رهبر معظم انقلاب: من میگویم در داستانهای فردوسی، زنهار، داستان رستم و سهراب را پخش نکنید/ رستم و سهراب هیچ چیز خوبی ندارد
به گزارش سرویس سیاسی ساعد نیوز، خیلی خوش آمدید؛ آقایان و خانمها. من خوشحالم از اینکه شما برادران و خواهران عزیز را در این جلسهی خودمانی، از نزدیک زیارت میکنم. شاید بشود گفت که من تا حدودی جزو مستمعین شما محسوب میشوم. بعضی از کارهای نمایشی شما را شبها یا بعضی اوقات دیگر، از رادیو شنیدهام. از جمله «قصهی شب» را؛ اگرچه همیشه نه، اما گهگاه گوش کردهام. همچنین، بعضی از کارهایی را که در تلویزیون هست و قاعدتاً عدهای از شما در آن کارها حضور دارید، دیده و استفاده کردهام. حالا هم شما را از نزدیک زیارت میکنیم و با شما آشنا میشویم؛ هر چند این آشنایی هم، آشنایی درست و حسابی و کاملی نیست؛ زیرا یک معرفی اجمالی است، بدون اینکه انسان بتواند در خاطره و یادش درست ضبط کند و بدون اینکه از شما چیزی بشنویم. ای کاش فرصتی بود و قدری از مسائلتان میگفتید؛ از آن امیدها و آرزوهایی که در زمینهی کار برای شما مطرح است و انگیزههایی که برای شما محترم و عزیز شمرده میشود. ای کاش چنین فرصتی بود. الان که نمیشود و ظاهراً وقت کم است و وضع جلسه مقتضی نیست. شاید انشاءالله در یک وقت و موقعیت دیگر - اگر خدای متعال توفیق دهد - بتوانیم قدری بیشتر با شما آقایان و خانمها، در این زمینهها صحبت کنیم.
نمایش و قصه، اساساً بسیار مهم است. شاید اگر من بخواهم مطالبی را که در ذهنم هست خلاصه کنم، باید همان دو جملهای را بگویم که آقا (1) گفتند «دغدغههای ماست». اساس آنچه که برای ما اهمیت دارد، همین دو نکتهای است که ایشان بیان کردند؛ یعنی محتوای خوب، ارزشی و مفید برای مردم، در یک قالب هنری و فنی و والا. آن دو نکتهای که من قاعدتاً سفارش خواهم کرد و از شما درخواست خواهم کرد، همین است که ایشان - خوشبختانه - آن را خلاصه کردند.
اعتقاد من این است که ما از لحاظ بازیگری و کارگردانی - چه برای نمایشهای رادیویی و چه تلویزیونی - کمبودی نداریم. خوشبختانه بازیگران خوبی داریم که خیلی خوب ایفای نقش میکنند و انسان احساس میکند هنر در این زمینه، بین هم میهنان، در حد مطلوبی وجود دارد. نه اینکه بخواهم مبالغه کنم؛ نه. اما در مقایسه با آن بخش دوم - که خواهم گفت چیست - مسأله را مثبت میبینم.
اما بخش دوم قضیه، فیلمنامهها و مایههای نمایشی است که ارائه میشود. در این زمینهها انصافاً خیلی کمبود و نقص داریم. شما هم در گزارشتان همین را نوشتهاید؛ من هم تصدیق میکنم. زمینههای داستانی در کشور و تاریخ ما - البته در بخشها و رشتههایی خاص - زیاد است؛ اما در زمینهی تئاتر و نمایش، نه. تئاتر اروپاییها و یونانیها و رومیها کجا و تئاتر ما کجا! آنها از دو هزار و سیصد، چهار صدسال پیش، نمایش حی و حاضر زنده دارند که همین حالا هم که انسان نمایشنامهشان را میخواند، متوجه قوت کارشان میشود. شک نیست که آنها در این زمینهها خیلی از ما جلوترند؛ کمااینکه در زمینهی نثر و قصهها و رمانهای بلند هم، دست ما خالی است و چیزی نداریم. ما هیچ رمان بلندی که قابل عرضه و قابل مقایسه با رمانهای بلندی که در دویست سال اخیر - بخصوص در قرن نوزدهم - در دنیا نوشته شده است، نداریم. شما ببینید چقدر رمان در قرن نوزدهم نوشتهاند! واقعاً من تعجب میکنم از اینکه فرانسویها و روسها در قرن نوزدهم شاید دهها رمان درجهی یک تولید کردند! البته تعجب دیگر هم این است که همانها، در قرن بیستم دیگر چنان رمانهایی تولید نکردند! مثلاً ما نظیر «بینوایان» را در آثار قرن بیستم نداریم. یا مثل «جنگ و صلح» تولستوی را دیگر نداریم. آثاری همچون آثار نویسندگان فرانسوی در قرن نوزدهم، انصافاً همه در حد اعلاست. روسها نیز همینطور. انگلیسیها هم تا حدودی. اما ما ایرانیها، اثری که بتواند پهلو بزند به رمانهای با عظمت که آنها چه در قرن نوزدهم و چه در قرن بیستم نوشتند، نداریم و دستمان خالی است. البته در سالهای آخر قبل از انقلاب و کمی هم بعد از انقلاب، چند عنوان به اصطلاح رمان بلند نوشته شد؛ اما اینها کجا و آنها کجا! رمانهایی که در این اواخر، یعنی در این ده، پانزده سال اخیر نوشته شده و به بازار آمده، واقعاً به نظر من مثل یک نوع جنس پلاستیکی است که بخواهیم آن را با نیکل براق درجهی یک مقایسه کنیم! این کارها غالباً تقلید از آثار خارجی است؛ آن هم تقلید ناشیانه، غلط و حاوی دروغ. من این را مکرر گفتهام و باز هم باید بگویم: رمانهایی که در این چند ساله - رمانهای بلند و نه همهی رمانها - در اختیار مردم قرار گرفته، خلاف واقع و دروغ است. یعنی این آثار حاکی از تاریخ کشور ما نیست. آن روستایی که اینها ترسیم میکنند، روستای ایران نیست. آن شهری که اینها ترسیم میکنند و رابطهی بین مردم و حکومتی که اینها ترسیم میکنند، مسائلی نیست که در ایران وجود داشته باشد. حتی زندان دوران طاغوت که اینها ترسیم میکنند و آن برخوردهای انقلابی، مسائلی نیست که ما دیدهایم. همچنان که امروز، شهر و ده و بیابان را مشاهده میکنیم، مسائلی را هم که آنها میگویند، دیدهایم. ما دورهی مبارزه را دیدهایم، زندانها را دیدهایم، ساواک را دیدهایم؛ اما مسائلی که اینها مینویسند، مسائلی نیست که خودمان دیدهایم و از صدها نفر دیگر مثل خودمان شنیدهایم! اینطور نیست که فقط دیدههای من نویسندهی نوعی، ملاک باشد. اینها دروغ است. انقلاب را، دوران انقلاب را و ایام انقلاب را که ما با چشم خودمان مشاهده کردیم، همانی نیست که در این رمانها ترسیم و نوشته میشود. اینها اصلاً از مرحله پرتند!
در یکی از همین برنامههای شما - قصههای آخر شب، ساعت ده - یکی از داستانهای بلند ایرانی - «سووشون (2)» - را شنیدم که چیز خوبی بود. از این نوع داستانها داریم؛ اما اینها با آن داستانهایی که اروپاییها یا روسها یا بعضی از امریکاییها نوشتهاند، قابل مقایسه نیست. در موضوعاتی چون تئاتر و رمان بلند، دستمان خالی است و چیزی نداریم. لکن درعینحال، ایران مایههای داستانی خیلی خوبی دارد. نمونهاش، همینهایی که شما برشمردید. مثل «خمسهی» نظامی (3)؛ که چهار قسمتش قصه است. به جز «مخزن الاسرار» مابقی آثار نظامی همچون «لیلی و مجنون»، «خسرو و شیرین»، «اسکندر نامه» و «هفت پیکر»، قصه و داستان است.
یا مثلاً شاهنامه، از اول تا آخر مجموعهای از داستانهای بسیار زیباست. در شاهنامه داستانهای بلند میشود پیدا کرد. مثلاً همین داستان «رستم و اسفندیار» که شما درنظر گرفتهاید، داستان بسیار مهمی است. نمیدانم راجع به داستان رستم و اسفندیار چه کار کردهاید؟ انشاءالله که چیز خوبی از آب درآمده باشد. داستان رستم و اسفندیار، داستانی است که جنبههای ارزشی در آن زیاد است. اسفندیار در شاهنامه، چهرهی بسیار زیبایی است که حتی از رستم زیباتر است. در همین داستان رستم و اسفندیار که شما نگاه کنید، میبینید اسفندیار جنبهی ارزشی و دینی دارد و یک متعصب دینی است. اسفندیار، یک آدم متدین مذهبی خیلی فعال است که در دنیا راه افتاده برای اینکه آیین یکتاپرستی را گسترش دهد. در داستان رستم و اسفندیار، بالاخره رستم تقلب و بدجنسیای کرده؛ اما اسفندیار، نه! رو راست به میدان آمده و برطبق عقیدهی خودش میجنگد؛ چون به او گفتهاند که ایشان - رستم - مخالف دستگاه سلطنت است. تقصیری هم ندارد. دیگران تقصیر دارند که او را فرستادهاند. اما رستم - با همهی عظمتش - در این قضیه، با تقلب وارد ماجرا میشود. این داستان را نگاه کنید: یک داستان بلند است. یعنی اگر ما نویسندهی زبردستی داشتیم، میتوانست رمانی مثل رمانهای تاریخی - مثل همین نمایشنامههای شکسپیری - بر اساس آن بنویسد. نمایشنامههای شکسپیر(4)، داستانهایی تاریخی است که او آنها را به این شکل زیبا درآورده و غالباً هم از دیدگاه خود آنها، «ارزشی» است. نمایشنامههای شکسپیر، همین «تاجر ونیزی» یا آن یکی «اتللو»، همهاش آثار ارزشی است؛ منتها ارزش غربی. مثلاً «رام کردن زن سرکش»، یکی از همان نمایشنامههای ارزشی است. در این نمایشنامه، از دیدگاه شکسپیر، همهی ارزش و اهمیت زن به این است که مطیع و بردهی مرد باشد. خانمها خوب است تعدادی از نمایشنامههای شکسپیر را اگر نخواندهاند، بخوانند تا ببینند که زن در چشم غربیها چیست!؟ از دیدگاه آنها، مرد سرور زن است! در همین نمایشنامهی اتللو، اتللو کیست؟ اتللو یک سیاهپوست بیاصل و نسب است و طرف مقابلش یک خانم اشرافی است به نام دزدمونا. زن، خانمی اشرافی و زیبا و مرد، یک سیاه گردنکلفت که در جنگ مهارت به خرج میدهد و سرباز خوبی است. به مجردی که اتللوی سیاهپوست، شوهر دزدمونای اشرافی میشود، دیگر زن باید به او بگوید «سرور من». بعد هم مرد، اینقدر حق دارد که زن را به دست خودش خفه کند؛ برای اینکه سوءظنی به او پیدا کرده است. توجه میکنید؟ حالا اینها را مقایسه کنید با اسلام. در اسلام این مسائل و این خبرها نیست. بله؛ در اسلام هم ازدواج یک دختر اشرافی زیبای با اصل و نسب را با یک پسر زشت بیاصل و نسب که همان داستان معروف «جویبر» است، داریم. اما این دختر، وقتی که به همسری جویبر در میآید، شوهر «سرور او» نمیشود. در «اتللو» به مجردی که زن اشرافی به همسری سیاهپوست در میآید، مرد «سرور» زن محسوب میشود. این نگرش به زن را ملاحظه کنید! در آن دیدگاه، زن، همهی ارزشش به این است که مرید و برده و مخلص و مطیع دربست شوهر باشد. اینها نشان دهندهی نگرش غربیها نسبت به زن است و چقدر هم نگرش بدی است!
ما میگوییم در معاشرت زن با مرد، باید حدودی رعایت شود. اما درعینحال که این حدود باید رعایت شود، زن آزاد است. با پدرش که برخورد کند، آزاد است. با شوهر، آزاد است. با برادر، آزاد است. یعنی هیچ مردی رابطهی برتری، به معنای قوهی قاهره، نسبت به زن ندارد. نه شوهر، نه پدر، نه برادر. درعینحال، در معاشرتها، بین زن و مرد مرزی باید وجود داشته باشد. اما در آن فرهنگ، درست به عکس است. زن در معاشرتها، بیقید و شرط، آزاد است. یعنی با نامحرم میتواند در اتاق خلوتی میگساری کند. این، از لحاظ عرف فرهنگ غربی اشکالی ندارد. اما همین زن، بردهی شوهرش است و اگر شوهر اجازه ندهد که او با پدرش حتی، سلام و علیک کند، مجبور است تسلیم او باشد. ببینید! این، درست نقطهی مقابل نظر اسلام است.
میخواهم عرض کنم که مزاج ذهن ایرانی، یک مزاج داستان پرداز است. نمونهاش همین شاهنامه است که اگر از اول تا آخر آن را نگاه کنید، میبینید واقعاً سرشار از داستان است. البته همهی داستانهایش به نظر ما لزومی ندارد که مطرح و گفته شود. چه لزومی دارد؟ برخی داستانهایش بیخود است و چون جنبهی آموزشی ندارد، گفتن ندارد.
ما از داستانگویی چه قصدی داریم؟ چرا گفته میشود «برای فرزندانتان داستان بگویید»؟ چرا داستان اینقدر مورد توجهی همهی حکمای دوران تاریخ و از جمله اسلام است؟ چون داستان، در چهرهی قهرمانهایش، درس زندگی میآموزد. در داستان، هر انسانی میتواند کمال مطلوبها و راههای زندگی خودش را پیدا کند. لذا چنانچه بنا شود راه غلط به ما نشان بدهد، از آن فلسفهی خودش دور افتاده است و دیگر ارزش ندارد. بنابراین، باید روی این نقطه تکیه کرد که بعضی از داستانها ارزش ندارد. و اما، در همین «مثنوی» - که دیدم باز مواردی را شما ذکر کردید - یا در «منطق الطیر» شیخ عطار(5)، داستانهای زیادی وجود دارد. در همین «هزارویک شب» معروف که دنیا را پر کرده و گمان میکنم هر جایی که پای فرهنگ بشری رفته، اسم هزارویک شب هم وارد شده است، داستانهای بسیاری، از جمله «علاءالدین و چراغ جادو» و از این قبیل وجود دارد.
واقعاً هزار و یک شب مجموعهی عجیبی است و پر است از داستانهای خوب. یا همین «چهل طوطی»؛ که البته روایتهای مختلفی دارد و بعضی از روایتهایش، خیلی شیرینتر و منطقیتر و متینتر است و میتواند مورد استفاده قرار گیرد.
ما از اینها میتوانیم استفاده کنیم و داستانهایش را به زبان مناسبی در آوریم. چرا باید با وجود این مایه، از لحاظ فیلمنامهنویسی و به اصطلاح زمینههای داستانی، وضعمان خوب نباشد؟
پس، این یک نکته که باید آن ظرفیت موجود داستانی این کشور و این فرهنگ غنی و عمیق را که بحمدالله امروز در اختیار ما ایرانیهاست، در خدمت داستان سرایی و داستانپردازی - چه به شکل داستان و چه به شکل نمایشنامه - در آوریم. این کار، البته تلاش میخواهد. افراد با ذوق، توانا و داستانپرداز را جمع کنید و از آنها استفاده کنید.
نکتهی دوم این است که انقلاب ما، علیه ظلم و فساد و بدی بود؛ علیه اشخاص نبود. علیه چیزهایی بود که این ملت را بدبخت کرده بود و همینطور به سمت بدبختی بیشتری میکشاند؛ مثل وابستگی و ضعف ملی. وابستگی یعنی اینکه یک ملت را با همه توانهایش، به صورت انگل و طفیلی در آورند. این کار، میشد؛ شده بود و بیشتر هم میشد. مشکلات گوناگون اقتصادی، انسانی، اخلاقی و فرهنگی، ایران را تهی کرده بود. این انقلاب، علیه آن بدیها و آن زشتیها و آن پرچمهای گمراه کنندهای که برافراشته شده بود، به پا خاست.
جامعهی ما جامعهی نوی است و راه نوی را شروع کرده است. اما امریکا، به عنوان دولتی که به بیرون از محیط خودش کار دارد، مخالف ماست. امریکا ممکن است برای خود و برای مردم خود، دولت خیلی خوبی باشد. این، به ما ربطی ندارد. بنده در سابق، همیشه میگفتم «چرچیل(6) که برای ایران و ایرانی یک چهرهی منفور بود، یکی از قهرمانهای انگلیس است. چرچیل از دیدگاه ما و برای ما بد است؛ اما برای مردم انگلیس یک نجات دهنده است. در چند بحران بزرگ تاریخی، چرچیل انگلیس را نجات داد.» ولی ما که مردم انگلیس نیستیم! من که نباید از دید مردم انگلیس به مسائل کشور خودم نگاه کنم. من باید از دید یک ایرانی به ایران نگاه کنم. اگر کسی، به خاطر بلند کردن عمارت خودش، عمارت مرا کوبید و از بین برد، او، برای من بد است. برای خودش میخواهد خوب باشد، باشد؛ من چه کار دارم؟
البته معیارهایی هم داریم که آن معیارها، مطلق است و نسبی هم نیست. یعنی هر کاری ظلم بود، بد است. ولو این ظلم موجب شود که کشوری آباد گردد؛ اما بالاخره از آن ظلم آباد شده است. این معیارها، بههیچوجه نسبی نیست. این معیارها، مطلق است. معیارهای انسانی، تمام نشدنی است، تغییر نیافتنی است. از اول دنیا تا کنون، ظلم بد بوده است. البته ظلم، هر وقتی به شکلی ممکن است بروز کند. آن دنیای ظالم؛ دنیای امریکای ظالم استکبار، ولو برای خودش خوب است، برای ما بد است. لذا، مثل جمهوری اسلامی را نمیپذیرد و نمیخواهد. چرا؟ به این دلیل که جمهوری اسلامی مایل نیست وابسته شود؛ مایل نیست طفیلی شود؛ مایل نیست هضم شود. ما دلمان نمیخواهد فرهنگمان، اقتصادمان، سیاستمان و خطمشی زندگیمان دنبالهرو یک قدرت دیگر شود. ما ملتی هستیم که از ملت امریکا، بسیار ریشهدارتریم. آنها ملت بیریشهای هستند و ما ملت با ریشهای هستیم. ما تمدنی داریم، ما فرهنگی داریم، مازمینههای پیشرفت دانش داریم. البته آنها امروز، بلاشک، دانش بیشتری پیدا کردهاند. در این، تردیدی نیست. ما هم دانش را احترام میگذاریم؛ اما سوء استفادهی از دانش را احترام نمیگذاریم. ما در این راه پرخطر و دشوار که قدرتها با آن بدند، قدم گذاشتهایم و این جادهی سخت پر پیچ و خم سنگلاخ کوهستانی را با اراده طی میکنیم تا انشاءالله به قله برسیم. قله کجاست؟ جایی که ایرانی، پس از رسیدن به آن بتواند از همه جهت روی پای خودش بایستد؛ مردم از لحاظ اقتصادی تأمین شوند؛ از لحاظ اخلاقی به سلامت و صلاح برسند و مشکلی در داخل کشورما نباشد. واقعاً بهشت باشد. «بهشت آنجاست کازاری نباشد.» میخواهیم به آن برسیم.
جادهی پر سنگلاخ است؛ لذا در این مسیر، همهی عوامل باید به این حرکت کمک کنند. عرض من این است که میگویم: قصهی شما هم باید به این راه کمک کند. کسانی که سریال نمایشی میسازند، فراموش نکنند که کارشان باید حرکت و سیری را که ملت ایران شروع کرده، تسریع و تسهیل کند. نباید حرکت را کند کند؛ نباید مانع ایجاد کند؛ نباید مشکل تراشی کند و از همه بالاتر، نباید ناامید کننده باشد. ما آن وقتی خواهیم توانست این راه را برویم که امید داشته باشیم. اگر بدانیم که میتوانیم و امیدوار باشیم که میتوانیم، حرکت خواهیم کرد. اما اگر آمدند و به هزار و یک دلیل ثابت کردند که فایدهای ندارد و گفتند «بیخود زحمت میکشید»، امید در انسان خواهد مرد. وقتی هم که انسان امید نداشته باشد، قدم از قدم نمیتواند بردارد. در نمایشها ناامیدی نباید داشته باشیم. در قصهها ناامیدی نباید باشد. باید همهاش امید بدرخشد. بعضی افراد از داستانهایی که همیشه پایانشان خوب تمام میشود، خوششان نمیآید! میگویند: «چرا باید مثل قصهی حسین کرد و از این قبیل، همه این طور تمام شود که: آنها به مراد خود رسیدند؛ شما هم به مراد برسید!» من میگویم: «چه مانعی دارد که داستان، امیدوارانه تمام شود؟» هنر این نیست که داستان را بد تمام کنیم. هنر این است که داستان را خوب شروع کنیم و خوب به پایان برسانیم. این، هنر است. اگر پایان داستان، خوب باشد که اشکالی ندارد! چه اشکالی دارد؟ شما ببینید چقدر از این داستانهای بزرگ و معروف، پایانهای خوب دارد. غالباً اینطور است. بنده از این رمانها زیاد خواندهام. رمانها و نمایشنامههای گوناگونی خواندهام که واقعاً اگر بخواهم عناوین آنها را بنویسم، شاید فهرست آنها یک کتاب قطور بشود. واقعاً بهترین رمانها آن رمانهایی نیست که پایانشان تلخ است. اینطور نیست. البته رمانهایی هم هست که آخرشان تلخ است. اما بهترین رمانها آنهایی است که آخرشان شیرین است. بعضی از رماننویسها، بعد از آنکه داستان را تمام میکنند، تازه یاد بعضی از شخصیتهای داستان میافتند که در وسط داستان رها شدهاند! شخصیتهایی میآیند و میروند و اینطور نیست که از اول تا آخر داستان، همه شخصیتها حضور داشته باشند. بعضی از شخصیتها میآیند، مدتی در صحنهاند و بعد میروند. آن وقت رماننویس در پایان مینویسد سرنوشت فلان شخصیت هم به اینجا رسید. یعنی یک ماجرای پایانی هم برای آن شخصیت ذکر میکند تا دل خواننده را خوش کند. اشکالی دارد؟ چه مانعی دارد که دل خواننده را خوش کنیم و امیدوارانه داستان را به پایان برسانیم؟ لذاست که من میگویم در داستانهای فردوسی، زنهار، داستان رستم و سهراب را پخش نکنید. رستم و سهراب هیچ چیز خوبی ندارد. البته از لحاظ هنری، فوقالعاده است. اما هر کس اهل هنر است، برود شاهنامه را باز کند و آن قسمت را بخواند. چه لزومی دارد که ما کشته شدن یک جوان را به دست پدرش، آن هم با آن وضع حزنانگیز، در مقابلمان ببینیم؟ خدا میداند تا به حال بارها این داستان را در شاهنامه نگاه کردهام، ولی نتوانستهام آن را تا آخر بخوانم! باور میکنید؟ داستان رستم و سهراب به شکلهای مختلف تحریر شده؛ به صورت نثر هم نوشته شده. اما من نثرش را هم نتوانستم بخوانم. خلاصه، نمیتوانم تا آخرش را بخوانم. ما چه داعی داریم که بیخودی یک جوان خوب را به دست پدرش کشته ببینیم!؟ چه لزومی دارد!؟ پس چه بهتر که آخر داستانها خوب تمام شود؛ یعنی با امید تمام شود. این هم نکتهی دوم.
نکتهی سوم اینکه، در داخل کارهای نمایشی، مواردی میبینیم که اعصاب مردم را آشفته میکند. دو، سه هفته پیش از این، از درس آمده بودم. (درسی دارم عصرها. تا قبل از غروب، فرصت کوتاهی دارم که استراحتی بکنم.) تلویزیون را باز کردم تا طی چند دقیقه که چای میخورم و بعد وقت نماز میشود، استراحتی بکنم. ناگهان صدای گریهی سوزناکی شنیدم! (تلویزیون ما اینطوری است که صدایش زودتر از تصویرش میآید!) چیزی هم بر صفحهی تلویزیون دیده نمیشد. خیلی دلم سوخت. حالا برنامه چه بود؟ برنامهی خردسالان؛ یعنی از کودکان هم کوچکتر. البته بنده، مشتری همهی این برنامهها هستم. دیدم بچهای به طرز واقعاً جگر سوزی گریه میکند. (اگر باور نمیکنید، توصیه میکنم بروید همین نوار را بگیرید و گوش کنید.) خلاصه، صفحهی تلویزیون که روشن شد، دیدیم چند تا از این برسها با هم حرف میزنند و یکی از آنها، این طور سوزناک گریه میکند! البته در این فیلم، گفتگوهای زیادی - به اصطلاح شما «دیالوگ» - بود. لکن این گریه، تقریباً مثل موزیک متن، از اول تا آخر ادامه داشت! حالا قضیه چه بود؟ (شما ببینید واقعاً انسان چقدر متأثر میشود!) قضیه این بود که مردی را نشان میداد با موهای ژولیده و خراب و این برس پیش دوستانش - یعنی برسهای دیگر - به عنوان شکایت، گریه میکرد که این آقا سر خودش را با من برس نمیزند! واقعاً، این احتیاج به آنقدر گریه دارد!؟
این، برنامهی خردسالان است. گریهی دلسوز یک بچه، ولو در یک فیلم غیرتراژدی، دل آدم را میسوزاند و روی انسان اثر میگذارد. اگر زیر پنجرهی اتاقی که شما در آن استراحت میکنید، دو نفر با همدیگر دعوا کنند، به هم فحش بدهند، بدگویی کنند، این بگوید «تو دروغ میگویی»، آن بگوید «نخیر، تو خلاف میگویی»، شما خوشتان میآید!؟ ظاهراً به شما هم ربطی پیدا نمیکند. نه توی خانه شماست، نه برادر شماست و نه دوست شماست. دو رهگذرند. اما دعوا، ذهن انسان را آشفته میکند. صدای گریه، اعصاب انسان را خراب میکند. چه داعی است که این قدر در این نمایشنامهها، بیجهت و بدون اینکه هیچ موجبی وجود داشته باشد، اینطور چیزها پخش شود!؟ من کتاب «سووشون» را شاید در سالهای اول دههی پنجاه، یا آخر دههی چهل خریدم و شروع کردم خواندن. دیدم داستان، داستانی است که آمیخته با ناکامی است. یعنی انگلیسیها آمدند شیراز، پدر همه را درآوردند و همه کار کردند و بالاخره هم قهرمان داستان را کشتند و مردهاش را دادند دست زن و بچهاش که ببرند دفن کنند. من، هر کتابی را که میخوانم، پشتش دو، سه جمله مینویسم. الان اگر آن کتاب را بیاورند، خواهید دید این جمله پشت آن نوشته شده که: «این کتاب را طاقت نیاوردم بخوانم.» یعنی دیدم خواندنش، با این زندگی پر از غصه و دائم در حال مبارزه، جور در نمیآید. زندگی ما اینطور بود. در آن پانزده سال مبارزه، شبی را نخوابیدم که بدانم صبح از خانهام بیرون میروم و اصلاً بیدار میشوم یانه؟ احتمال بود که هرآن ما را ببرند. هیچ روزی هم بیرون نیامدم که بدانم شب به خانه برمیگردم یا نه؟ با آن وضع و آن مشکلات، حالا سووشون را هم بخوانم که چه!؟ رمان دیگری میخوانم که این مشکل را نداشته باشد. این بود که بعد از انقلاب، سووشون را خواندم.
انسانها، همه همینطورند. از یک داستان غمانگیز گریهآور پر از فاجعه، ناراحت میشوند. حالا یک وقت میخواهد تاریخی را بداند، چارهای نیست. رمانی است که حامل برهههای تاریخی است؛ میخواند. اما آنجا، دو تا برس با هم حرف میزدند. این یکی میتوانست با شوخی و خنده بگوید: «این آقا را نگاه کنید! این صاحب من است. این بیعقل، سر خودش را شانه نمیزند!» چه داعی داشت اینطور گریه کند!؟ این است که عرض میکنم شما در داستانها، موضوعات گریهآور بیخودی یا خشمگین کننده و خرد کننده اعصاب را تا آنجا که میتوانید نیاورید. به آقایان و خانمها هم توصیه میکنم تا آنجا که میتوانید، نقشهای نمایشنامههایی چنین را ایفا نکنید.
البته هنرمندان ما واقعاً زحمت میکشند. متأسفانه الان در مقطعی هستیم که جامعهی هنری ما و نازکاندیشان و نازکدلان جامعه، برخورداریهای کمی دارند. سختیها هم بیشتر متوجه اینهاست.
امیدواریم خداوند شما را توفیق دهد و کمکتان کند. کار سختی است؛ کار دشواری است؛ کار بسیار حساسی است. انشاءالله موفق و مؤید باشید. خداوند شما را توفیق دهد و کمک کند تا بتوانید وظایف سنگینی را که بردوش همهی ماست، شما به نوبهی خودتان، به انجام برسانید.