کدام شعر از عبدالرحمن جامی را خوانده یا شنیده اید که در خاطرتان مانده باشد؟ این شعر عرفانی، تعلیمی یا عاشقانه بوده است؟ نورالدین عبدالرحمن بن احمد بن محمد (۷۹۳- ۸۷۱ه.ش) حکیمی بود که موسیقی می دانست و بعد از میانسالی زندگی صوفیانه را انتخاب کرد. عبدالرحمن جامی به خاتم الشعرا معروف است زیرا آخرین شاعر بزرگ دوره پیشین شعر فارسی محسوب می شود که شعرش قابل توجه است. دیوان شعرش شامل قصاید و غزلیات و مقطعات و رباعیات بوده و مثنوی هفت اورنگ او بسیار مشهور است. مطلبی که پیش روی شماست گلچینی است از بهترین اشعار جامی که از دیوان اشعار او برگزیده شده اند.
درباره جامی
نورالدّین عبد الرّحمن بن احمد بن محمد جامی (۲۴ آبان ۷۹۳ تربت جام – ۲۷ آبان ۸۷۱ هرات)، معروف به جامی و ملقب به خاتم الشعرا همه چیزدان، شاعر، موسیقی دان، ادیب و صوفی نام دار فارسی زبان ایرانی سده ۹ قمری است.از طرف پدر نسبش به محمد بن حسن شیبانی، فقیه معروف حنفی سده ۲ قمری می رسد. از خراسان کوچ کرد و در شهر جام با شهرت دشتی منصب قضاوت یافت و ماندگار شد.روزگار کودکی و تحصیلات مقدماتی جامی در خرگرد جام، که در آن زمان یکی از تبعات هرات بود در کنار پدرش سپری شد. در حدود سیزده سالگی همراه پدرش به هرات رفت و در آنجا اقامت گزید؛ در همان جا به تعلم و تعلیم پرداخت و قسمت عمده حیاتش نیز در همان جا به سر آمد و از آن زمان به جامی شهرت یافت. وی در شعر ابتدا دشتی تخلص می کرد، سپس آن را به جامی تغییر داد که خود علت آن را تولدش در شهر جام و ارادتش به شیخ الاسلام احمد جام ذکر کرده است.جامی مقدّمات ادبیات فارسی و عربی را نزد پدرش آموخت و چون خانواده اش شهر هرات را برای اقامت خود برگزیدند، او نیز فرصت یافت تا در مدرسه نظامیه هرات که از مراکز علمی معتبر آن زمان بود، مشغول به تحصیل شود و علوم متداول زمان خود را همچون صرف و نحو، منطق، حکمت مشایی، حکمت اشراق، طبیعیات، ریاضیات، فقه، اصول، حدیث، قرائت، و تفسیر به خوبی بیاموزد و از محضر استادانی چون خواجه علی سمرقندی و محمد جاجرمی استفاده کند.در این دوره بود که جامی با تصوّف آشنا و مجذوب آن شد به طوریکه در حلقه مریدان سعدالدین محمد کاشغری نقشبندی درآمد و به تدریج چنان به مقام معنوی خود افزود که بعد از مرگ مرشدش (۸۶۰ ه.ق برابر با ۱۴۵۵ م) خلیفه طریقت نقشبندیه گردید. پس از گذشت چند سالی جامی راه سمرقند را در پیش گرفت که در سایه حمایت پادشاه علم دوست تیموری الغ بیگ به کانون تجمّع دانشمندان و دانشجویان تبدیل شده بود. در سمرقند نیز نورالدّین توانست استادانش را شیفته ذکاوت و دانش خود کند. او که سرودن شعر را در جوانی آغاز کرده و در آن شهرتی یافته بود، با تکیه زدن بر مقام ارشاد و به نظم کشیدن تعالیم عرفانی و صوفیانه به محبوبیتی عظیم در میان اهل دانش و معرفت دست یافتجامی به افتادگی و گشاده رویی معروف بود و با اینکه زندگی ای بسیار ساده داشت و هیچ گاه مدح زورمندان را نمی گفت، شاهان و امیران همواره به او ارادت می ورزیدند و خود را مرید او می دانستند. جانشینان الغ بیگ خصوصاً سلطان حسین بایقرا و امیر او علیشیر نوایی تا آخر عمر او را محترم می داشتند و اوزون حسن آق قویونلو، سلطان محمّد فاتح پادشاه عثمانی و ملک الاشراف پادشاه مصر از ارادتمندان او بودند.
متن اشعار جامی
تن اگر بیمار شد بر سر میاریدش طبیب
ای عزیزان کار تن سهل است فکر دل کنید
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضا
سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون
تُرک شهرآشوب من زین سان که شد صحرانشین
خواهم از شوقش به صحرا رو نهادن بعد از این
پیش آ که به بر گیرمت ار طالب عشقی
کین درد سرایت کند از سینه به سینه
دل ز آرزوی خال تو در دام غصه مرد
بیچاره مرغ جان به تمنای دانه باخت
چیست دانی غنچه های ناشکفته در چمن
بلبلان بر شاخ گل دل های پر خون بسته اند
ای که بر زاری دل می کنی انکار بیا
گوش بر سینه من نِه بشنو زاری دل
وعده آمدن مده، غصه هجر بس مرا
بر سر آن فزون مکن غصه انتظار هم
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و مرداد و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
رونق ایام جوانی ست عشق
مایه ی کام دو جهانی ست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه ی جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقی ست
تارک جان در قدم عاشقی ست
به کعبه رفتم و زآنجا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم
شعار چو دیدم سیاه، دست تمنا
دراز جانب شعر سیاه موی تو کردم
چو حلقه در کعبه به صد نیاز گرفتم
دعای حلقه گیسوی مشکبوی تو کردم
نهاده خلق حرم، سوی کعبه روی عبادت
من از میان همه، روی دل به سوی تو کردم
مرا به هیچ مقامی نبود غیر تو کامی
طواف و سعی که کردم به جستجوی تو کردم
به موقف عرفات ایستاده خلق، دعاخوان
من از دعا لب خود بسته، گفتگوی تو کردم
فتاده اهل فتی در پی منی و مقاصد
چو جامی از همه فارغ من آرزوی تو کردم
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
صفحه اش صحرا و انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت : کای مفتون شیدا چیست این؟
می نویسی نامه، بهر کیست این؟
گفت: مشق نام لیلی می کنم
خاطر خود را تسلی می کنم
سر مقصود را مراقبه کن
نقد اوقات را محاسبه کن
باش در هر نظر ز اهل شعور
که به غفلت گذشته یا به حضور
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش
بگذر از خلق و جمله حق را باش
رخت همت به خطه جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش
در همه شغل باش واقف دل
تا نگردی ز شغل دل غافل
دل تو بیضه ای ست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داری اش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و
روی او در خدای داری و بس!