به گزارش سایت خبری ساعد نیوز به نقل از رکنا، ساناز به آرامی از پله های آرایشگاه پایین آمد. لباس بلند و سفیدش را بالا گرفت . تمام آرزوهای دوران نوجوانی و جوانی اش را به یاد آورد و حالابه آرزوهایش دست یافته بود.
نادر کنار ماشین گل زده ایستاده بود. او هم در لباس دامادی اش جلوه دیگری پیدا کرده بود.
صبح زود ماه عسل شروع می شد و یکی ، دو هفته بعد تمام این لحظات که انگار راه رفتن روی ابرها بود، پایان می یافت.
روز ماه عسل، ساناز سرش را به شیشه خودرو تکیه داد. صمد که آرام حرکت می کرد صدای ضبط را بیشتر کرد. انگار می خواست هرطور که شده این وضعیت را عوض کند.
صبح زود ساناز بساط چای و صبحانه را آماده کرد. نادر عبوس اخمو و ناآرام از خواب بیدار شد.
ـ چقدر تق تق می کنی؟
ـ داشتم صبحانه آماده می کردم.
نادر خمیازه ای کشید و گفت:
ـ مثل این که خیلی ناشی هستی، خانم! صبحانه را توی راه می خورن!
ساناز به سرعت میوه هایی را که شسته بود، داخل کیسه ریخت. فوری چمدان را بست و فلاکس را آماده کرد.
نادر زیاد خوش اخلاق نبود.هرچه می گذشت او کم حرف تر می شد. ساناز دختر شیطان و با انرژی بود و به سکوت عادت نداشت، شاید نادر خسته بود این تنها توجیهی بود که می توانست برای رفتار همسرش داشته باشد. شنیده بود مردها در ماه عسل و آغاز زندگی بهترین رفتار را دارند، یک لحظه دلش گرفت. چه زندگی و سرنوشتی پیش روی او بود.
نادر زیرلب شعر می خواند. به طرف او برگشت.
ـ چی شده عیال؟ هنوز تو خیال پدر مادرت هستی؟
ساناز لبخندی زد.
ـ نه! مگه تو توی این خیالات هستی؟
ـ خانم ها همه دست پیش گرفتن شون عالیه ؟!
کم کم سرحرف باز می شد. نادر خیلی هم اخمو نبود. روزها به خوبی می گذشت. هرروز از صبح او و نادر به گردش و تفریح می رفتند.
دو هفته به سرعت گذشت. ساناز تمام وسایل را بست و نادر آن ها را در صندوق عقب گذاشت تا شب حتماً در خانه خودشان بودند و اگر نادرحرفی نمی زد یک روز به خانه مادرش می رفت. حرف ها و شوخی های ساناز و نادر ادامه داشت. ساناز بعد از ناهار احساس خستگی کرد.
ـ نادر من بخوابم؟
ـ بخواب!
ساناز درخواب ستاره ها را می دید. چقدر به آسمان نزدیک شده بود. دلش می خواست یک سبد ستاره بچیند و کنار آینه شمعدانش بگذارد. دستش را دراز کرد...
صدای به هم خوردن شدید و...
ساناز روی تخت بیمارستان چشم بازکرد. چند پرستار دور او را گرفته بودند.
ـ نادر کجاست؟
ـ ساکت باش. به خودت فشار نیار. اونم مجروح شده ولی حالش خوبه.
ساناز می دانست که نادر تصادف کرده، ای کاش نخوابیده بود.
سرش به شدت درد می کرد. وقتی خانواده اش را دید کمی آرام تر شد.
ـ دو هفته بعد ساناز از بیمارستان مرخص شد، مادر سعی می کرد دخترش را آرام کند.
ساناز اصرار می کرد، که حتماً نادر را ببیند. پدر مخالفت می کرد.
ـ اگه نذارید نادر رو ببینم، خودم رو می کشم.
پدر راه را به طرف خانه پدر نادر کج کرد. نگاه های مشکوک او ومادر به هم دلشوره اش را بیشتر می کرد.
ـ سلام!
مادرشوهرش نگاهی به او کرد. ساناز را درآغوش گرفت و بوسید.
ـ سلام دخترم . خوش آمدی!
روی مبل نشست. اضطراب داشت. مادر نادر با سینی چای وارد شد.
ـ نادر کجاست؟
اشک از گوشه چشمان مادر شوهرش شروع جاری شد.
ـ توی اتاقش ! مادرجون!
بلند شد.دلش می خواست سرنادر فریاد بزند. در را باز کرد.
ـ نادر!
نادر به طرف صدا برگشت.
ـ عذر می خوام، خانم کی باشن؟
ـ نادر شوخی بسه! دو هفته توی بیمارستان یه تلفن به من نزدی . هزار بار گریه کردم که نکنه بلایی سرت اومده...
ـ من شما رو به جا نمی آورم، وگرنه حتماً تلفنی با شما دوست می شدم.
...
ساناز خسته به خانه برگشت. در اتاق اش را بست.
- دخترم نادر ضربه خورده،بیماری فراموشی گرفته. نمی شه که کشت اش!
شش ماه بود که ساناز، هر روز صبح تا شب خانه پدر نادر را زیرنظر گرفته بود. انگار نادر به او دروغ می گفت. ساناز نمی توانست باور کند. نادر همه چیز را به یاد داشت؛ جز ساناز را!
لباس پوشید هر چه بود، پدرش نباید می فهمید.
به دادگاه رسید.
ـ آقای قاضی! من و همسرم بعد از تمام شدن ماه عسل تصادف کردیم. موقع تصادف خواب بودم. بعداز تصادف می گه من رو نمی شناسه. تمام حافظه اش جای خودشه ، تمام رفتارش عادیه، فقط من رو نمی شناسه. شش ماه زیرنظرش گرفتم. می خواد زن بگیره اگه واقعاً منو نمی شناسه و مشکل داره چطوری می خوان براش زن بگیرن، اونم دختری رو که قبلاً می شناخته و دوست داشته. آقای قاضی! احساس می کنم به من دروغ می گن.
احساس می کنم می خوان سرم کلاه بذارن، تورو به خدا یه کاری کنید.
چند هفته بعد وقتی روان پزشکان پزشکی قانونی اعلام کردند:
ـ نادر دچار هیچ بیماری و ضربه ای درخصوص فراموشی و از بین رفتن حافظه اش نشده، ساناز از او شکایت کرد؛ شکایت به خاطر فریب او