پدرم کارگر است
به مزرعه می آید
با آخرین ستاره
از آسمان صبح
و باز می گردد
با اولین ستاره
در آسمان شب
پدرم خورشید است
***
بهار آمد از کوه انبوه
شکفتن شد آغاز
دریغا که من چو زمستان سردی
به پایان رسیدم
***
من دستهای مهربانم را
به تو می بخشم
و در این بخشش
جز درک عشق گمشده ام
هیچ نمی خواهم
***
باز پلک کوچه بالا می رود
چشمه ای از کوچه ی ما می رود
گفتمش آخر کجا ؟ خندید و گفت:
« می روم آنجا که دریا می رود »
***
فصل ها در شهر یکسان است
زندگی در شهر ماشینی است
بستگی دارد به بنزین
بستگی دارد به نفت
زندگی در روستا اما
بستگی دارد به اسب
ساده و خوش رنگ
بستگی دارد به باران
بستگی دارد به خورشید و درخت
بستگی دارد به فصل
بستگی دارد به کار
روستا، زیباترین نقاشی روی زمین
بهترین گلدوزی فصل بهار
***
ساعت انشاء بود
و چنین گفت معلم با ما:
بچه ها گوش کنید
نظر من این است
شهدا خورشیدند
مرتضی گفت:شهید
چون شقایق سرخ است
دانش آموزی گفت :
چون چراغی است که در خانه ی ما می سوزد
و کسی دیگر گفت:
آن درختی است که در باغچه ها می روید
دیگری گفت: شهید
داستانی است پر از حادثه و زیبایی
مصطفی گفت : شهید
مثل یک نمره ی بیست
داخل دفتر قلب من و تو می ماند
***
باد ایستاده بود
آفتاب هیچ بود
کهکشان درنگ داشت
خاک بی قرار بود
تا تو آمدی
شب بهار شد
سنگ
چکه چکه ریخت
جویبار شد
ابتدای تو
امتزاج آسمان و خاک بود
ای تمام تو تمام نور
تا ببینمت
هر ستاره روزنی است
سمت بی نهایت حضور تو
چون که نیستی
آفتاب فرصتی است
با شباهتی غریب
تا کتاب آب را بیان کند
از حضور مهربان تو
لیکن ابرهای وهم
پهن می شوند
من میان ابر و خاک
مانده ام غریب
بی تو خاک را
عادت حیات نیست
بی تو از چه می توان سرود
بعد تو
هر دریچه ای که دیده ام
چشم احتیاج بود
هر کجا که گشته ام
یک خرابه التهاب بود
تا تو آب را بیاوری
آب و باد و خاک
راز فقر را
با تو گفته اند
لطف دستهای تو بهار را نوشت
روی برگ باغهای فقر
دشتهای لخت
نخلهای کج
ای حلاوت بهشت در نگاه تو
تا که بشکفد بهار من
مثل آب
از کنار من عبور کن!
***
ای شهیدان کجاست منزلتان
چیست جز آفتاب در دلتان
روی در آب چشمه می شویید
از خدا عاشقانه می گویید
رختی از انعطاف در برتان
تاج سرخی از عشق بر سرتان
همرهان ستاره در شب کور
رفته تا پشت لحظه ها تا دور
تا خدا، تا ستاره، تا مهتاب
تا صدای شکوفه در دل آب
آفتابید در هزاره ی عشق
دلتان گرم از شراره ی عشق
عطرتان بوی خواب را برده است
آبروی سراب را برده است
***
لب به آواز نکردم باز
با بهاری که از این کوچه گذشت
و هم اکنون یاران!
سبد سینه من خالی است
با دلم میل شکفتن نیست
ابر تنهایی در سینه ی من می بارد
و نگاهم چو پر خسته ی یک مرغابی
میل دارد که بیاساید در برکه ی چشم
و من آرام آرام
از فراز تن خود می ریزم
آی انبوه تر از ابر سپید
که رها گشته نگاهت در باد
تو مرا خواهی برد؟
تو که در روشنی باغچه مسکن داری
و شقایق را در باغچه ها می کاری
من به خورشید نگاه تو پناهنده شدم
آی انبوه تر از جنگل سبز
تو مرا خواهی برد؟
خوشه ها از تو سخن می گویند
با بهاری که پس از بوی تو خواهد آمد
برکه ها آینه ی نام تواند
و خزر لبریز از آینه ی توست
و در این نزدیکی
حجله ای هست
که خورشید در او خوابیده است
و دل کوچک فانوس سپید
که بر آن می سوزد
خواب از چشم اهالی بر می دارد
سبزه ها می گفتند
که تنش عین شقایقها بود
و دلش لبریز از نور خدا
و در اینجا که من اکنون هستم
جنگلی هست کبود
ساقه های لاغر
به تماشای تو برخاسته اند
و بر آن کوه بلند
ابرها می بارند
گریه ی ابر سپید
ابتدای همه ی دریاهاست
اشک من اما
چه سرانجامی در پی دارد
تو مرا آیا تا دریا خواهی برد؟
به مولای متقیان علی علیه السلام
***
دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است
میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است
مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست
هزار عرصه برای پریدنم تنگ است
اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است
چگونه سر کند اینجا ترانه خود را
دلی که با تپش عشق او هماهنگ است؟
هزار چشمه فریاد در دلم جوشید
چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است
مرا به زاویه باغ عشق مهمان کن
در این هزاره فقط عشق، پاک و بی رنگ است
***
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زَهره دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانه ی بهار
بی تو ولی زمینه ی پیدا شدن نداشت
دل ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت
***
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز می آید از باغ بوی بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه می دید چشمان تار من و تو؟
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ می ماند یا دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من می روم سوی دریا جای قرار من و تو
***
اگر چه عمر تو در انتظار می گذرد
دل فقیر من! این روزگار می گذرد
بهار فرصت خوبی است گل فشانی را
به میهمانی گل رو بهار می گذرد
چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار
همیشه هست غبار و سوار می گذرد
تمام چشمه دلان از کنار ما رفتند
اگر نه سنگدلی جویبار می گذرد
دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من
بدون واهمه از صد حصار می گذرد
***
در خیابان کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف می کنند
اما من که دغدغه خوشبختی ام نیست
به شادی این خوشبخت های کوچک می خندم
پس می آیم با زنبیل هایی از ترانه و آویشن
و مردانی را سلام می دهم
که تو را در تنفس خود دارند
و یک لبخند تو را
به هزار بار عافیت محض
ترجیح می دهند
کسانی که از هم می پرسند:
«چگونه هنوز هم زنده ایم؟»
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
و ترانه هایم را از زیبایی می آکَنَم
و با تمام حنجره های صبور
آواز می خوانم
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
میان آفتاب و مردم راه می روم
و ترانه هایم را که از امید سرشارند
در جیبشان می ریزم
در سبدهای خالیشان
در دلشان
و دفتر لبخندهایم را
با مردم کوچه و خیابان
ورق می زنم
با کودکان امسال
مردان سال های دیگر
که منشور تحقّق آفتاب را
در سر انگشتان خویش دارند
کودکانی روشن
کودکانی از پشت آفتاب
از صلب سخاوتمند بهار
کودکانی که هر پنجشنبه عصر
در بهشت شهیدان
آینده وطنم را به شور می نشینند
کودکانی که مسیر بهار را تعیین می کنند
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
و ترانه هایم راز آب و آفتاب پر می کنم
برای بهاری که هست
برای بهاران در راه
نشاط سشرودهایم را حفظ می کنم
با تمام حنجره های تشنه
فریاد می زنم:
تحقق آفتاب حتمی است
پرندگان می آیند
***