پایان خوش قصه نوزاد رهاشده در سطل زباله
به گزارش سایت خبری ساعد نیوز به نقل از همشهری، «نیره سورانی» خبرنگار و مدرس قرآن بود و وقتی شنید «یوسف اصلانی» با همکاری خانواده و دوستانش مرکزی برای نگهداری کودکان بی سرپرست راه انداخته، برای مصاحبه با این جوان خاص کم سن و سال به این مرکز رفت.
در آن جا با دیدن حس خوب آقا یوسف و معصومیت کودکانه بچه ها مشتاق شد به عنوان مربی قرآن در کنار ٣٠ داداش کوچولوی آقا یوسف بماند. این اشتیاق و دلبستگی خیلی زود عمیق شد و خانم مربی علاوه بر قرآن، نمایش و شعر و سرود با بچه ها کار می کرد و هر بار که آثار هنریشان در مسابقه ای مقامی برتر کسب می کرد، بچه ها طعم موفقیت و دیده شدن را در کنار او تجربه می کردند.
همکاری سورانی در این مرکز، زمینه ای را به وجود آورد که او و آقا یوسف احساس کنند هر دو از یک دریچه به زمین و آدم هایش نگاه می کنند و اگر به عنوان همسر در کنار هم قرار بگیرند، می توانند جمع خانوادگی بچه ها را تکمیل کنند. به جای نیره خانم آقا یوسف برای ازدواجشان شرط و شروط گذاشت: «من را باید همراه برادرانم بپذیری، زندگی من از خوشی و ناخوشی آن ها جدا نیست...».
اما شرط او پیش از به زبان آوردنش هم از سوی عروس خانم پذیرفته بود. عروسی داداش یوسف و خانم سورانی که دیگر بچه ها زن داداش صدایش می زدند، در جمعی خانوادگی و همراه بچه های مرکز برگزار شد.
یک فرزند خاص
نه از تالار و یک ماه خرید عروسی خبری بود و نه از بریز و بپاش و مجلسی مجلل. عروس و داماد پیش از آن که به فکر خرید آینه و شمعدان عروسی باشند، بچه ها را نونوار کردند تا در عروسی آن ها ترگل و ورگل و خوش و خندان باشند.
از ازدواج آن ها چندان نگذشته بود که آقا یوسف شنید در بهزیستی بندرعباس کودکی به نام «بهادر» زندگی می کند که در دوران نوزادی او را سر راه گذاشته اند و گربه و موش و حیوانات موذی لب و دهان و بینی طفل معصوم را خورده اند.
آقا یوسف تصمیم گرفت بهادر را به تهران بیاورد تا شاید بتواند برای درمانش کاری انجام دهد. صورت بی لب و بینی و دهان بهادر شرایطی نداشت که بتواند در کنار بچه های دیگر مرکز زندگی کند. آقا یوسف وقتی از نوعروسش خواست که از بهادر کوچک در خانه نگهداری کنند، قبول آن برای خانم سورانی آسان نبود.
ولی وقتی چشم زن داداش به نگاه معصوم بهادر افتاد، تصمیم گرفت او را تا زمانی که بهبودی نسبی پیدا کند، کنار خود نگه دارد. وقتی زن داداش و بهادر با هم بیرون می رفتند، خانم سورانی می دید پسر کوچولوی او از نگاه های پر از تحقیر، ترحم و تعجب مردم چقدر رنج می برد و سعی می کرد با مهربانی های مادرانه اش تحمل این رنج را برای او آسان تر کند.
دلنگرانی های مادرانه
زن داداش به جای مادری که هیچ وقت در کنار بهادر نبوده، لحظه های پر از اضطراب پشت در اتاق عمل جراحی را تجربه کرد و هر روز به امید نشانه ای از بازگشت سلامتی بهادر به صورت آزرده او چشم دوخت. یک روز که بهادر همراه زن داداش به پارک رفته بود، با دیدن بچه هایی که کنار مادرانشان شاد و خوشحال مشغول خوردن بستنی بودند، از زن داداش خواست برایش بستنی بخرد تا در پناه چادر او و دور از نگاه های آزاردهنده دیگران این لذت را تجربه کند.
آن روز این حسرت و آرزوی کوچک بهادر، آنقدر طعم تلخی در وجود زن داداش نشاند که چند سال بعد او و آقا یوسف تصمیم گرفتند تعدادی از کودکان یتیم معلول را در جمع داداش کوچولو های آقا یوسف بپذیرند. بهادر هنوز سلامتیش را کامل به دست نیاورده، ولی بعد از چند عمل جراحی سخت و سنگین حالا می تواند با لب و دهان مصنوعی خود کمی شبیه همسالانش حرف بزند، بخندد و بدون سنگینی نگاه های نامهربان، در پارک و کوچه و خیابان یک دل سیر خوراکی بخورد.
بهادر و ٣١ داداش معلول آقا یوسف در یکی از ٤ شعبه «بهشت امام رضا (ع)» زندگی می کنند. این بهشت زمینی را که داداش یوسف بنا کرده، خانه و سرپناه ١۵٠ کودک و نوجوان بی سرپرست و ١۵٠ پدربزرگ و مادربزرگ بیمار و رها شده است.
در روز هایی که بهادر میهمان خانه داداش یوسف بود، فرزندشان «مقداد» هم به دنیا آمد. مقداد حالا نوجوان شده، ولی از وقتی چشم باز کرده، پدر و مادر را دلنگران عمو های یتیم و پدربزرگ و مادربزرگ های دلشکسته اش دیده است.
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش