گلچینی از اشعار نظامی گنجوی

  پنجشنبه، 18 فروردین 1401   زمان مطالعه 4 دقیقه
گلچینی از اشعار نظامی گنجوی
جمال‌الدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَّد (۵۳۵ هـ. ق – ۶۰۷–۶۱۲ هـ. ق) متخلص به نظامی و نامور حکیم نظامی، شاعر و داستان‌سرای ایرانی پارسی‌گوی در سده ششم هجری (دوازدهم میلادی)، که به‌عنوان صاحب سبک و پیشوای داستان‌سرایی در ادبیات پارسی شناخته شده‌است. در این قسمت برخی اشعار نظامی گنجوی را می خوانید.

نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیرافتد بساطست

چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد

خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار

****

در حلقه عشق جان فروشم
بی حلقه او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی

من قوت ز عشق می پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی

یارب به خدایی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت

کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر ازین کنم که هستم

****

شعر نظامی
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل

چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد

زان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند

****

هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاه

جغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه در

هر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست

****

چو در نیم شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب

و گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست

****

شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری

خر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیش

چو از وامداری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشت

تو نیز ای به خاکی شده گردناک
بده وام و بیرون جه از گرد و خاک

****

شعر نظامی گنجوی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی شاید دگر چون غافلان زیست

نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال

****

منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است

تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا می توانم

مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی

****

خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای

دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید

مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه

****

هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید

وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است

بسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند

تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم

****

خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را

****

شعر نظامی گنجوی
ز جان شیرین تری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش

****

کسی راست خرما ز نخل بلند
که بر نخل خرما رساند کمند

به بستان کسی راست گردن فراز
که بویی و رنگی دهد دلنواز

****

کم خود نخواهی، کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر

****

چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست

زهر شمعی که جوئی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی

گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد

****

شعر نظامی گنجوی
بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز

گلی کو، را نبوید، آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد، با

****

عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد

زان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند

****

ﻓﻠﮏ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﻣﺤﺮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽ ﺧﺎﮎ ﻋﺸﻖ ﺁﺑﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ

****

ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده

زیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات

هستی تو صورت پیوند نی
تو به کس و کس بتو مانند نی

آنچه تغیّر نپذیرد تویی
وانکه نمردست و نمیرد تویی

ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست

****

شعر نظامی گنجوی
یک نفس ای خواجه ی دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان

رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش

حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بنده ی درویشی است

ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست؟

****

به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید

در چاره سازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند

نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد

****

بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

****

خوشا روزگارا که دارد کسی
که بازار حرصش نباشد بسی

به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود

جهان می گذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی

نه بذلی که طوفان برآرد ز مال
نه صرفی که سختی درآرد به حال

همه سختی از بستگی لازمست
چو در بشکنی خانه پر هیزم است

چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان

****

به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزود

جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کرده اند این سرای

جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست

****

متن شعر نظامی گنجوی

می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی

تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن

حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار

به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن

****

نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیرافتد بساطست

چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد

خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار

****


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
نظر خود را به اشتراک بگذارید
از سراسر وب   
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها