به گزارش پایگاه خبری ساعدنیوز به نقل از فارس، روزهای بحبوحه انقلاب بود. مریم دلش در میدان ژاله بود و میان تظاهراتکنندگان اما خودش در آمریکا. قبل از انقلاب به خاطر ادامه تحصیل پدرش راهی آمریکا شده بودند. آن روزها یک دختر 14 ساله بیشتر نبود اما حالا درسش تمام شده بود و دانشگاه میرفت.
دوری از ایران باعث نشد که از اتفاقات کشورش و جریان انقلاب دور بماند. پا به پای جوانانی که در تهران منتظر پیروزی انقلاب بودند تلاش میکرد. اعلامیه تکثیر میکرد. سخنرانیهای امام خمینی را مینوشت و گاهی چهره به چهره همصحبت دیگر دانشجویان ایرانی در آمریکا میشد و برای انقلاب یار جمع میکرد.
صحبت از «مریم محمدی» است؛ زنی که به قول خودش در آمریکا سرباز کوچکی برای امام بود و دست سرنوشت او را از آن سوی دنیا به خانه امام(ره) کشید تا خادم خانه او باشد.
خبرهای تازهای که از ایران میرسید هواییشان میکرد. میخواستند بازگردند و در این روزهای سخت کنار مردم کشورشان باشند اما هنوز درس پدر تمام نشده بود و خانواده مردد بودند که چه کنند؟! دست آخر هم پدر مریم تصمیم گرفت این تردید را ببرد پیش شخص امام و از ایشان کسب تکلیف کند. چند روز بعد هم راهی نوفل لوشاتو شد.
نشد که مریم هم در این دیدار حضور داشته باشد اما وقتی پدرش برگشت، بست نشست پای صحبتهایش تا مو به مو از ساعتی بگوید که امام خمینی را ملاقات کرده است. آقا گفته بود:«درستان را تمام کنید و بعد به وطن بازگردید. اینطور بیشتر به درد کشور میخورید!» همین یک جمله هم کافی بود تا مریم از آن به بعد با جان و دل درس بخواند!
چهل و اندی سال از آن روزها میگذرد، اما خوب یادش مانده است که چطور در بین دانشجویان همفکر و عقیدهاش ساعتها با رادیو کلنجار میرفتند تا موجی را بگیرند و اخبار ایران را بشنوند. روزهایی را که با 150 نفر از همین دانشجویان به خاطر فعالیتهای انقلابیشان زندانی شدند. یادش مانده که چطور حجاب از سرشان برداشتند، دست و پایشان را بستند و شهر به شهر مثل اسرای کربلا در خیابانهای آمریکا آنها را به نمایش گذاشتند.
اما خاطره پیروزی انقلاب آنقدر برایش شیرین است که تلخیها زود از ذهنش میروند و از روزهایی میگوید که دست سرنوشت او را از آمریکا به خانه امام کشید و او پاسدار خانه رهبر انقلاب شد. میگوید:«از زندان که آزاد شدیم، آمریکا ما را از کشور اخراج کرد. لحظهشماری میکردم برای دیدن ایران مخصوصا که انقلاب پیروز شده بود. روحیه انقلابیام من را کشید به سمت سپاه پاسداران و مدتی در بیت امام پاسدار بودم. من و چند خانم دیگر مسئولیت انتظامات جماران را داشتیم و
افرادی را که برای دیدن ایشان میآمدند را بازرسی میکردیم. گاهی هم به خاطر اینکه به زبان انگلیسی مسلط بودم. پاسخگوی خبرنگاران خارجی میشدم و از امام و زندگیایشان برای خبرنگارها میگفتم.»
سادگی خانه امام هر روز مریم را به وجد میآورد و ارادتش را به ایشان بیشتر میکرد. هر روزی را که در جماران میگذراند بیشتر متوجه میشد که چرا ایشان آنقدر محبوب دل مردم است. کم نشنیده بود از زندگی مرفه و لاکچری سران کشورهای مختلف اما در جماران به چشم خود شاهد زندگی ساده و بیآلایش مردی بود که رهبری یک ملت را برعهده داشت.
چند خط از روایت این سادگی را مهمان خانم محمدی میشوم و او با خاطراتش دستم را میگیرد و تا حیاط خانه امام میبرد:« غذاهای ما و ایشان فرقی با هم نداشت و امام معمولا غذاهای سادهای میل میکردند. شاید بهترین غذایی که از جماران در ذهنم مانده عدسپلو با خرما بود. آن هم بدون هیچ گوشت و مخلفاتی. تصاویر اتاقکار امام و خانهشان هم که گویای همهچیز هست!»
دست سرنوشت که شریک زندگی پیش پای مریم گذاشت، اولین و آخرین شرطش فقط و فقط این بود که امام خطبه عقدشان را بخواند. شرطی که آقای داماد با جان و دل پذیرفت. دلش میخواست بیهیچ تشریفاتی یک روز پای سفره عقد بنشیند و امام مهمان ویژه مراسمشان باشد و نفس گرم امام حلقه وصل این پیوند. مثل همه جوانهایی که هر روز پشت در حسینیه صف میکشیدند تا چنین وصالی را تجربه کنند.
خانم محمدی از آن روز خاطرات شیرینی دارد البته نه فقط برای اینکه خطبهشان را امام راحل خوانده است، آن روز ریزبینی و ظرافت نظر این سیاستمدار بزرگ همه را شوکه کرد. «20 ساله بودم که ازدواج کردم. با همسرم و خانوادهها رفتیم حسینیه. آقا نمیدانستند ما برای عقد آمدیم. عبای مشکی به تن داشتند. همین که متوجه شدند برای خواندن خطبه عقد آمدیم. تبریک گفتند و خواستند چند دقیقه منتظرشان باشیم تا برگردند. وقتی برگشتند عبایشان را عوض کردهبودند. نمیخواستند با لباس مشکی خطبه ما را بخوانند.»
آنروز جماران مهمان داشت اما مهمانها شبیه همیشه نبودند، دختران کمحجاب و پسرانی که زنجیر دور گردنشان و شلوار لی و یقه باز پیرهنهایشان مریم را متعجب کرده بود. پیش خودش گفت: اینها کجا و دیدار امام کجا؟! اما ساعتی بعد وقتی دوباره در حیاط جماران چشمش به آن جوانها خورد نظرش کامل تغییر کرده بود.
«همان دختران کمحجاب و پسرانی با آن تیپ و قیافه جوری از صحبتهای امام متاثر شده بودند که موقع بازگشت نمیشد آنها را شناخت. صورتهایشان خیس از اشک بود، روسریهایشان را جلو کشیده بودند و دکمههای پیرهنشان را بسته بودند. نه اینکه امام به آنها تذکری داده باشد نه! همیشه همینطور بود سخنرانیهای امام نور بصیرت را در قلب افراد زنده میکرد. هر وقت فتنهای ایجاد میشد و مردم دچار نگرانی و سردرگمی و گاهی وحشت از آینده میشدند ایشان با چند کلمه صحبت مثل آبی بر آتش چنان مسائل را حل میکردند و آرامش را به مردم باز میگردانند که هیچ حرف و حدیثی دیگر باقی نمیماند. گاهی که مشکل بزرگی در کشور رخ میداد امام(ره) دو روز در اتاقشان میماندند. حتی برای غذا هم به خانواده میگفتند کسی وارد اتاقم نشود تا چارهای برای حل مشکل پیدا کنند.»
خانم محمدی که حالا چروکهای عمر نشسته روی پیشانیاش دفتر خاطراتش را ورق میزند، برایم روزی در 40 سال پیش را روایت میکند، روزی که میخواستند امام را ترور کنند:« حسینیه جماران هیاهو به خودش زیاد دیده بود. سیل آدمهایی که برای عرض ارادت به امام میآمدند. جمعیتی که پای سخنرانی و درس ایشان مینشست و... اما آن روز هیاهو و شلوغی حسینیه جنس دیگری داشت. خبر پیچید که میخواستند آقا را ترور کنند. گویا مردی که چند دقیقه پیش با یک کالسکه و نوزاد وارد حسینیه شده بود قصد جان امام را داشت. جالب تر اینکه زیر کالسکهای که یک نوزاد هم درونش بود پر از مواد منفجره بود و منافقین قصد منفجر کردنش را داشتند اما پاسدران بیت متوجه شدند و خدا را شکر مشکلی پیش نیامد.»
میرسیم به 15 خرداد، البته در سالهایی دور به همان روزی که خبر رحلت امام را اعلام کردند و در جماران غوغا به پا شد. «زمانی که امام فوت کردند در حیاط خانهشان غوغایی به پا شد. هر کس آنجا بود از جای خالی امام دلشکسته شده بود و سر به دیوار میگذاشت و گریه میکرد. برخی از مردم و مسئولین که خبر را شنیده بودند خودشان را رسانده بودند به جماران. غم جانسوز و روز سختی بود. امام محبوب دل همه مردم بود و طاقت نبودنشان را نداشتیم. آن روز در خیابان از جماران تا میدان تجریش هر کجا را که نگاه میکردی جمعهای کوچکی از مردم را میدیدی که نشستهاند، زانوی غم به بغل گرفته اند و های های گریه میکنند.»
حال مریم هم مثل بقیه خوب نبود، غم روی دلش سنگینی میکرد اما نشستن و عزاداری کردن را موکول کرد به زمانی دیگر، آن روز جماران میزبان خبرنگاران خارجی بود. مریم هم زبان انگلیسی را خوب میدانست و هم امام را در این مدت خوب شناخته بود. دست خبرنگاران خارجی را گرفت و اتاق به اتاق منزل امام(ره) را نشانشان داد و برایشان از سادگی این خانه و محبت صاحبخانه گفت. باید دنیا میدید و میشنید مرد سرسختی که تمام قد جلوی مستکبران و غاصبان ایستاده بود در مقابل مردم چقدر رئوف، دلسوز و باظرافت بود.