ماجرای حکایت مور و قلم چیست؟
مثنوی، مشهور به مثنوی معنوی (یا مثنوی مولوی)، نام کتاب شعری از مولانا جلال الدین محمد بلخی است. این کتاب از ۲۶۰۰۰ بیت و ۶ دفتر تشکیل شده و یکی از برترین کتاب های ادبیات عرفانی پس از اسلام است.این کتاب در قالب شعری مثنوی سروده شده است که در واقع عنوان کتاب نیز می باشد. اگر چه قبل از مولوی، شاعران دیگری مانند سنائی و عطار هم از قالب شعری مثنوی استفاده کرده اند اما مثنوی معنوی از سطح ادبی بالاتری برخوردار است.در این کتاب ۴۲۴ داستان به شیوه تمثیل آمده است که داستان سختی های انسان در راه رسیدن به خدا را بیان می کند. بیت نخست دفتر اول مثنوی معنوی به "نی نامه" شهرت دارد و چکیده ای از مفهوم ۶ دفتر است. این کتاب به درخواست شاگرد مولوی، حسام الدین حسن چلبی، در سالهای ۶۶۲ تا ۶۷۲ هجری تالیف شد. اما آنچه مثنوی معنوی را از سایر مثنوی ها جدا می کند روانی در عین خلاقیت و نوآوری ادبی و نیز معنای دقیق الفاظ و تعبیرات جدید آن است. انتقال معنی از مطلبی به مطلبی و از حکایتی به مضمونی دیگر و در عین حال پیوستگی و ناگسسته بودن مطالب در آن از بدیعیات است. با آنکه مفاهیم و آموزه های مثنوی به عموم جهانیان تعلق دارد، ولی بهره ایرانیان و پارسی زبانان از وی بیشتر است. چرا که، اولا، مثنوی معنوی به زبان پارسی سروده شده، و ثانیا از محیط فرهنگی ایران بیشترین تاثیر را پذیرفته است. داستانهای مثنوی عموما با فرهنگ ایران آن روزگار منطبق بوده است. اگر شما تا به حال به مطالعه مثنوی اقدام نکرده اید پیشنهاد میکنم این حکایت جالب از مثنوی را مطالعه کنید و نظرات و پیشنهادات خود را از قسمت دیدگاه ها با ساعدنیوز به اشتراک بگذارید.
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقش ها آن کلک کرد
هم چو ریحان و چو سوسن زار و ورد
گفت آن مور اصبعست آن پیشه ور
وین قلم در فعل فرعست و اثر
گفت آن مور سوم کز بازوست
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
مورچه ها همچنان بحث و گفتگو می کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچه نظر عالمانه تری می داد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی خبر می شود. تن لباس است. این نقش ها را عقل آن مرد رسم می کند.
مولوی در ادامه داستان می گوید: آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمی دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانی ها و خطاهای دردناکی انجام می دهد.
هم چنین می رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
بی خبر بود او که آن عقل و فاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهی ها می کند
همراهان عزیز از اینکه تا انتهای داستان همراه ما بودید از شما سپاسگزاریم.امیدواریم از مطالعه این داستان لذت برده باشید.