی؟! ست الحسن گفت: یا سیدی، مزاح و مسخره بس است. همانا احدب را به جهت خنده مردم آورده بودید و ایشان نیز مرا سرزنش کرده بر من بخندیدند و با من گفتند که: این گوژپشت شوهر توست. لله الحمد که او شوهر من نبود. من شوهری داشتم که هزار مثل احدب را به ناخنی که از او برچیده باشند نسبت نتوان داد. وزیر چون این بشنید خشمش افزون شد و گفت: ای بی حیا، این سخنان چیست؟ احدب دوش با تو به روز آورده. دختر گفت: ترا به خدا سوگند می دهم که نام آن قبیح در پیش من مبر و بیش از این مزاح مکن که احدب را به جهت مسخره آورده بودید. شوهر من آن بود که دوش به رامشگران و مشاطگان زر همی افشاند و ایشان را بی نیاز کرد و او ماهروی مشکین موی بود و چشمان سیاه و ابروان به هم پیوسته داشت. چون وزیر این سخنان بشنید جهان در چشمش تاریک شد و خشمگین گشت و دشنام دادن آغاز کرد. دختر گفت: ای پدر، سبب خشم تو چیست؟ آن پسر ماه منظر که شوهر من بود به آبخانه رفته. وزیر به حیرت اندر ماند. در حال برخاسته به آبخانه شد. احدب را دید که سرنگون به چاه اندر است. با خود گفت مگر این همان احدب نیست؟ آنگاه بانگ بر احدب زد. احدب نخست هیچ نگفت پس از آن گمان کرد که عفریت است.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

در شب بیست و دوم خواهید خواند...

در شب بیست و دوم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان غلام دروغگو را ادامه خواهد داد ....

با ما همراه باشید.


برای خواندن داستان های هزار و یک شب اینجا کلیک کنید.


1 دیدگاه

پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها