داستان های هزار و یک شب / شب سیزدهم: حمّال و دختران ( قسمت پنجم)

  دوشنبه، 24 آذر 1404 ID  کد خبر 515244
داستان های هزار و یک شب / شب سیزدهم: حمّال و دختران ( قسمت پنجم)
ساعدنیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز داستان های بسیار جالب و آموزنده را مطالعه می کنید. برای خواندن این حکایات همراه ما باشید.

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه داستان حمّال و دختران می باشد.

آنچه در شب دوازدهم گذشت....

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب دهم قسمت دوم داستان شیرین حمّال و دختران را برای شهریار حکایت کرد و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد در این داستان که شهرزاد قصه گو حکایت کرد: قلندرها سرگذشت‌های شگفت را برای خلیفه و جعفر بازگو می‌کنند؛ از جمله داستان قلندر اول که راز سوزانده‌شدن پسر و دخترش را فاش می‌کند و آن را نتیجه گناه و خشم الهی می‌داند، و نیز سرگذشت خودش که پس از کشته‌شدن پدرش به دست وزیر، از ترس جان، ریش می‌تراشد، یک چشمش را از دست می‌دهد و آواره می‌شود. سپس نوبت قلندر دوم می‌رسد که خود را شاهزاده‌ای دانشمند معرفی می‌کند که در راه سفر به هند به دست راهزنان گرفتار شده، به فقر و هیزم‌کشی افتاده و سرانجام به کاخی زیرزمینی می‌رسد؛ جایی که با دختری اسیرِ دیوی آشنا می‌شود و از روی عشق و حسادت طلسم دیو را می‌شکند؛ اقدامی که سرنوشت تلخ و عبرت‌آموز او را رقم می‌زند.؛ برای خواندن ادامه داستان همراه ساعدنیوز باشید:

حمّال و دختران ( قسمت پنجم)

بانوی من همین که با شدت دست به نقش تاق کوبیدم زن به من گفت: «عفریت هم اکنون سر می رسد به تو هشدار ندادم که این کار را نکن؟» به خدا مرا آزار دادی اینک جان خودت را نجات بده و از همان جا که آمده ای برگرد. من از شدت وحشت کفش و تیشه ام را فراموش کردم دو پله که بالا رفتم چشم گرداندم تا آن دو را با هم ببینم ناگهان دیدم که زمین شکافته شد و دیوی بدهیبت پدیدار شد و گفت: «این صدای ناخوش چه بود که تنم را به لرزه درآورد؟»

دختر گفت: چیزی نبود جز اینکه دلتنگ شده بودم و میخواستم با هم شرابی بنوشیم تا دلم باز شود بلند شدم تا بر نقش دست بسایم روی آن افتادم عفریت به او گفت: «ای روسپی ، بدکاره دروغ میگویی و به چپ و راست قصر نگاه کرد و چشمش به کفش و تیشه افتاده گفت: «این چیزهای متعلق به آدمیان از کجا به اینجا آمده؟»

دختر گفت:«من تازه آنها را میبینم شاید مال خود تو باشد.» عفریت گفت: «این سخنان بیهوده را به من نگو ای پتیاره بعد او را برهنه کرد و به چهار میخ کشید و در همان حال به شکنجه و آزار او پرداخت. دیگر نتوانستم ناله و زاری او را بر خود هموار کنم بنابراین سراپا لرزان از ترس از پله بالا رفتم وقتی به بالا روی زمین رسیدم، در پوش را به همان صورت نخستین در آوردم آن را با خاک پوشاندم و از کاری که کرده بودم سخت پشیمان شدم. اما یاد دختر و زیبایی او و چگونگی شکنجه اش به دست آن ملعون و اینکه بیست سال با این موجود به سر می برد و سرانجام به خاطر من به چنان عقوبتی دچار شد. لحظه ای از خاطرم بیرون نمی رفت آنگاه پدر و کشور و هیزم فروش شدن خودم را به یاد آوردم و این اشعار را زمزمه کردم:

یک روز تیره بختی یک روز نیک بختی

هرگز نیایدت پیش همواره رنج و سختی

آسان بگیر بر خود تا بگذرد زمانه

جدی مگیر بازی آسوده باش لختی

سپس پیش دوست خیاطم رفتم و دیدم که از نگرانی برای سرنوشت من دلی پر شرر و چشمی بر در دارد گفت: «شب گذشته سراسر دلم نگران تو بود و می ترسیدم نکند جانوری وحشی تو را دریده یا حادثه دیگری برایت پیش آمده باشد خدا را شکر که سالمی.» از دلسوزی و مهربانی او به خویش تشکر کردم و به اتاقک خویش رفتم و همه وقت به آنچه گذشته بود فکر میکردم و خود را سرزنش میکردم که چرا به نقش طلسم دست برده بودم ناگهان دوست خیاطم نزد من آمد و گفت:« یک مرد ایرانی دم مغازه است و با تو کار دارد. ضمناً تیشه و کفش تو را نیز با خود آورده، آنها را به هیزم شکنان نشان داده و به آنها گفته موقع اذان برای نماز صبح بیرون رفته بودم که اینها را پیدا کردم و نمیدانستم از کیست و آنها نشانی صاحب آنها را به من گفتند و مغازه تو را نشان دادند و الان او در مغازه من نشسته است برو از او تشکر کن و تیشه و کفشت را بگیر.»

با شنیدن این سخنان رنگ از رویم پرید و حالم دگرگون شد. در این گیر و دار جایی از زمین شکافته شد و مرد ایرانی از میانه آن بیرون آمد. دیدم عفریت است و ماجرا از این قرار بود که چون دیو پلید دختر را سخت شکنجه داده بود و او هیچ اقراری نکرده بود، دیو تیشه و کفش را آورده و به دختر گفته بود: «اگر صاحب این تیشه و کفش را پیدا نکنم جر جریس و از نوادگان ابلیس نیستم.» سپس به این حیله نزد خیاطها آمده و مرا یافته بود. بنابراین به من مهلت نداد و مرا ربود و پرواز کرد و اوج گرفت و فرود آمد.

سپس با من که در چنگ او بودم و هوش و حواس عادی نداشتم بر زمین نشست. آنگاه مرا به درون قصری که دوش به آنجا رفته بودم برد و من چشمم به دختر افتاد که لخت و عریان خون از همه سوی بدنش روان بود. اشک از دیدگانم سرازیر شد. دیو او را گرفت و گفت: «ای روسپی این معشوق تو است. دختر نگاهی به من انداخت و گفت: «جز این لحظه او را ندیده ام و نمی شناسم.» عفریت گفت:« این همه شکنجه شده ای و باز اقرار نمی کنی؟»

دختر گفت: »در عمرم او را ندیده ام و خدا از کسی که دروغ بر او ببندد نخواهد گذشت.» دیو گفت: «اگر او را نمیشناسی این شمشیر بگیر و گردن او بزن.» دختر شمشیر را گرفت و به سویم آمد و بالای سرم ایستاد. من با گوشه ابرو به او اشاره کردم و اشک بر چهره روان ساختم دختر برخاست و با اشاره به من گفت:« همه این چیزها را تو بر سر من آوردی.»

با اشاره به او گفتم اکنون زمان بخشش است و این شعر زبان حال من بود:

با سر مژگان بگویم آنچه ناگوید زبان

بر تو بنمایم هر آنچه در دلم باشد نهان

رو به رو گردیم هر که اشکهایم بی سخن

باز میگوید ز عشق و می شود بر رخ روان

آنچه را نتوان به ابرو و به مژگان بازگفت

اشک بنماید به ایما با سرشک دیدگان

گوشه ابرو چه خوش پیغمبر فرخنده ای است

ما خموشیم و بگوید عشق راز عاشقان

بانوی من، دختر با دریافت اشاره های من شمشیر از دستش افتاد عفریت آن را به دست من داد و گفت:« گردن او را بزن تا تو را آزاد کنم و از مجازات تو بگذرم.» گفتم: «باشد چنین خواهم کرد شمشیر را برداشتم و به چابکی جلو رفتم و دستم را بالا بردم و گفتم:« ای عفریت تناور و ای پهلوان دلاور، وقتی یک زن ناقص عقل بریدن سر مرا روا نمیدارد چگونه من زدن گردن کسی را که در عمرم او را ندیده ام بر خود روا بدانم؟. من هرگز این کار را نخواهم کرد حتی اگر ناگزیر شوم جام مرگ را تا آخرین قطره هلاک بنوشم.» عفریت گفت:« آشکار است که شما یکدیگر را دوست دارید.» سپس شمشیر برداشت و به ضربه ای یک دست دختر را برید و با ضربۀ دوم دست دوم او با ضربه ای پای راست با ضربه ای دیگر پای چپ را برید چنانکه با چهار ضربه دست و پای او را قطع کرد و من شاهد این صحنه بودم و مرگ را در مقابل چشمم میدیدم آنگاه دختر با چشم به من اشاره ای کرد و دیو متوجه شد و گفت: «با چشم خود زنا کردی.»

بعد به ضربه ای سر او را از تن جدا کرد و روی به سوی من آورد و گفت: «ای آدمیزاده در شرع مقدس ما چون زنی زنا کند، کشتن او بر ما روا باشد و این دختر که من در شب عروسی اش هنگامی که بیش از بیست سال نداشت ربوده ام جز من کسی را نمیشناخت و من هر ده روز یک بار شبانه در لباس یک مرد ایرانی نزد او می آمدم اما چون بی وفایی و خیانتش بر من آشکار شد او را کشتم هرچند خیانت تو به من ثابت نشده اما هرگز نمی گذارم سالم و تندرست از دست من رها شوی، بنابراین به من بگو چه آسیبی بر تو وارد آورم؟» بانوی من، من از این موضوع شاد شدم و به طمع بخشوده شدن گفتم: «چه بگویم و از تو چه بخواهم؟» گفت «از من بخواه که تو را به چه صورت جادو کنم به صورت سنگ الاغ یا بوزینه ؟»

گفتم:« از تو امید بخشودگی داشتم به خدا اگر از من بگذری خدا از تو در خواهد گذشت و از اینکه یک مسلمان را که آزارش به تو نرسیده است ببخشی تو را خواهد بخشید.» و التماس و زاری زیاده کردم و در برابر او خود را خاکسار کردم و گفتم: «من مظلوم و ستمدیده ام.» دیو گفت: «پرگویی مکن از کشتن نترس که تو را نمی کشم. اما به بخشودگی نیز طمع مبند جادو شدنت حتمی است.»

بعد به اشاره او زمین شکافته شد و مرا برداشت و به آسمان پرواز کرد و چندان اوج گرفت که جهان در برابر چشمان من مانند آبگیری کوچک می نمود. آنگاه بر سر کوهی فرود آمد کمی خاک برداشت و افسونی بر آن خواند و بر من پاشید و گفت: «از این شکل به شکل بوزینه در آی.»

از آن زمان به بعد من انگار صد سال بود که بوزینه بودم. وقتی خود را به این صورت زشت یافتم بر حال و روزگار خود گریه کردم و در برابر ستم زمانه شکیبا شدم و دانستم که دور زمان به سود هیچ کس نیست. بعد از بالای کوه به پایین سرازیر شدم یک ماه راه پیمودم و آنگاه به ساحل دریای نمک رسیدم و مدتی بود آنجا ایستاده بودم که چشمم به کشتی ای در میانه دریا افتاد که باد موافق آن را به سوی خشکی راه می برد. پشت تخته سنگی در کنار دریا کمین کردم و از آنجا خود را به میانۀ کشتی افکندم یکی از مسافران گفت: «این جانور شوم را بیرون کنید.» گریستم و اشک از دیده روان کردم ناخدا متوجه من شد و گفت:« ای بازرگانان این بوزینه را من به مزدوری میگیرم و مزد او را می پردازم او در کنار من خواهد ماند و نباید کسی او را آزار دهد یا بترساند.» بعد ناخدا به من مهربانی کرد و هر چه میگفت می فهمیدم و همه نیازهای او را برآورده میکردم و در خدمت وی بودم. پنجاه روز باد موافق می وزید تا به شهر بزرگی رسیدیم که دانشمندان بسیار داشت چنان که جز خدای بزرگ کسی شمار آنها نمی دانست.

به محض رسیدن کشتی و لنگر انداختن غلامان و فرستادگانی از جانب پادشاه آن شهر نزد ما آمدند. فرستادگان به کشتی آمدند و سلامت بازرگانان را شادباش گفتند و در پایان پیام شاه رساندند و گفتند: «پادشاه ما رسیدن شما را به سلامت شادباش می گوید و این کتابچه را فرستاده و گفته است هر یک از شما سطری در آن بنویسید.»
با همان شکل و هیئت بوزینه از جا بلند شدم و کتابچه را از دستشان در آوردم. آنها میترسیدند که آن را پاره کنم یا در آب اندازم به من هجوم آوردند و می خواستند مرا بکشند با اشاره به آنها گفتم که می خواهم بنویسم ناخدا به آنها گفت: «بگذارید بنویسد. اگر بد نوشت و خطا کرد او را از خود میرانیم و اگر خوش نوشت او را به فرزندی میگیرم و براستی من در عمر خویش بوزینه ای به این فهم و درک ندیده ام.»
آنگاه قلم به دست گرفته آن را در مرکب فرو بردم و یک سطر به قلم رقاع نوشتم که این شعر بود:


زمانه چون تو ندارد کسی در این دوران

اگرچه خوبی خوبان بسی نگاشته است

خدای سایه تو بر ادب بیفزاید

چراکه علم چنین خواجه ای نداشته است


و به خط ریحانی نوشتم:


او را قلمی هست که در عرصه گیتی

سودش به همه کس برسد چون بنگارد

گفتا قلم اینک همه دنیاست از آن کس

کو خامه به انگشت به دنیا بدواند

و با خط ثلث این شعر را نگاشتم:


رود از این جهان هر خط نویسی

ولی ماند به دنیا هرچه بنوشت

از این رو با قلم چیزی تو بنویس

که اندر آخرت ننمایدت زشت

و با خط مشق «کتابت» این دو بیت را نوشتم:


چون دوات دولت و نعمت گشودی پیش رو
پس مداد بخشش و جود و کرم پر اندر او
و آنکه آن را در مرکب بر به عزم و اختیار
چون که هر فضل و شرف را هان قلم دارد از او


آنگاه کتابچه را به دست آنها دادم و آنها آن را نزد شاه بردند. شاه با تأمل در کتابچه نگریست و جز خط من از هیچ خطی خوشش نیامد. بنابراین به افراد خود گفت: «به سراغ نویسنده این خط بروید و این جامه فاخر برا او بپوشانید و او را سوار بر قاطر با تشریفات کامل نزد من آورید.» افراد شاه با شنیدن سخنان او لبخند زدند. شاه خشمگین شد و گفت: «چگونه است که با شنیدن فرمان من به من میخندید؟»
گفتند: «ای پادشاه ما به گفته شما نمیخندیم بلکه بر این میخندیم که نویسنده این خط بوزینه است نه آدمی و او همراه ناخدای کشتی است.» شاه با شنیدن سخنان آنها شگفت زده شد و از شدت شادی پای از سر نمیشناخت گفت:« میخواهم این بوزینه را بخرم.» بعد فرستادگانی با قاطر و جامه فاخر به کشتی گسیل داشت و گفت حتماً این جامه گرانبها را به او بپوشانید و او را بر قاطر سوار کنید و نزد من آورید.»

فرستادگان شاه به کشتی آمدند و مرا از ناخدا گرفتند و جامه گرانبها بر من پوشاندند. مردم به تماشای این منظره ازدحام کردند و چشم از من بر نمی داشتند. وقتی مرا نزد پادشاه بردند، من با دیدن او سه بار زمین در برابر او ببوسیدم تا به من اجازه نشستن داد. دو زانو بر زمین نشستم حاضران از ادب من بسیار تعجب کردند و شاه بیش از همه متعجب شد آنگاه پادشاه فرمود که همه از آنجا بروند. با رفتن آنها فقط شاه و رئیس خواجه سرایان و غلامی خردسال و من آنجا ماندیم. سپس پادشاه فرمان داد که غذا بیاورند. آنها سفره انداختند و غذاهایی در آن چیدند که گرسنه را به اشتها و چشم را به تماشا بر می انگیخت. شاه به من اشاره کرد که بخورم از جا برخاستم و هفت بار در حضور او برزمین بوسه زدم و با او به خوردن نشستم پس از برچیدن سفره رفتم و دستم را شستم و دوات و قلم و کاغذ برداشتم و این دو بیت را بر آن نوشتم:


پادزهر دردهای من کباب بره است

سینی حلوا برای من زهر نعمت به است

آه می لرزد دلم وقتی که اندر سفره ای

زولبیای چرب و روی آن عسل گسترده است

و این دو بیت را نیز نگاشتم:

زود اآ ای زولبیا بیا که خوابم نیست

از تو سیری و صبر و تابم نیست

روز و شب خوردن توام عشق است

بهتر از شهد تو شرابم نیست

آنگاه از جا برخاستم و در جایی دورتر از شاه نشستم. شاه به نوشته من نگاه کرد و با شگفتی آن را خواند سپس گفت شطرنج بیاورند. بعد روبه من کرد و گفت: «بازی میکنی؟» با اشاره سر گفتم: «آری» پیش آمد و مهره چید و دوبار از او بردم عقل پادشاه حیران شد و گفت: «اگر این آدمیزاد بود از همه مردم زمانه خود برتر بود. بعد به خدمتکار خود دستور داد «نزد بانوی خود برو و به او بگو شاه میگوید به تماشای این بوزینه عجیب بیا پیشکار و رئیس خواجه سرایان رفت و با بانوی خود که دختر شاه بود برگشت. چشم دختر شاه که به من افتاد رویش را پوشاند و گفت: «پدر چطور دلت راضی میشود که دنبال من بفرستی و نگاه مردان بیگانه به من بیفتد؟»
شاه گفت: «دخترم در اینجا جز این غلام خردسال و این خواجه سرا که تو را بزرگ کرده است و این بوزینه و من که پدرت هستم کسی نیست، رویت از چه کسی می پوشی؟»
دختر شاه گفت: «این بوزینه شاهزاده و پسر ایمار شاه پادشاه جزایر داخلی است که افسون شده است. جرجریس که از تبار ابلیس است او را جادو کرده و قبل از آن نیز دختر شاه اقناموس را کشته است و کسی را که تو بوزینه می پنداری مردی دانشمند و حکیم است.»


شاه از شنیدن گفته دخترش متعجب شد و نگاهی به من افکند و گفت:« راست میگوید» با اشاره سر گفتم: «اری» و گریستم شاه به دخترش گفت «از کجا فهمیدی که جادویش کرده اند؟» دختر گفت:« پدر پیرزنی جادوگر و نیرنگ کار که در کودکی با من بود، هنر جادو را به من آموخت. من آن را در کمال استادی فرا گرفتم و صد و هفتاد فن از آن را هم اکنون میدانم که کمترین آنها این است که سنگهای این شهر را پشت کوه قاف بیفکنم و آنجا را به دریاچه تبدیل کنم و مردم آنجا را به صورت ماهی درآورم و در دریاچه بریزم.»

شاه گفت: «تو را به خداوندی خدا قسم میدهم که این جوان را نجات بده تا او را وزیر خود کنم تو این هنر میدانستی و من غافل بودم؟ اینک او را نجات بده تا وزیر من شود زیرا جوان نکته بین و خردمندی است.» دختر گفت: «به جان و دل فرمانبردارم.» آنگاه کاردی برداشت و دایره ای کشید.

در شب سیزدهم خواهید خواند...

در شب سیزدهم این داستان، شهرزاد قصه گو ادامه داستان حمّال و دختران را حکایت خواهد کرد ......

با ما همراه باشید.

برای خواندن حکایت های شیرین فارسی کلیک کنید


دیدگاه ها


  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها   
آخرین تصاویر