ماجرای شناسنامه پاکستانی مصطفی پورمحمدی، کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری چیست؟
به گزارش پایگاه خبری ساعدنیوز به نقل از مرکز اسناد انقلاب اسلامی، در شب شعر و خاطره انقلاب در تالار آبی کاخ مجموعه فرهنگی نیاوران، روایان انقلاب اسلامی به روایت خاطرات خود از دوران مبارزه پرداختند.
حجتالاسلام و المسلمین مصطفی پورمحمدی از جمله روایان این نشست برای نخستینبار خاطرات و روایتهایی از روزهای اوجگیری مبارزات انقلابی بیان کرد.
رئیس مرکز اسناد انقلاب اسلامی در بخشی از خاطرات خود گفت: سه تا از مراجع آن موقع آیتالله گلپایگانی، آیتالله نجفی و آیتالله شریعتمداری برای بزرگداشت چهلم شهدای قم اطلاعیه دادند. البته حضرت امام هم یک اطلاعیه داد، جامعه مدرسین هم یک اطلاعیه داد. به یک عده از ما طلبهها اعلامیه دادند و گفتند بروید شما به استانهای مختلف بدهید، به هر کسی که میشناختند، اینجا تکثیر و توزیع کنند و مراسم چلّه برگزار کنند. من مسئول شدم به اهواز بروم، من تابحال اهواز را ندیده بودم، آدرس خانه آیتالله جزائری را به من دادند، گفتند، به این آدرس میروی، این اعلامیهها را به آقای جزائری میدهی و میگویی تکثیر کنید و روز چلّه قم مراسم برگزار کنید.
برای اولین بار رفتیم اهواز را دیدیم، همان چهار پنج ساعتی که در خیابانهای اهواز گشت میزدیم خاطرات خوبی دارم. دوباره اتوبوس گرفتیم و عصر آن سوار اتوبوس شدیم آمدیم قم، فردا صبح رسیدیم قم، وظیفه ما بود این اعلامیه را برسانیم که آن حادثه تبریز اتفاق افتاد.
پشت سر هم این حوادث اتفاق افتاد. دیدیم انقلاب خیلی تند حرکت میکند، خارج از انتظارات و محاسبات و این حرفهاست. ما تابستان تصمیم گرفتیم یک مقدار کار نظامی یاد بگیریم، چون فضای حکومت نظامی شد، قم و در خیابانهای قم تانک بود و نیروهای مسلّح. دیدیم ظاهراً اینطور نمی شود، با سه چهارتا از دوستان طلبه خودمان که یکی از آنها مرحوم شد و بقیه آنها هم از مسئولین عالیرتبه بودند و هستند، گفتیم باید آماده شویم، برویم آموزش نظامی ببینیم، کجا آموزش نظامی ببینیم؟ باید برویم در اردوگاههای فلسطینی، باید برویم لبنان، سوریه، از کدام راه برویم؟ به ما که گذرنامه نمیدادند، گفتیم قاچاق میرویم پاکستان و از پاکستان گذرنامه میگیریم و میرویم مثلا لبنان، سوریه، در اردوگاههای فلسطینی و آنجا آموزش نظامی میبینیم.
عموی من هم در سراوان تبعید بود. رفتیم سراوان که آنجا از مرز عبور کنیم و به پاکستان برویم. آنجا اول رفتیم دیدن آیتالله خامنهای، چون قبل از این هم یک دور رفته بودیم، دوباره رفتیم ایرانشهر به دیدن ایشان، از آنجا آمدیم سراوان که به مرز برویم. رفتیم خدمت ایشان گفتیم داستان این است، گفت خیلی خوب است، خیلی کار خوبی است، یک پولی هم ایشان به ما دادند و گفتند این پول هم همراه شما باشد و بروید. خلاصه ایشان هم لطف کردند و کمک کردند و آمدیم سراوان و رفتیم پاکستان. حالا داستان پاکستان، کویته رفتیم، از کویته آمدیم کراچی، از کراچی آمدیم لاهور، از لاهور آمدیم اسلامآباد و راولپندی، خلاصه تا گذرنامه تهیه کردیم و همین کارهایی که آدمهای این تیپی بودند، حالا ما یک شناسنامه پاکستانی هم داریم، اولین جایی است که اعتراف میکنیم.
مرحوم آیتالله انواری که سیزده سال زندان بود آزاد شده بود، امام به عنوان نماینده خودش ایشان را برای سرکشی به امور پاکستان حکم داده بود بیاید پاکستان. ما رفتیم حدوداً کراچی بودیم، بعد رفتیم لاهور، تور ما به ایشان خورد و ایشان دید سه چهارتا طلبه جوان از ایران آمدند، گفت حالا با هم باشیم، به این طرف و آن طرف میرویم، سرکشی کنیم در خدمت شما هستیم، تا کارهای ما آماده شود با مرحوم آقای انواری به چند شهر رفتیم، خیلی مجالس جالبی شیعیان و نماینده حضرت امام و استقبال فوقالعاده جالب و دیدنی و برای ما هم جذاب بود که حالا با یکسری از شیعیان در آنجا رو دررو میشویم و وضع آنها را میبینیم.
دیدیم اینقدر حوادث داخل کشور تند است و سرعت تحولات بالاست که 17 شهریور ما ایران نبودیم، ما 17 شهریور پاکستان بودیم و دیدیم اصلا اینطور نیست که ما برویم آموزش نظامی و تمرین و چند ماه بلند شویم برویم کارهای پارتیزانی یاد بگیریم و برگردیم ایران و اسلحه تهیه کنیم. وقت این حرفها نیست، ظاهراً مردم جلوتر از همه به اصطلاح انقلابیون و پیشتازها و گروههای مسلّح سرعت عملیات دارند؛ برگشتیم....