داستان‌های قدیمی اما شیرین؛ هزار و یک شب/ شهرزاد قصه گو و حکایت بسیار زیبای حسن بصری و پری دریایی

  یکشنبه، 14 اردیبهشت 1404
داستان‌های قدیمی اما شیرین؛ هزار و یک شب/ شهرزاد قصه گو و حکایت بسیار زیبای حسن بصری و پری دریایی
ساعد نیوز: در ادامه با پرماجراترین داستان هزار و یک شب همراه ما باشید.
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، داستان حسن بصری و پری دریایی در شهر بصره، میون بازارهای شلوغ و خیابون‌های خاکی، پسری زندگی می‌کرد به نام حسن بصری. اون جوانی پرشور بود. چشمهای تیزبینی داشت و آرزو میکرد یک زمانی دل به دریا بزنه و بتونه سرزمینهای ناشناخته رو فتح کنه. حسن بارها و بارها داستان‌های دریانوردان رو شنیده بود قصه‌هایی درباره جزایری طلسم‌شده، گنج‌های مدفون، و دریاهایی که در دل خودشون رازهایی هزارساله داشتند. اما از بین همه‌ی این افسانه‌ها، یکیش بیشتر از همه ذهنش رو مشغول کرده بود: داستان پریان دریا. پیرمردی که همیشه در کنار ساحل برای ماهیگیران تور می‌بافت، یک شب به حسن گفته بود: اون طرف دریا یک سرزمینی وجود داره که آدمی رو به طرفِ خودش میکشه . اونجا نه بازاری هست، نه خونه‌ای و نه شهری. اما اگر شبِ مه‌تاب کنارِ ساحلش وایسی، یک صدای آوازی میشنوی که دیگه هیچوقت از خاطرت پاک نخواهد شد حرفهای این پیر مرد همیشه تو ذهنِ حسن میموند. روزها گذشتند و این فکر در اون رشد کرد، تا اینکه دیگه نتونست مقاومت کنه. حسن تصمیم گرفت به سفر بره، سفری برای جست و جوی این سرزمین افسانه‌ای. همون سرزمینی که پیرمرد در موردش صحبت میکرد. قرار بود چند روز بعد بارزگانهای شهر به یک سفرِ تجاری برن. حسن بازرگانها رو متقاعد کرد که اون رو با خودشون ببرند، اونها هم قبول کردن و حسن سوار بر کشتی، دل به موج‌ها دریا زد. اما در بین مسیر، طوفانِ سهمگینی از دل دریا بلند شد. ناگهان آسمون سیاه شد، امواج مثلِ دیوهایی خشمگین به کشتی حمله بردند، و چوب‌های محکم اون رو مثلِ شاخ و برگ درختان در هم شکستند.

حَسن خودش رو در بینِ تکه‌های شکسته‌ی کشتی پیدا کرد. فریادِ ملوانان رو شنید که در دل دریا ناپدید شده بودند. یک لحظه‌ی بعد، سکوتی هولناک در همه جا حاکم شد. حسن چشمهاش رو باز کرد. خودش رو بر روی شنهای یک ساحلی پیدا کرد. ساحلی که ناشناخته بود. همه‌جا خاموش بود، فقط صدای آروم موج‌هایی که به ماسه‌ها بوسه می‌زدند، شنیده میشد. درختانِ سرسبز در برابرش سر به آسمان کشیده بودند و دریاچه‌ای زلال در اطراف جزیره می‌درخشید. حسن به سمتِ آب رفت، دستانش رو در آب فرو برد، و در همون لحظه، صدایی شنید آوازی شیرین، سوزناک و یکمی هم ترسناک نگاهش رو به آب دوخت و از بین امواجِ دریا، زنی پدیدار شد: این زن در اصل یک پری دریایی بود.

موهاش طلایی بود و مثلِ امواج دریا به حرکت در می‌اومد، چشماش آبی و ژرف، و پوستش مثلِ مروارید در زیر نور ماه می‌درخشید.

حسن بی‌اختیار قدمی به جلو برداشت. بعدش پرسید: تو کی هستی: صداش لرزان بود و هنوز حس ترس و تعجب در وجودش مشخص بود پری دریایی جواب داد کسیکه شبها برای دریانوردانی که دیگر بازنمیگردند آواز میخواند صدای پری مثلِ موسیقی بود، آروم و در عین حال غمگین. حسن با لبخندِ تلخی پرسید: آیا منم یکی از اونها هستم؟ پری جواب داد: شاید. ولی مثل اینکه هنوز فرصت داری حسن شیفته‌ی اون شد. شب‌ها کنار دریاچه با هم می‌نشستند و از دنیاهایشون برای هم تعریف میکردند. از قصه‌هایی که زمین و دریا رو به هم پیوند می‌دادند.

پری اون رو به قصر پدرش، یعنی پادشاه دریا، برد کاخی ساخته‌شده از مرجان و صدف، با تالارهایی که نورهای آبی و سبز در اونها می‌رقصیدند. حسن در کنار پری، آنچنان حسِ نشاطی داشت که هیچوقت در عمرش در بصره چنین حسی پیدا نکرده بود. ولی با گذر زمان، یه چیزی در دلش تغییر کرد. یک شب که هر دو کنار دریاچه نشسته بودند، حسن رو به پری کرد و گفت: ای پری زیبارو، دلم تنگ شده. برای بصره، برای زمین، برای مردمانی که شبیه به من هستند پری یک لحظه سکوت کرد. نسیم شبانه موهاش رو به آرامی تکون می‌داد. پری به آرامی جواب داد: میفهمم چی میگی. اما این رو بدون. اگه از اینجا بری دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی. یعنی دیگه هیچوقت من رو نخواهی دید حسن دستش رو محکم گرفت. به چشمانش خیره شد و پرسید: و اگه بمونم؟ اگه بمونم چی میشه؟ پری گفت: اگه بمونی، باید دنیای گذشته‌ات رو فراموش کنی. باید از این لحظه به بعد یک موجود دریایی باشی، یکی از ما. دیگه طلوع آفتاب رو نخواهی دید. دیگه روی شن‌های داغ راه نخواهی رفت. حسن نگاهش رو به پایین انداخت. بینشون یک سکوت سنگینی بود. ناگهان حس کرد که انگار بین دو جهان معلق مانده . جایی میان عشق و سرنوشت، میان گذشته و آینده. حسن که حالا دیگه راز دریا رو میدونست و عشقِ واقعی رو چشیده بود ، نگاهی به افق انداخت. اون تا آخرین لحظه‌ی عمرش هیچوقت از فکرِ پری دریایی بیرون نیومد. داستان که به پایان رسید هوا روشن شده بود. شهرزاد لب از قصه گفتن فرو بست. ملک با خود گفت زیبا حکایت میگوید این را نکُشم تا باقی داستانها را بشنوم چون روز برآمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت را بگذرانید. حسن به راحتی دل به دریا زد. قایق کوچکی اونجا بود سوار بر قایق شد و بدون هیچ مشکل و یا طوفانی به سمتِ بصره رفت. حسن راهی بصره شد، اما در تمام عمرش، هیچ‌گاه از عشقِ پری دریایی بیرون نیومد. شب‌ها، وقتی که باد از سمت دریا می‌وزید، هنوز می‌تونست صدای آوازش رو بشنوه اون تا پایان عمرش نتونست از عشق پری دریایی بیرون بیاد.


منبع ویدیو: یوتیوب deep stories



برای شنیدن قسمت اول اینجا ، دوم اینجا ، قسمت سوم اینجا، قسمت چهارم اینجا ، قسمت پنجم اینجا ، قسمت ششم ، قسمت هفتم را اینجا ، قسمت هشتم اینجا ،قسمت نهم اینجا و قسمت دهم را اینجا کلیک کنید.


برای خواندن شعر و داستانهای بیشتر اینجا کلیک کنید.


2 دیدگاه


  دیدگاه ها
H.k
7 ماه پیش

پری دریایی نوعی نفس و امتحان نفس است( نفسانی) آنچه در مخفیگاه انسان به هر شکل ذخیره است در امتحانات دوران عمر تجلی می کند.
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها