ای دوست! ببین بی سر و سامانی ایران
بدبختی ایران و پریشانی ایران
از قبر برون آی و ببین ذلت ما را
این ذلت ایرانی و ویرانی ایران
رفتی و ندیدی تو پریشانی ایران
از وضع کنونی و ز بدبختی ملت
زین فقر و پریشانی و ویرانی ایران
گردیده جهان تیره و گشته ست دلم تنگ
گویی که شدم حبسی و زندانی ایران
بگرفته دلم سخت ز اوضاع کنونی
بیچارگی و محنت و حیرانی ایران
(عشقی) بود ار نوحه گر امروز عجب نیست
خون می چکد از دیده ی ایرانی وایران
****
دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر
زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر
خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خر بنده ی خران شده ، آزادگان دهر
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترم اند! اندرین دیار
باید نمود از دل و جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولت اند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دایمی ریاست خرها به ملک ها
ثبت است در جریده ی عالم دوام خر
هنگامه ای بپاست به هر کنج مملکت
از فتنه ی خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه ، کس نشد
نبوَد عجب که نیست معین مرام خر
روزی که جلْسه ی وزرا ، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
در غیبت وزیر ، معاون شود کفیل
گوساله ای ست نایب و قایم مقام خر
یا رب «وحید ملک» چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر ، که من بنده ی توام
یعنی منم ز روی ارادت ، غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند ، پاینده نام خر
خرهای تیزهوش ، وزیران دولت اند
یا حبذا ز رتبه و شان و مقام خر
از آن الاغ تر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبوَد به جز خر ، آری قایم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست ، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، بگوش «امین ملک»
زین بیشتر ، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خرکی هست جرتغوز
کز وی همی به ننگ شد ، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خرسواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
****
آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنه زار
دست رعيت تخم غم پاش است و تخم دل فگار
ای عجب زین تخمکار و وا اسف زآن تخمزار
تخم در دل ریخته ، از دیده روید زار زار
وه ز تو ای زارع آزرم کار
روزگار ، ای روزگار
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین، چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار ، ای روزگار
از عدم آورده اند و می برندم در عدم
زندگی راه فرار است از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و وهم و غم
کاش می دانستمی این نکته را اندر رحم
تا که می کردم رحم بر خود هزار
روزگار ، ای روزگار
چیره و با اقتدار و ثابت و پا در رهی
هر قدم در رهگذارت ، زیر پا بینم چهی
ای که پرتوبخش سیاراتی و مهر و مهی
پرده دار آسمان و خیمه ساز شب گهی
نیست مانندت مداری بر قرار
روزگار ، ای روزگار
باز را چنگالِ گنجشکان بیازردن چراست؟
شیر را برگو : که آهوی حزین خوردن چراست ؟
من ندانستم پس از این زندگی، مردن چراست ؟
با طراوت بودن و در آخر افسردن چراست ؟
ای سبک بن خانه ی بی اعتبار
روزگار ، ای روزگار
از چه روی خوبرویان را چنین افروختی؟
کز شرارش ، قلب عشاق جهان را ، سوختی؟
از چه (عشقی) را ، لب آزاد گفتن دوختی؟
وین همه سرّ مگو در خاطرش اندوختی؟
روزگار ، ای تلخ کام ناگوار
روزگار ، ای روزگار
****
سزد ای شام چرخ تیره وش ، وقتی سحر گردی
نه هر شام و سحر ای تیره گردون! تیره تر گردی
چه ظلم است این مدام آسایش آسودگان خواهی
پی آزردن آزردگان شام و سحر گردی ؟
چه عدل است این به کام نیکبختان نوش آشامی
سپس اندر به جان ، زشت اختران را نیشتر گردی
چه لازم خلقت خوش طالعان و تیره اقبالان
که بیخود باعث ترجیح این بر آن دگری گردی
همانا تا رهم ز اندوه وضع زشت این گیتی
سزد ای چشم! نابینا شوی، ای گوش! کر گردی
گناهت ای کبوتر چیست زین رو آفرینندت ؟
که بهر قوت بازی خیره در خون غوطه ور گردی
تو هم جانداری و حیوان حی این گوسفند آخر
چه باعث گشته قوت جان حیوان دگر گردی
چه نیکو کرده طاوس افسر شاهان شدش شهپر
تو ای حیوان چه بد کردی که زیر بار خر گردی
به پاداش چه ای منعم به عشرت در سرابستان
ز غم وارسته در دریای نعمت غوطه ور گردی
به جرم چیست ای مفلس برای لقمه ای روزی
سحر از در درآیی و به هر سو در به در گردی
تو ای طفل دو ساله مرده گردون با مشقت ها
چه مقصد داشت آوردت که نا آورده برگردی
به جز رنجِ ز مادر زادن و رنجوری و مردن
نه خیری از جهان بینی نه از عالم خبر گردی
چه انصاف ست این ای دهخدا دهقان بصد زحمت
بپاشد تخم و در آخر تو ارباب ثمر گردی
چه نازی ای توانگر بر خود و بر ضرب دست خود
به زور بازوی مزدوریان ، ارباب زر گردی
بریزی خون سرخ فوجی ای سردار سربازان
که خود در سینه شامل وصله ی سرخ هنر گردی
کنی پاک از زمین نام و نشان فوجی از انسان
که خود نامی شوی یا از نشانی مفتخر گردی
بپا از گردش چرخ است این دنیای نازیبا
ستد زین ناستوده گردشت ای چرخ برگردی
از این زیر و زبر گردی و بنیان و بن ای گردون
من آن خواهم که از بنیان و پی ، زیر و زبر گردی
چرا ای بی سر و پا چرخ و دهر بی پدر مادر
ز مادر مهربان تر ، دایه بر هر بی پدر گردی
تو خود شرمنده گردی ای زمانه از شبانروزت
شب و روز ار که واقف از جنایات بشر گردی
بشر یک لکه ی ننگ ا ست اندر صفحه ی گیتی
سزد پاک ای زمین زین دم بریده جانور گردی
تو هم با ”عنصری” شک نیست از یک عنصری (عشقی)
چرا او گرد زر گردید و تو ، گرد ضرر گردی؟!...
****
یاران! عبث، نصیحت بی حاصلم کنید
دیوانه ام من عقل ندارم ولم کنید
ممنون این نصایحم اما من آن چنان
دیوانه ای نی ام که شما عاقلم کنید
مجنونم آن چنین که مجانین ز من رمند
وای ار به مجلس عقلا ، داخلم کنید
من مطلع نی ام که چه با من نموده عشق
خوب است این قضیه سؤال از دلم کنید
یک ذره غیر عشق و جنون ننگرید هیچ
در من اگر که تجزیه آب و گلم کنید
کم طعنه ام زنید که غرقی به بحر بهت
مَردید اگر هدایت بر ساحلم کنید
****
خاکم به سر ، ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ ، کلاه نیست وطن ، گر که از سرم
برداشتند ، فکر کلاهی دگر کنم
مَرد آن بوَد که این کُله ش، برسر است و من
نامردم ار که بی کُله، آنی به سر کنم
من آن نی ام که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم را
وی چرخ! زیر و روی تو زیر و زبر کنم
جایی ست آروزی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو ، بتر کنم
من آن نی ام به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق (عشقی) ای وطن، ای عشق پاک من!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم
عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی ست که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم
****
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید
به حقیقت در عدل ار در این بام و بر است
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید
آن که بگرفته از او تا کمر ایران گه
به مکافات الی تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران اگر این بی پدر است
بر چنین ملت و روح پدرش باید رید
به مدرس نتوان کرد جسارت ، اما
آن قدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد
غفرالله که کنون بر اثرش باید رید
آن دهستانی بی مدرک تحمیلی لر
از توک پاش الی مغز سرش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع ، مشیرالدوله
بهر این ملک به نفع و ضررش باید رید
ار رَود موتمن الملک به مجلس گاهی
احتراماٌ به سر رهگذرش باید رید
****
خلقتِ من در جهان یک وصله ی ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاقِ خویش
از عذابِ خلق و من یارب! چه ات منظور بود؟
حاصلی ای دهر از من غیرِ شر و شور نیست!
مقصدت از خلقتِ من ، سیر شر و شور بود؟
ذاتِ من معلوم بودت، نیست مرغوب از چه ام
آفریده ستی ، زبانم لال چشمت کور بود؟
کاش یارب! چشم می پوشیدی از تکوین من
فرض میکردی که ناقص خلقتِ یک مور بود؟
ای طبیعت! گر نبودم من جهانت نقص داشت؟
ای فلک! گر من نمی زادی اجاقت کور بود؟
گر نبودی تابشِ استاره ی من ، در سپهر
تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بی نور بود؟
ور که بودم در عدم ، استاره ی عورت نبود
و آسمانت خالی از استارگان عور بود؟
راست گویم، نیست جز این علتِ تکوینِ من
قالبی لازم ، برای ساحتِ یک گور بود
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب.. .
گر خدایی هست! ز انصافِ خدایی دور بود
مقصدِ زارع ز کشت و زرع، مشتی غلّه است
مقصدِ تو ز آفرینِش مبلغی قاذور بود؟
گر من اندر دهر می بودم امیر کائنات
هر کسی از بهر کارِ بهتری مامور بود
آنکه نتواند به نیکی ، پاسِ هر مخلوق داد
از چه کرد این آفرینش را ، مگر مجبور بود؟
خلقت (عشقی) درین دنیای دون مرگبار :
دیدن هر روزه ـ رنج و درد جوراجور بود