درباره کتاب بیگانه
کتاب بیگانه از زبان مرسو، شخصیت اصلی، روایت می شود. مرسو علاوه بر این که در دهکده و میان مردمش غریبه است، شخصیتش برای خوانندگان هم ناشناخته است. او به طور کلی رویکردی درست و حقیقی به زندگی دارد، که مردم این ویژگی را «بی تفاوتی» می نامند.
داستان در دو قسمت روایت می شود و راوی هر دو قسمت مرسو، شخصیت اصلی داستان است. بخش اول زمانی است که او در مراسم تدفین مادرش شرکت می کند اما هیچ احساس تأثری از خود نشان نمی دهد که این رفتارش برای بقیه بسیار عجیب است. قسمت دوم این رمان ماجرای ازدواج او با مری و حکم اعدام با اتهام به قتل یک مرد عرب است.
کامو در این کتاب تناقضی را برای خواننده ترسیم می کند که اگر در آن عمیق شویم متوجه می شویم که مرسو بی تفاوت نیست، بلکه تنها هدفش در زندگی این است که با حقایق روبه رو شود. او به شدت منطقی است و این منطق راه را برایش هموارتر کرده است. آلبر کامو درباره شخصیت مرسو می گوید: «مرسو نمی خواهد زندگی را ساده کند. بلکه او فقط هرچه هست، همان را می گوید. در نتیجه ی این کارش جامعه برای پیشرفتش به سرعت احساس تهدید می کند و او را از خود می راند.»
نکته جالب درباره ی شخصیت مرسو این است که در طول داستان به نظر می آید شخصیت مرسو ثابت می ماند، یعنی او همان آدم بی تفاوتی است که از ابتدای داستان بوده است. اما وقتی در داستان پیش می رویم متوجه رشد شخصیت مرسو می شویم. در ابتدای داستان، جامعه مرسو را طرد کرده است و او قادر به درک احساسات مردم نیست. اما در میانه ی داستان این رفتارش تغییر می کند.
آلبرکامو به وسیله ی شخصیت مرسو، یکی از مهم ترین مسائل بشری را مطرح می کند، اهمیت «انتخاب» در زندگی که از مباحث اصلی اگزیستانسیالیسم و آبسوردیسم است. موضوعاتی که در آثار کامو برجسته و مورد توجه اند.
اگزیستانسیالیسم در برابر آبسوردیسم
اگزیستانسیالیسم فلسفه ای است که در اواخر قرن نوزدهم مطرح شد. فیلسوفان مکتب اگزیستانسیالیسم بر این باورند که هیچ معنای بهتر یا والاتری در دنیا وجود ندارد و جهان از هیچ نظم مشخص و منطقی ای پیروی نمی کند. خود آلبر کامو برداشت اگزیستانسیالیستی از کتاب بیگانه را قبول ندارد و معتقد است که بیگانه در واقع آبسورد است. فلسفه ی آبسورد (absurd) می گوید تلاش انسان برای پیدا کردن معنی در جهان بیهوده خواهد بود زیرا دنیا معنی یگانه ای ندارد. اگرچه این دو مکتب فکری به هم شبیه هستند اما آبسوردیسم معتقد است که هرگونه تلاش برای پیدا کردن معنا هم کاری عبث و بیهوده است.
خلاصه داستان بیگانه
مقدمه کتاب بیگانه با این نوشته شروع می شود: «در جامعه ی ما هر آدمی که سر خاکسپاری مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر در می آورد که محکوم به مرگ شود.»
«مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز. نمی دانم» مورسو تلگرافی با این مضمون از نوانخانه ای که مادرش در آن جا زندگی می کرد، دریافت می کند.
(مورسو چون نمی توانست از مادرش در سال های آخر عمرش مواظبت کند پس او را در نوانخانه ای گذاشته بود تا از او مواظبت شود.)
مورسو در مراسم خاکسپاری مادرش شرکت می کند. او در مراسم تدفین مادرش هیچ ناراحتی و سوگواری از خود نشان نمی دهد و با بی تفاوتی از این مسئله می گذرد و به کار های روزانه اش می پردازد. از نظر او آدمی مانند مسافر است که بی جهت به این دنیا می آید و بعد از گذشت مدتی هم بیهوده می رود.
او با زنی به نام «ماری» آشنا می شود و با هم به سینما می روند و هر دو به استخر می روند و با هم رابطه ای را آغاز می کنند. روز بعد هم با سیگار کشیدن و تماشای خیابان می گذرد. روزهای دیگر هم به همین منوال سپری می شود.
مورسو با هر چیزی با بی اعتنایی برخورد می کند؛ مثلا وقتی که ماری از او می پرسد آیا دلش می خواهد با هم ازدواج کنند؟ پس مورسو با بی تفاوتی جواب می دهد؛ برایش فرقی ندارد و اگر ماری دوست داشته باشد با هم ازدواج می کنند.
مورسو با همسایه ای به نام «ریمون» آشنا می شود و کمک او به ریمون در مورد دختر عرب باعث خشم برادر دختر و چند عرب دیگر می شود. آن ها مورسو و ریمون را تعقیب می کنند، در ساحل به هم می رسند و شروع به زد و خورد می کنند، به درگیری می انجامد، ریمون دراین درگیری زخمی می شود. مورسو مرد عرب را می کشد و محکوم به قتل می شود.
او را بازداشت می کنند، زندان هم برایش مانند بازی است.
وقتی دید که در دادگاه به شدت با او برخورد می کنند، پس به یکباره خواست بگوید؛ قتل مرد عرب اتفاقی بوده و گرمای خورشید باعث قتل او شده است؛ اما باز احساس بی تفاوتی و بی اعتنایی سد راهش شد و چیزی نگفت. حکم دادگاه صادر شد، و او به اعدام محکوم شد. خودش را هر لحظه برای مرگ آماده می کند.
درباره نویسنده کتاب بیگانه
آلبرکامو در ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در خانواده ای فقیر در الجزایر به دنیا آمد. پدرش مرد فقیری بود که در الجزایر کارگری می کرد و مادرش خدمتکار بود. آن ها صاحب دو فرزند به نام «لوسین» و «آلبر» بودند، پدرش در جنگ کشته شد و مسئولیت نگهداری دو بچه بر عهده مادرش بود.
کامو به خاطر خانواده اش مدرسه را رها کرد و کارگری را پیشه کرد. معلمش به استعدادش پی برد و او را به ادامه تحصیل تشویق کرد، و به او کمک کرد تا بتواند بورسیه تحصیلی شود، در مدرسه ای تحصیل کرد که بچه های خانواده ثروتمند در آن مدارس درس می خواندند.
کامو دبیرستان را به پایان رساند، در تابستان ها هم به کار کردن می پرداخت و دستمزدی دریافت می کرد، او در فوتبال هم موفقیت هایی به دست آورد.
زمانی توانست دیپلم را بگیرد بیماری سل در او نمایان شد، به همین علت مجبور شد فوتبال را برای همیشه کنار بگذارد.
آلبر کامو نویسنده، رمان نویس، مقاله نویس خوش قیافه فرانسوی است که او را بیش تر با سه گانه معروفش (بیگانه، افسانه سیزیف، کالیگولا)می شناسند، اولین نویسنده قاره آفریقاست که برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
کامو در سال ۱۹۳۴ با دختری به نام «سیمون هیه» ازدواج کرد اما بعد از دو سال از ازدواجشان جدا شدند.
درسال ۱۹۴۰ با یک پیانیست و ریاضیدان به نام «فرانسین فور» ازدواج کرد. او با اینکه عاشق همسرش بود اما ازدواج خودش را ثبت قانونی نکرده بود، حتی بعد از به دنیا آمدن دو قلوهایش هم این کار را نکرد و از این کار طفره می رفت.
سرانجام کامو دو سال بعد از دریافت جایزه نوبل در یک سانحه رانندگی در سن ۴۶ سالگی از دنیا رفت.
قسمتی از کتاب بیگانه
وقتی رفتم بیرون، آفتاب سر زده بود. بالای تپه هایی که بین مارنگو و دریا فاصله انداخته بودند آسمان به سرخی می زد. بادی هم که از طرف تپه ها می آمد با خودش بوی نمک می آورد. پیدا بود روزِ پیش رو یک روز آفتابی است. مدت ها بود که ییلاق نیامده بودم و حس می کردم که اگر به خاطر مامان نبود چه قدر الان می توانستم از پیاده روی لذت ببرم. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۴)
پنجره را بستم و بر که می گشتم در آینه چشمم به گوشه ای از میزم افتاد که چراغ الکلی ام آن جا کنار تکه ای نان بود. از خاطرم گذشت که به هرحال یک یکشنبه ی دیگر را هم به سر آورده ام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچ چیز عوض نشده است. (کتاب بیگانه – صفحه ۲۷)
زندگی ام را که نگاه می کردم، دلیلی پیدا نمی کردم که از زندگی ام ناراضی باشم. (کتاب بیگانه – صفحه ۴۶)
همه ی حواسم به آفتاب بود که حس خوبی به من می داد. شن های ساحل کم کم زیر پایمان داغ می شدند. چند لحظه ای باز جلوی میل شدیدم را برای رفتن توی آب گرفتم، اما دست آخر به ماسون گفتم، «بریم؟» و شیرجه زدم توی آب. (کتاب بیگانه – صفحه ۵۴)
شناسنامه کتاب بیگانه
نویسنده: آلبر کامو
ناشر: نگاه
تعداد صفحات: 152