روایت تکان دهنده محافظ آیت الله خامنه ای از روز ترور ایشان/ اتفاق جالبی که جان رهبر را نجات داد
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز به نقل از فارس، شاید امروز اگر کسی بخواهد حوادث انقلاب را مرور کند قطعا ترور آیت الله خامنهای آن هم نه در جبهههای جنگ و زیر توپخانه بعثیها بلکه در مسجدی در بین مردم و هنگام سخنرانی را به عنوان یکی از حوادث مهم میبیند.
30 خرداد 60 بود که طرح عدم کفایت بنی صدر در مجلس شورای اسلامی مطرح شد، با توجه به اینکه چندروز قبل از سوی امام خمینی (ره) حکم عزل بنی صدر از فرمانده کل قوا صادر شده بود بهانهای شد تا نمایندگان طرح عدم کفایت را به طور جد پیش ببرند.
31 خرداد با نطق یک ساعت و نیم آیت الله خامنهای علیه بنی صدر و ارایه دلایل منطقی از خیانتهای وی، مجلس رای به عدم کفایت بنی صدر داده و حکم عزلش 1 تیر توسط امام خمینی (ره) صادر که همین موضوع دلیلی برای اعلام جنگ مسلحانه و همچنین شروع به آشوبهای خیابانی شد.
تا قبل از عزل بنی صدر منافقین به صورت ایدئولوژی و فکری مشغول فعالیت بودند و درباره مسئولان انقلاب و اصل انقلاب در بین مردم شبهه افکنی میکردند و حتی درباره آیت الله خامنهای شبهاتی نظیر اینکه دامادش را وزیر کرده است و ... مطرح کرده بودند، وجود این شبهات و علاقه شدید مردم به پرسش و پاسخ باعث شد که آیت الله خامنهای طبق روحیه و روال خود بیشتر در بین مردم حضور پیدا کنند و همین عاملی شد تا دشمن از این حضور بین مردم خشمگین شود.
در همین راستا به مناسبت سالروز حادثه ترور آیت الله خامنهای به گفتوگو با محسن جوادیان، محافظ وقت آیت الله خامنهای نشستیم تا این حادثه و فضای آن ایام را از زبان او که نزدیکترین فرد به آقا بودند بشنویم.
چه شد که شما محافظ آیت الله خامنهای شدید؟ آن روزها آیت الله خامنهای به چه کاری مشغول بودند؟
تقریبا از سال 59 یک ماه قبل از جنگ تحمیلی به لحاظ مسئولیتی که آقا از امام گرفته بودند راننده داشتند، در اوایل جنگ بود که حاج محمود خسروی وفا (راننده آقا) در عملیات زخمی و یک پایشان قطع میشود، به بنده پیشنهاد دادند که جای او مشغول به کار شوم به عنوان راننده آقا.
آیت الله خامنهای آن زمان هم نماینده مجلس بودند و هم نماینده امام(ره) در شورای دفاع و هم امام جمعه. در کنار اینها دغدغه آقا شرکت در جمع جوانان هم در دانشگاه و هم پاسخ به سوالات جوانان بود، هر جا میرفتیم از ایشان استقبال میشد سوالاتشان را مطرح میکردند از جمله جای ثابت ایشان مسجد حاج ابوالفتح در میدان قیام تهران بود که چند بار به آنجا رفتیم.
به لحاظ استقبالی که از این جلسات سخنرانی و پرسش و پاسخ شد، به ایشان پیشنهاد شد که این جلسات در مساجد مختلف و به صورت سیار برگزار شود یعنی در هر منطقهای 4 مسجد مشخص کنند و هر هفته در یک مسجد برگزار شود. بعد از این تصمیم فاصله دو سه هفتهای افتاد تا روز حادثه. یک هفته آمادگی نبود و هفته بعد با روز صدور رای مجلس به بیکفایتی بنیصدر مصادف شد که دو نماینده وقتشان را به آقا دادند تا سخنانشان را علیه بنیصدر در صحن مجلس مطرح کنند چرا که ایشان اطلاعات دقیقی داشتند. سپس از پارلمان مجلس که بیرون آمدیم خبر شهادت شهید چمران را شنیدیم و آن هفته هم برنامه لغو شد و فرصتی برای منافقان شد که هدفی که دارند را به اجرا بگذارند.
واکنش آقا به شایعه وزیر شدن دامادشان!
آیت الله خامنهای هم چون فردی نبود که بخواهد قبل از ورود به جایی از قبل افرادی بروند و امنیت آنجا را بررسی کنند، یکدفعه مثلا میگفت باید برویم دانشگاه یا در کنار فلان جمع جوان در یک مسجد و..
شنبه ششم تیرماه آیت الله خامنهای دیداری با امام(ره) داشتند و سپس به سمت مسجد حرکت کردیم که سرلشکر بابایی هم با ما بودند. آقای بابایی به آقا گزارش میدادند که خلبان اف 14 هستند ولی با وجود سوابق 700 ساعته، بنیصدر به او اجازه پرواز نمیداد. کمی زودتر از موعد به مسجد رسیدیم و ایشان در گوشهای از شبستان در کنار حاجآقای مطلبی نشستند تا وقت نماز برسد.
آقا به نماز ایستادند، بین دو نماز سخنرانی کردند، بنده سمت راست ایشان نشسته بودم، در ابتدا سوالاتی که از ایشان کردند یکی در مورد وزیر شدن داماد ایشان و دوم اینکه چرا زنان قاضی نمیشوند، بود.
آیت الله خامنهای سوال اول را اینگونه جواب دادند که بنده اصلا دختری ندارم که ازدواج کرده باشد! در مورد سوال دوم توضیحاتی میدادند که صدای انفجار فضای مسجد را پر کرد، 20 ثانیه قبل از انفجار یک نفر را دیدم که یک ضبط صوت را روبروی سینه ایشان بر روی تریبون قرار داد.
اتفاقی که جان آقا را حفظ کرد
قبل از انفجار هم بلندگو سوت بلندی کشید که خود آقا اعتراض کرد و کمی عقب تر رفتند تا میکروفون سوت نزند که لطف خداوند بود تا ایشان از این حادثه جان سالم به در ببرند چرا که اگر عقبتر نمیرفتند قطعا قلبشان را نشانه مورد هدف قرار میگرفت.
ما در ابتدا فکر میکردیم که صدای کلت است، جلوی تریبون ایستادیم، تا به خودمان آمدیم، دیدیم آقا بین تریبون و منبر روی زمین افتادهاند. آن موقع شبستان حیاط کوچکی هم داشت؛ با هر زحمتی شده آقا را از لابلای جمعیتی که در حال فرار و خروج از مسجد بودند به ماشین انتقال دادیم.
بنده برای چند لحظه ایشان را در بغل گرفتم در یک لحظه چهره آقا را دیدم که یک ترکش زیر گلویشان است و یک طرف بدنشان پر از ترکش است. زمانی که ما حرکت کردیم حول و حوش 20 دقیقه به یک ظهر بود، ماشین به سرعت حرکت میکرد. اولین درمانگاهی که دیدیم سریع ایشان را انتقال دادیم؛ خونریزی خیلی شدید بود. آن روزها ترور در شهر زیاد اتفاق میافتاد برای همین ابتدا دکترها فکر کردند که ما یک گروه تروریستی هستیم، بعد از معاینه گفتند ما کاری از دستمان برنمیآید.
سراسیمه آقا را برداشتیم تا به سمت ماشین حرکت کنیم دیدیم جلوی در درمانگاه پر از جمعیت است، به سختی و با کمک پرستاری که در آن شرایط بسیار کمک حالمان بود، مردم را متفرق کردیم، شرایط جسمی آقا مناسب نبود و برای همین از آن درمانگاه یک کپسول اکسیژن برایمان آوردند و کپسول اکسیژن بزرگ بود و داخل ماشین جا نشد، لذا یکی از محافظها در حالی که درب عقب بلیزر باز بود کپسول را بیرون نگه داشت و با همان حال با سرعت حرکت کردیم. رفتیم به سمت خیابان انبار نفت و خود را به بیمارستان بهارلو رساندیم و ایشان را به طبقه اول انتقال دادیم و سپس به اتاق عمل رساندیم.
دو نفر از تیم پزشکی ابتدا ایشان را معاینه کردند نبضشان را گرفتند و گفتند متأسفانه تمام کرده؛ زمین و زمان دور سرمان چرخید، ولی خدا خیر بدهد دکتر فاضل که یکی از جراحهای توانمند است همان لحظه با رئیس بیمارستان از اتاق عمل بیرون آمدند نبض آقا را کنترل کردند و بدون معطلی ایشان را به اتاق عمل منتقل کردند و سریعا شروع به جراحی کردند.
در راه بیمارستان که بودیم وقتی فهمیدم به سمت بیمارستان بهارلو میرویم برای اینکه اعلام آماده باش کنند سریع بی سیم زدم و گفتم مرکز، «حافظ هفت» مجروح شده و ما در راه بیمارستانیم فردی که پشت بی سیم بود زد زیر گریه دیدم حال او از ما به مراتب بدتر است. در این مسیر هی به مرکز بیسیم میگفتم الان در مجلس دکتر زرگر فیاض بخش و .. را خبر دهید تا خودشان را به بیمارستان برسانند که به فضل خدا آمدند.
خبرها در رادیو پخش شد حتی در ابتدا اعلام کردند که آیت الله خامنهای و دو تا محافظ هاش شهید شدهاند، دندههای آقا و بازوهایشان شکسته بود. کتفشان هم درآمده بود.
جراحات عمیق هم بود تا یک ماه پس از این حادثه چندین بار ایشان بدحال شدند ولی لطف خدا شامل حال ما و ایشان شد. تا عصر آن روز دکترها تا حدی توانستند جلوی خونریزی را بگیرند و تصمیم بر آن شد که ایشان را به بیمارستان شهید رجایی منتقل کنند.
آن روزها علیرغم اینکه عزل بنی صدر اتفاق افتاده بود اما دستنشاندههای او در گوشه و کنار ارتش حاضر بودند برای همین هلیکوپتر به سختی میدادند، مردم که قضیه را شنیده بودند جلوی بیمارستان تجمع کرده بودند. آقای رفیق دوست گفت بیایید کاری کنیم تا جمعیت را متفرق کند، فرد دیگری را روی برانکارد گذاشتیم و رویش را پوشاندیم و به سمت هلیکوپتر بردیم تا مردم از انتقال آقا مطمئن و متفرق شوند؛ نقشه درست از آب درآمد؛ مردم متفرق شدند و آقا را با هلیکوپتر دوم به بیمارستان منتقل کردیم.
البته در انتقال اول هلیکوپتر آسیب دید و مجبور شدند هلی کوپتر صدا و سیما را برای انتقال ایشان به محل اعزام کنند؛ هلیکوپتر کابین کوچکی داشت و فقط پزشک به همراه آقا به بیمارستان اعزام شدند و ما هم با ماشین به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
به بیمارستان که رسیدیم بلافاصله ایشان به آی سی یو منتقل شدند. آن زمان در بیمارستان کوملهها حضور فعالی داشتند و پاکسازی این افراد خود کار بزرگی بود که از نظر امنیتی سخت بود. سیستم بیمارستان هم دچار مشکل بود؛ شاید برق را عمدی قطع میکردند. قطع برق با قطع دستگاه اکسیژن همزمان میشد و برای حفظ جان ایشان مجبور بودیم دور آقا حلقه میزدیم و به هیچ کس به جز پزشک معالج اجازه ورود نمیدادیم؛ او هم به صورت دستی به ایشان تنفس مصنوعی میداد.
ماجرای پنهان کردن شهادت شهید بهشتی از آقا/ آقا گفتند همه پزشکان بالای سر بهشتی بروند
اگر این حادثه برای ایشان پیش نمیآمد فردایش انفجار حزب بود و قطع به یقین آقا کنار شهید بهشتی بود. در آن روز ما در بیمارستان بودیم و وقتی خبر را شنیدیم تا دو هفته به آقا نگفتیم تا به بخش منتقل شوند حتی مسیر بیمارستان را هم از تصاویر شهید بهشتی و اطلاعیههای حادثه دفتر حزب جمهوری پاکسازی کردیم تا آقا از شهادت 72 تن خبردار نشوند. در بخش هم که ایشان تلویزیون و روزنامه میخواستند به بهانه اینکه دکتر ممنوع کردهاند اجازه نمیدادیم.
یک روزی که آقا هیچ مشکل جدی نداشتند و رادیو و روزنامه میخواستند، بهانههای متعدد میآوردیم که دیگر ایشان خواستهشان جدیتر شد و با حاج احمد آقا و آقای هاشمی تماس گرفتیم تا بیایند. آنها آمدند و حادثه را به صورت ملایمی تعریف کردند و گفتند آقای بهشتی مجروح و در بیمارستان سینا هستند.
بعد از رفتن آقای هاشمی و حاج احمد آقا، آقای خامنهای تیم پزشکی را خواستند و گفتند کسی اینجا نماند همه به بیمارستان سینا بروید و بالا سر آقای بهشتی باشید!
به نظرم آقا متوجه عدم تکاپویی پزشکان شدند، صبح فردای آن روز یکی از دوستان ایشان؛ آقای سید علی مقدم، که هر روز به ایشان سر میزدند وارد اتاق شدند و قبل از آن هم ما فراموش کردیم موضوع را تذکر بدیم، وقتی وارد شدند آقا از او سوال کردند که حادثه بهشتی چه بوده، او هم همه ماجرا را تعریف کردند و ایشان آن موقع متوجه شهادت بهشتی شدند.
آن روز آقا از آقای بهشتی صحبت بیست دقیقهای کردند که وسیلهای نداشتیم تا آن را ضبط کنیم. هر موقع تلویزیون را روشن میکردیم و این شعار پخش میشد که ایران پر از بهشتیه، آقا از فرط ناراحتی میگفتند تلویزیون را خاموش کنید؛ ایران دیگر هیچ وقت فردی چون بهشتی را نخواهد دید.
چرا آقا برای سخنرانی به مساجد میرفتند؟
ایشان با وجود برنامههای سنگین جنگ و جبهه و حضور در مناطق جنگی برای جوانان وقت میگذاشتند و حتی در مناطق جنگی هم برای جوانان وقت بیشتری میگذاشتند. در تهران هم همیشه برای حضور در دانشگاهها و مساجد برای پاسخگویی به سوالات جوانان وقت میگذاشتند.
همیشه میگفتند که به جوانها باید پاسخگو باشند تا جوانان به سمت افکار غربی نروند و به سمت و سوی درست کشیده شوند. اکنون نیز رهبری به این موضوع با عنوان جهاد تبیین تاکید دارند در واقع تهاجم فرهنگی بنایش از سالها قبل بوده و از همان زمان و حتی قبلتر این مهم را اشاره کرده بودند. این سلسله جلسات آقا در آن زمان بسیار کارساز و مثمر ثمر بود.
معمولا یک روز در هفته و شنبهها وقتشان را در جمع جوانان میگذرانند. یکشنبه تا چهارشنبه در منطقه بودیم، عصر چهارشنبه از منطقه حرکت میکردیم حالا با هر وسیله نقلیهای که میشد هواپیما، قطار و ... که شرایط هم گاها بحرانی میشد.
چیزی که برایم جالب است این است که آقا در هشت سال دفاع مقدس با آن همه حضور در منطقه خدا حفظشان کرد ولی در جبههای که خودشان در آن فعالیت بیشتری داشتند و دشمن در یک جمع مردمی و در یک سخنرانیای که برای جوانان بوده ایشان را هدف قرار دادند چرا که آن را پرخطر میپنداشتند.
رصد آیت الله خامنهای توسط دشمن در مناطق جنگی
در منطقه هم که میرفتیم اینطور نبود که دشمن ایشان را زیر نظر قرار ندهد حتی منطقه مریوان که میرفتیم همیشه به ما میگفتند از قبل خبر دهید تا شرایط را بسنجیم. ایشان در مریوان در یک مسجد سخنرانی داشتند، گرایی که داده بودند هواپیمای دشمن آمد خیلی از جاها را زد ولی به مسجدی که ایشان بودند اصابت نکرد.
فردای آن روز هم به اتفاق چند نفر از فرماندهان از جمله حاج احمد متوسلیان به سمت ارتفاعات پیررستم که بسیار هم صعب العبور بود رفتیم. بین راه روستایی بود که توپخانه بود بازدید کردیم و بعد از حرکت دیدیم که دو تا هواپیما آمد تا بمباران کند، سریعا آقا را پیاده کردیم گرا داده بودند توپخانه را بزنند! که در آنجا هم اتفاقی برای ایشان نیفتاد، در منطقه خیلی اتفاقات پیش آمد ولی شکر خدا موفق نشدند و خدا ایشان را حفظ کردند.
حکمت الهی این بود که آقا فردای روز حادثه به جلسه حزب نروند و بمانند تا رهبر ایران اسلامی شوند. برخی دیگر از شخصیتها هم به دلایل دیگری در آن روز حضور پیدا نکردند و جان سالم به در بردند ولی شخصیتی مثل شیخ محمد منتظری اصلا ربطی به حزب نداشت ولی کلاهی او را دعوت میکند که او را به این جلسه بکشاند.
آقا سختیهای زیادی کشیدند ولی لطف خدا بود که ایشان در حادثه فردای آن روز حضور نداشته باشند. ایشان در مراحل مختلفی به صورت خارق العادهای به لطف خداوند جان سالم به در بردند و این پرچم را به دست امام زمان(عج) هر چه زودتر تحویل دهند و با ظهور ایشان ظالم پروریهایی هم که هست برطرف شود.