به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز، مهدی اخوان ثالث (10 اسفند 1306 – 4 شهریور 1369) متخلص به م. امید، شاعر، نویسنده و موسیقیپژوه بود. اشعار او زمینهٔ اجتماعی دارند و گاه حوادث زندگی مردم را به تصویر کشیدهاست؛ همچنین دارای لحن حماسی آمیخته با صلابت و سنگینی شعر خراسانی و نیز در بردارنده ترکیبات نو و تازه است. اخوان ثالث در شعر کلاسیک فارسی توانا بود و در ادامه به شعر نو گرایید. از وی اشعاری در هر دو سبک به جای ماندهاست. همچنین او آشنا به نوازندگی تار و مقامهای موسیقایی بود.
بسانِ رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولبارِ زادِ1 ره بر دوش،
فشرده چوبدستِ2 خیزران3 در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضایِ خلوتِ افسانگیشان راه میپویند،
[ما هم راه خود را میکنیم آغاز.
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام.
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راهِ بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمانِ «هر کجا» آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز بهسوی آسمانها نیست.
سوی بهرام4، این جاویدِ خونآشام،
سوی ناهید5، این بدبیوه گرگِ قحبۀ6 بیغم،
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و میرقصید دستافشان7 و پاکوبان بسان دختر کولی8،
و اکنون میزند با ساغر9 مکنیس10 یا نیما11
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما؛
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشتِ بیخداوندیست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
بِهل12 کاین آسمانِ پاک،
چراگاهِ کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
بهسوی سرزمینهایی که دیدارش،
بسان شعلۀ آتش،
دوانَد در رگم خونِ نشیطِ13 زندۀ بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرمِ نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیزِ نقبآسایِ زهراندودِ رگهایم
کِشانَد خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
به سویِ قلبِ من، این غرفۀ با پردههای تار.
و میپرسد، صدایش نالهای بینور:
– «کسی اینجاست؟
هلا14! من با شمایم، های! . . . میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشارِ گرمِ دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاهِ
[ مردهای هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الاّ پت پتِ رنجورِ شمعی در جوارِ مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کارِ مرگ،
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر،
به امّیدی که نوشد از هوایِ تازۀ آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ15 و افیون16 است _ از اعطای درویشی که
[ میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد…»16
وز آنجا میرود بیرون، بهسوی جمله ساحلها.
پس از گشتی کسالتبار،
بدانسان باز میپرسد سر اندر غرفۀ با پردههای تار :
– «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست.
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر بهدردآلودۀ مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندۀ خود را؟»17
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
بدانجایی که میگویند خورشیدِ غروبِ ما،
زَنَد بر پردۀ شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی18 زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.
و در آن چشمههایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگِ بلورینبالِ شعر از آن.
و می نوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنجِ آبیاری کردنِ باغی
کزآن گل کاغذین روید؟»
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا19
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست.
کجا؟ هرجا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلیزن، ز سیلیخور
وزین تصویرِ بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عُمَر20 با سَوطِ21 بیرحم خشایَرشا22،
زند دیوانهوار، امّا نه بر دریا؛
به گردهی23 من، به رگهای فسردهی من،
به زندهی تو، به مردهی من.
بیا تا راه بسپاریم.
بهسوی سبزهزارانی که نه کس کِشته24، نِدْروده25
بهسوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقشِ رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
به سوی آفتاب شادِ صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخملگونۀ دریا،
میاندازیم زورقهای خود را چون کُلِ26 بادام.
و مرغانِ سپیدِ بادبانها را میآموزیم،
که بادِ شرطه27 را آغوش بگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
بیا ای خستهخاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم . . .
تهران، فروردین ماه 1335