خلاصه داستان
آیدین و تدائی که در پارک با هم آشنا شده و توسط مأمورین نیروی انتظامی به کلانتری برده می شوند و آنها تلاش می کنند تا از این مشکل رهایی یابند ولی…
نکاتی درباره فیلم
فیلم «دختری با کفشهای کتانی» در مقایسه با دیگر آثار سینمایی مربوط به نوجوانان جسارت ویژه ای از خود نشان داده و موضوعی را که شاید از نظر برخی ها غیر ممکن و یا غیر قابل توصیف و تصویر از سینما باشد ارائه کرده است. صدر عاملی که در ابتدا کارش را با روزنامه نگاری شروع کرده بود با توجه به علاقه اش به این شغل و مطالعاتی که در مورد مسایل جوانان داشت ابتدا تحقیقاتش را برای ساخت فیلمی در مورد «پدرام» و حادثه خودکشی او شروع کرد و سپس به تحقیق در مورد ماجرای «سمیه» و «شاهرخ» پرداخت که هر دو سوژه به علت ویژگیهای خاص پرونده هایشان و با توجه به شرایط روز سینمایی کشور امکان ساخت پیدا نکرد و صدر عاملی طبق یادداشتهای خودش اذعان داشت که نتوانسته است وقایع را آنچنان که از زبان آن بچه ها و حادثه خودکشی کشف کرده است بیان کند. با این همه، ماجرای «پدرام» در عاقبت تبدیل به فیلم «می خواهم زنده بمانم» شد و ماجرای سمیه و شاهرخ در نهایت منجر به ساخته شدن «دختری با کفشهای کتانی» گردید. صدر عاملی در کتاب این فیلم گفته است: «سمیه در آخرین دفاعیه اش در دادگاه که بیشتر به خطابه ای برای محکوم کردن جریان حاکم بر جامعه و زندگی اش شبیه بود تا دفاعیه از فراری بیست و چهار ساعته با شاهرخ، از دروغ و ریای حاکم بر زندگیش سخن گفت، اینکه نه در جامعه و نه در خانواده اش، هرگز نفهمیده چه کاری درست و چه کاری نادرست است، اینکه هیچ وقت زندگی و تربیت خودش یا شاهرخ را نپذیرفته و ... جرقه اصلی این فیلم نیز از همین فرار سمیه و شاهرخ در ذهنم درخشید تا صحنه هایی از فرار آیدین و تداعی را نشان دهم ولی سپس منصرف شدم و تصمیم گرفتم دختر را تنها و بی پناه، آواره کنم تا ببینم چه بر سرش می آید!»
صدر عاملی که پیش از این فیلمهایی چون «گلهای داوودی»، «پاییزان»، و «قربانی» را از روی پرونده های واقعی موجود ساخته بود، بالاخره ملهم از تجربیات و تحقیقات خویش سفارش نوشتن فیلمنامه «دختری با کفشهای کتانی» را داد و قصه این دختر بر پرده سینما جان گرفت.
اولین نمای فیلم، با خزان آغاز می شود و از همان نخست به ما گوشزد می کند که با استعاره ای قوی روبه رو هستیم؛ فصل سرد آشنایی و جداییها، فصل مرگ عشق ممنوع و ...
پاهایی با کتانی سفید در حاشیه جدول پارک به جلو پیش می رود و با باز شدن نما شاهد آن هستیم که این پاها متعلق به دختر نوجوانی است که کنارش جوانی بلندقد در حال خواندن کتاب «کیمیاگر» اثر «پائلوکوئیلو» است. «مرد جوان نمی دانست افسانه شخصی یعنی چه، در آن سن و سال همه چیز روشن و واضح است و آدم نمی ترسد که خیالبافی کند، مع ذلک با گذشت زمان، نیرویی اسرارآمیز شروع به مداخله می کند تا ثابت نماید تحقق افسانه شخصی عملی است. آنچه پیرمرد می گفت برای چوپان جوان مفهوم روشنی نداشت ولی می خواست بداند که این نیروهای اسرارآمیز چه هستند تا آنها را برای دختر بازرگان بگوید و دهان او از تعجب باز بماند.»
ظاهر امر چنین نشان می دهد قهرمان جوان مطالعات بسیاری دارد و جویای یافتن گنج نهفته درونی خویش است. افسانه شخصی او رفتن تا بی نهایت و کوچیدن تا آخر دنیاست، وی حتی می خواهد در راه با دختر نوجوان فیلم ـ تداعی ـ ازدواج کند و همه زندگیش فقط رفتن باشد. آیدین مصمم است تا با خواندن کتابهای پرواز ـ روح و جسم ـ و گذرندان دوره های عرفانی به این دنیای عجیب به کجا می روند!
دسترسی پیدا کند و هاله های نورانی اطراف آدمها را ببیند. هنوز چند دقیقه ای از شروع فیلم و شروع صحبت این دو، نگذشته است که هر دو توسط مأموران نیروی انتظامی دستگیر می شوند.
تداعی صادقانه و در کمال سادگی به همه چیز اعتراف می کند و اینکه فقط یازده روز است آیدین را می شناسد و چهار بار وی را در پارک دیده و سه بار تلفنی با او صحبت کرده است. تداعی به پزشکی قانونی فرستاده می شود. او که با معصومیت انباشته در چهره اش، سراپا می لرزد مکانی متفاوت را در مقابل خویش می بیند که از دید او همراه با خون و خشونت است و مراجعین هر کدام به نحوی در افزایش ترس وی نقش دارند. سالنی سفید که شبیه سردخانه است و پاهای سفید دختر که در حال لرزیدن است و عاقبت با سفید شدن پرده عریض سینما، گواهی پاکی دختر صادر می شود.
تداعی تحقیر شده و اندوهگین به خانه باز می گردد. پدر که بسیار خشمگین است او را تنبیه می کند و تمام عکسها، کتابها و مجلاتش را پاره می کند و کف اتاق می ریزد ولی مادرش که ظاهرا مهربان تر است به وی می گوید: «تو جوونی، دلت پاکه همین جوری صاف و ساده می ری جلو، خودتو بدبخت می کنی مامان این دنیا گرگه ...» و تنها کاری که از دستش برمی آید بخشیدن گردنبند «و ان یکاد» خویش به وی است که یادگار مادرش می باشد و از میان انبوه طلاهایش فقط آن را بیشتر از همه دوست دارد.
صبح فردا تداعی با ماشین مادرش به مدرسه می رود ولی از فرصت استفاده کرده و پنهانی به سمت باجه تلفن جلوی مدرسه می رود و به منزل آیدین زنگ می زند ولی برادر کوچکتر به وی می گوید که او خانه نیست و ظهر برمی گردد. تداعی که حال و حوصله درس خواندن ندارد سر به خیابان می گذارد و به مغازه طلافروشی می رود و تمام طلاهایش را که در جیبهایش پنهان کرده است می فروشد حتی لحظه ای دستش به طرف گردنبند مادرش می رود ولی از فروش آن منصرف می شود و تا ظهر وقتش را به سینما رفتن و پارک می گذراند.
تداعی بسیار مشتاق است که با کسی حرف بزند و از راهنماییهای او بهره مند شود، پس ابتدا به یک آشنای قدیمی زنگ می زند ولی او حواسش بیشتر به غذای در حال پختش است و تداعی از او به عنوان آدمهای خطرناکی نام می برد که به همین راحتی به مردم می گویند وقت ندارم. او که به قول خودش قاطی کرده است و هنوز احتیاج به یک هم صحبت دارد شماره منزل یکی از معلمان سابقش را می گیرد که او را بسیار دوست می داشت. دبیر مربوطه وقتی متوجه آشفتگی تداعی از زبان خودش می شود فقط از لحاظ درسی وی را ملامت می کند و اینکه باید تمام حواسش به درسش باشد، ولی حرف تداعی چیز دیگری است. او به بن بست بزرگی در زندگیش رسیده و بلاتکلیفی وحشتناکی آزارش می دهد و منتظر آیدینی است که پیدایش نیست و قرار است با او تا آخر دنیا برود.
آخر از همه وقتی هیچ زنی حرف تداعی را نمی فهمد او در کنار باجه تلفن با مردی ظاهرا قابل اعتماد و تحصیلکرده روبه رو می شود که خودش را جای دبیر آیدین جا می زند تا به خواست او، آیدین را پای تلفن بکشاند ولی آیدین خانه نیست و شب برمی گردد. مرد که سر و وضعی مرتب و گول زننده دارد با تداعی همذات پنداری می کند و می گوید اختلاف با پدر و مادرها برای همه هست و شکاف نسلها چیزی نیست که تازگی داشته باشد. دختر از خانواده دو رویش می گوید و اینکه خودشان هر کاری دلشان بخواهد می کنند ولی دایم به او می گویند که باعث آبروریزی آنها نشود و از مادرش می گوید که بزرگترین سرگرمیش جمع کردن جهیزیه برای اوست و گویا وی را فقط برای آن جهیزیه به دنیا آورده است. عاقبت مرد، اعتماد تداعی را جلب می کند و او را برای نهار به منزلش دعوت می نماید تا در کنار همسرش وی را راهنمایی کند. تداعی پس از اصرار مرد می پذیرد ولی همین که درِ آپارتمان باز می شود و مرد متوجه حضور زنش در منزل می گردد تداعی را از خانه می راند و مانع ورود او به منزلی می شود که گمان می کرد خالی است. اولین ضربه هولناک بر روح تداعی وارد می شود و همین راهی است برای بازگشت به خانه، ولی از آن جایی که زمان تعطیلی مدرسه فرا رسیده و پدر، تداعی را نیافته است لذا در حالی که بسیار خشمگین است با دو مأمور نیروی انتظامی در حال صحبت می باشد. تداعی با دیدن این صحنه از ترس پدر پا به فرار می گذارد و تنها راهی که برایش باقی می ماند این است که از سر خیابانشان به خانه تلفن کند. ابتدا برادر کوچکترش و سپس مادر با تلفن صحبت می کنند ولی بغضی که در وجود دختر لانه کرده است مانع حرف زدن او با مادر می شود.
تداعی بسیار محتاج دلسوزی و محبت است و حتی وقتی می بیند پیرزنی در اتوبوس نگران رنگ پریده اوست به دروغ خودش را بیمار سرطانی معرفی می کند و توجه همه را به خودش جلب می نماید؛ یعنی در واقع این مردم ما هستند که وقتی متوجه بیماری جسم می شوند در صدد کمک به تداعی برمی آیند ولی هیچ کس به روح آشفته او کاری ندارد حتی زنی که کنار باجه تلفن حرفهای تداعی را می شنود و می خواهد به وی کمک کند، کاری از دستش برنمی آید.
هیچ هتلی تداعی را نمی پذیرد و او چاره ای ندارد جز اینکه خستگی اش را با لم دادن روی مبلهای یک کافی شاپ بگذراند و وقتش را با خوردن بستنی و نوشابه های بسیار پر کند و برای لحظه ای، خواب غفلت او را برباید. نمایی که پرده کاملاً سیاه می شود و نمایی از خواب را تداعی می کند؛ درست مخالف نمایی در پزشک قانونی که پرده کاملاً سفید می شد!
دوستی تداعی با مهپاره که زنی کولی و دستفروش است خود نقطه عطفی دیگر بر این فیلم است. مشکل اقامت شبانه برای تداعی هنوز پابرجاست و مهپاره می گوید: «خدمتت بگم جاهایی که یه دختر تنها می تونه شبو اونجا بگذرونه و خوب هم بگذرونه زیاد نیس.» و عاقبت آدرس یک روزنامه فروشی را به او می دهد که شبها دکه اش را کرایه می دهد. وقتی تداعی به آنجا می رود مرد فورا در را بسته و ورقه های آهنی جلوی کیوسک را می کشد. تمام روزنه ها از دید تداعی بسته می شود و او در تاریکی مطلق می هراسد و داد و فریاد راه می اندازد. دکه دار که هنوز دور نشده است به صدای تداعی در را باز می کند و دختر چون رهیده از قفسی می گریزد و مزاحمی دیگر جلوی پایش سبز می شود، جوانی که با
ماشینش جلوی پای تداعی آنقدر پس و پیش می کند تا او سوار شود. تداعی از دست راننده سمج کلافه شده است که جوانی رهگذر با دیدن این صحنه با جوان مذکور گلاویز می شود و او به سرعت دور می شود. جوان خوب فیلم، یک تاکسی برای تداعی می گیرد و خود می رود. اما تداعی که جایی ندارد دوباره به سراغ مهپاره می رود و زن کولی اعتراف می کند که او هم یازده شب همانجا توی دکه خوابیده است و استعاره ای دیگر بر آشنایی یازده روزه تداعی با آیدین.
یوسف راننده وانتی است که ارتباطی نامشخص با مهپاره دارد و شواهد نشان می دهد دلباخته اوست. وی با دیدن تداعی پی می برد که مهپاره قصد فروش او را به سلیمان که لُمپنی قاچاق فروش است، دارد و مهپاره با صراحت می گوید: «هر فردی بیشتر پول داد مفت چنگش.» وی مهپاره را به خانه خودش که دخمه ای کثیف در حلبی آباد است می برد. صدای موسیقی های مختلف از درون هر دخمه شنیده می شود و آدمهایی که خلاف از قیافه شان می بارد نظاره گر ورود تداعی به آنجا هستند. سلیمان که رد تداعی را زده است با آدمهایش به سراغ او می رود و قصد دزدیدن وی را دارد که یوسف و مهپاره سر می رسند و هر دو بعد از کتکهای بسیاری که از سلیمان می خورند تداعی را از مهلکه می گریزانند. تداعی فرار را بر قرار ترجیح داده و در خیابانهای خارج از شهر به سمت تهران می دود تا اینکه وانت یوسف همراه مهپاره پیدایش می شود. مهپاره که
دلسوزیش گل کرده است به تداعی می فهماند که آیدین مرد او نیست و اگر می خواست تا به حال آمده بود؛ حتی وی حکم کلی در مورد تمام زنها صادر می کند و می گوید: «اینم از عروسک خانم بالاشهری، انگار زن تو این دنیا نیس که خر نشه!»
یوسف که چون سگی وفادار در کنار مهپاره است به خواست او در پی آیدین می رود و شبانه او را به پارک می کشاند ولی آیدین گیج خواب است و از فرار تداعی چیزی نمی داند. او حتی یوسف و مهپاره را آشغال خطاب می کند و عنوان می نماید که تحت تأثیر نصیحتهای پدرش کلی تغییر کرده است و دیگر حاضر به ازدواج با تداعی نیست چون این امر، ماجرایی دیگر است و مسؤولیتهای زیادی در پی دارد. تداعی که هنوز کم و بیش به قول و قرارهای آیدین دلبسته است می گوید تمام کارهای وی، افسانه های شخصی و دروغهای شخصی بوده است؛ سپس دو گل از باغچه پارک می چیند، یکی را به روسریش می زند و دیگری را پرپر کرده و روی سرش می ریزد و می گوید: «اینم عروسی ما وسط غریبه ها.» آیدین که سر از کارهای تداعی درنمی آورد، به سمت آبخوری می رود تا آبی به صورتش بزند و وقتی برمی گردد کتاب «کیمیاگر» را روی نیمکت می بیند و گلی که تداعی به روسریش زده بود و بعد خودش را می بیند که در تاریکی گم می شود.
البته صدر عاملی بر اساس همان ملاحظات ذکر شده، سکانس دیگری علاوه بر فیلمنامه در کارش می گنجاند، سکانسی که تداعی به خانه بازگشته است و چراغهای سر در خانه روشن می شوند.
این فیلم گرچه زیاد هم خوش ساخت نیست و شاید به دل خیلی ها ننشیند ولی از لحاظ روان شناختی و بحث جامعه شناسی اثری قابل توجه می باشد.
در کل فیلم کمتر صحنه ای را می یابیم که نشان از شور و نشاط جوانی، داشته باشد و بیانگر هیجانات روحی و درونی نوجوانان و جوانان امروزی باشد. صحنه های غم انگیز و موسیقی خاص فیلم نیز بر این غم و اندوه آدمهای «دختری با کفشهای کتانی» صحه می گذارد.
تداعی که دختری کنجکاو و پر از شور جوانی است، خواه ناخواه تحت تأثیر زندگی خانوادگی و اجتماعی خویش محدودیتهایی در پیش دارد و این در حالی است که وی دختری از خانواده ثروتمند می باشد و خود به خود در مقام مقایسه با دختری در جنوب شهر تهران می توان حدس زد که آنها چه مشکلاتی می توانند داشته باشند. تداعی بر اساس همان احساسات نهفته خویش که نشانگر دوران بلوغ وی می باشد رفتارهای خاصی را از خود نشان می دهد. او دوست ندارد که از پیاده رو و مثل همه آدمها راه برود بلکه ترجیح می دهد همیشه از روی لبه جدولها راه برود و به
طریقی انرژی درونیش را صرف نماید. او که با حرفهای زیبای آیدین و برداشتش از کتابهای مختلف به هیجان آمده، در مقابل تندخویی و مردسالاری پدر خویش و محبتهای گاه به گاه مادرش، ترجیح می دهد که با آیدین سفری بی نهایت را شروع کند و به مدینه فاضله ای که او نوید می دهد برود! تداعی می اندیشد راهِ رفتنی را باید رفت و چه کسی بهتر از آیدین که خود همسفر و همفکر خوبی می تواند برای وی باشد.
با کمی دقت در فیلم برای هر بیننده ای عیان می شود که تداعی و آیدین جوانهای ذاتا بدی نیستند و تنها بر اساس غرایز طبیعی وجود خویش و ناملایمات زندگی خانوادگی، احتیاج به یک دوست و هم صحبت دارند که تفکراتشان از جنس خودشان باشد و دنیا را مثل آنها ببیند. حتی وقتی که آیدین از ازدواج با تداعی سر باز می زند در واقع بهترین تصمیم زندگی خود را گرفته است چرا که در سن و سال وی و با توجه به رؤیاهای تئوری خویش نمی تواند در جامعه فعلی زندگی راحت و بدون دغدغه ای داشته باشد. آیدین با راهنمایی پدر خویش می فهمد که با تکیه بر کتابها نمی تواند زندگی ایده آلی داشته باشد و تداعی که راهنمایی جز خیابان و مردمی که در آن هستند، ندارد تازه بعد از گذراندن ساعتهای کند و مرگبار پرسه در خیابانها، به گونه ای از رشد و کمال می رسد، و زندگی در سفر آیدین را به شکلی دیگر تجربه می کند. او حتی آیدین را ملامت نمی کند، بلکه خوشحال است، حتی خوشحال تر از زمانی که تازه با آیدین آشنا شده بود. سکانس جدایی، به خوبی سرنوشت این دو را از هم جدا می کند و هر دو را به رشدی عاطفی و اجتماعی می رساند. در حقیقت جدایی نشانی از زندگی جدیدی برای تداعی و آیدین دارد، تجربه ای ناموفق از رؤیاهای مشترک به انتها می رسد و بعد از این باید شاهد بازی سرنوشت در آینده بود.
مسایل تربیتی و روان شناختی کودکان و نوجوانان از آن چیزهایی است که به خوبی مدنظر این فیلم است. به فرض در مورد کودکان اشاره ای دقیق بر ـ گُلک ـ می شود. وی که نوزادی بی پناه است، هر روز توسط مهپاره به این طرف و آن طرف شهر کشیده می شود. بچه ای که زن برای امنیت خویش و جلب توجه مردم کرایه کرده است و تازه عنوان می نماید این تنها یکی از کودکان سرراهی و یا ربوده شده از سطح شهر می باشد که توسط عده ای کرایه داده می شوند! مهپاره حتی به دلسوزی تداعی در مورد گُلک بی توجه است. از نظر او زندگی همچنان پر از بدبختی و خشونت در مخروبه های حاشیه شهر ادامه دارد.
در پله ای دیگر برادر کوچکتر تداعی ـ بهرام ـ مورد نظر است. او که از نزاع پدر و مادرش به تنگ آمده از دیدن برنامه تلویزیونی که در مورد محبت کردن به کودکان و اعضای خانواده است، سر باز می زند و روی کانال ماهواره می رود.
تداعی در مرحله ای بالاتر خواسته هایش را با خانواده مطابق نمی بیند و از خانه فراری می شود و حتی ترجیح می دهد به اولین کسی که با او اظهار همدردی می کند سخن بگوید گرچه هم صحبت وی بعدها مصداق مَثَل گرگی در لباس میش می شود. واقعا کودکان، واقعا کودکان، نوجوانان و جوانان رها شده در اجتماع چرا و چگونه به خیابانها سرازیر می شوند، چه کسی باید به درد دل آنها برسد و ... این فیلم درد را نشان می دهد.
صدرعاملی درد را نشان می دهد و درمان را به عهده مخاطب می گذارد و به راستی مخاطب فیلم چه کسی می تواند باشد؟ جوانان، خانواده ها و یا مسؤولین.
نوجوانان و جوانان رها شده در اجتماع چرا و چگونه به خیابانها سرازیر می شوند، چه کسی باید به درد دل آنها برسد و ... این فیلم درد را نشان می دهد و واقعیت را تلخ تر از آنچه هست و گاه بهتر از آنی که ممکن بود برای تداعی پیش بیاید نشان می دهد. چرا که حتی خود دست اندرکاران این فیلم تأکید کرده اند که صحنه های تلخ اثر را بر جلوی پرده نبرده اند، چیزی که واقعا احتمال داشت برای تداعی اتفاق بیفتد.
تداعی می توانست گلک باشد و می توانست در آینده تبدیل به مهپاره ای دیگر شود و سرگردانی و بی پنهای خویش را با کسانی چون سلیمان تقسیم کند. امکان داشت مهپاره با تمام سردی و گرمی هایی که چشیده تداعی را چون گلک واگذار کند و ...
شاید در ظاهر، فیلم حرفی برای گفتن نداشته باشد و برخی بپندارند که «دختری با کفشهای کتانی» فقط آشنایی و جدایی دو جوان است ولی اگر کمی عمیق تر فقط کمی عمیق تر به ماجرای فیلم دقت کنیم، می بینیم دو جوانی که رفتاری غیر معقول نیز ندارند فقط به جرم حرف زدن با هم دستگیر می شوند ولی پیامدهای ناشی از آن بر روح ضربه پذیر آنها تأثیری منفی می گذارد که در نهایت منجر به فرار از خانه می شود. آیا واقعا راهی بهتر از این وجود ندارد. صدرعاملی درد را نشان می دهد و درمان را به عهده مخاطب می گذارد و به راستی مخاطب فیلم چه کسی می تواند باشد؟ جوانان، خانواده ها و یا مسؤولین. آیا می شود تنش ها و ناهنجاری های روحی دوران بلوغ را مهار کرد و یا راهی هست تا دوستی ها و کششهای جنسی این دوران قبل از رسیدن به سن و موقعیت ازدواج به شکلی درست مرتفع شود.
البته صدرعاملی در بیان پرونده های مورد علاقه اش بسیار می کوشد ولی این صنعت بی رحم سینماست که نسبت به حرفه دقیق روزنامه نگاری وی را در محدودیت می گذارد تا آنچه را که جامعه و عرف می پسندد به تصویر بکشد.
عاقبت درد خارج از حیطه کتاب و کاغذ به طور علنی و روی پرده سینما نقش بست و ما منتظر درمان واقعی مشکلات جوانان هستیم و مطمئنیم که هیچ کسی جز صاحب «و ان یکاد» از آن بالا حافظ تداعی و تداعی ها نیست.
بازیگران
مجید حاجی زاده، عبدالرضا اکبری، اکرم محمدی، نادیا دلدار گلچین
دیگر عوامل
کارگردان : رسول صدرعاملی
دستیار اول کارگردان : محمد رسول اف
برنامه ریز : منیژه حکمت
دستیار دوم کارگردان : میلاد صدرعاملی
مدیر روابط عمومی : محبوبه رضایی
منشی صحنه : مجید حاجی زاده
مسئول هنروران : عشرت الملوک عظیمی
نویسنده : پیمان قاسم خانی ، فریدون فرهودی
طرح اولیه داستان از : رسول صدرعاملی
تهیه کننده : رسول صدرعاملی
مدیر تولید : منیژه حکمت
دستیار تولید : حمید رضا کاکا
مدیر فیلمبرداری : داریوش عیاری
دستیار اول فیلمبردار : فریبرز سیگارودی
دستیار دوم فیلمبردار : سعید واثق
دستیار فیلمبردار : موسی مکوندی ، مهرداد لشکری ، داریوش حکمت ، سعید طالقانی ، جواد هاشمیان ، مجید یادگاری ، علی بهره مند
سینه موبیل : علیرضا برازنده
عکس : شهاب الدین عادل
فیلمبردار پشت صحنه : سعید واثق
تدوین : مصطفی خرقه پوش
دستیار تدوین : فرامرز هوتهم ، مهشاد شمس
طراح صحنه و لباس : علی عابدینی
دستیار صحنه و لباس : محمد صنگوری
آهنگساز : ملک ایرج پناهی
مشخصات فیلم
نوع فیلم: اجتماعی
سال تولید: 1378