دکلمه ای جانسوز از حسین پناهی که کل وجودت رو به لرزه میندازه/ انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است+ ویدئو

  سه شنبه، 02 دی 1404
دکلمه ای جانسوز از حسین پناهی که کل وجودت رو به لرزه میندازه/ انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است+ ویدئو
ساعدنیوز: در این قسمت با ویدیویی از دکلمه ی مرحوم حسین پناهی در خدمتتان هستیم. خوشحال میشویم نظراتتان را با ما در میان بگذارید.

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز، حسین پناهی عزیز با بازی‌های خاص و متفاوت خودش، شخصیتی منحصربه‌فرد در سینمای ایران داشت. او با نقش‌آفرینی در فیلم‌هایی مانند "گل‌های داوودی"، "سایه خیال" و "مهاجران"، تونست جایگاه ویژه‌ای در دل تقریبأ همه ایرانی ها پیدا کنه... 🖤 متأسفانه حسین پناهی در سال 1383 در سن 48 سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت. مرگ زودهنگام او، ضایعه‌ای بزرگ برای جامعه هنری ایران بود. جای خالی او در سینمای ایران همچنان احساس میشه و فقدان حضورش در آثار هنری به چشم می‌خوره.

پل میزنیم به نامعلوم

در می گشاییم به ناممکن

از وجود چنان بنایی ساختیم که نردبان هزار پلۀ حضور به گَردَش نمی رسد

بی شک آخرین شماره از شمارش معکوس کفتار صبور عقل

سرانجام، واپسین نفس گاو ِ دل خواهد بود

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود

ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود

ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود

نه!

انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است

پا می چرخانم

پا می چرخانم و روح روباهی در من حلول می کند

به یاد می آورم

در شبی از شب های سرد "مُراویا"

در کلبۀ وحشی خود

کنار اجاق

سگ آبستنی را پناه دادم

که پشمش کفاف پوشش همۀ زمستان مرا می داد

تا سپیده دمید مسحور چشمانش بودم

در چشم چپش، مردی سوار بر اسب مرده بود

و در چشم راستش

زنی چشم بر کُلُون ِ در، به خواب رفته بود.

آن روزها من

در حسرتی مجهول

سهم گندم خود را

به بلدرچین های گرسنه می بخشیدم

می خواندم

وقتی جغدها می خواندند.

و به یاد دارم که به جای کشتن ِ مارها

از پاهایم مراقبت می کردم.

پا می چرخانم

پا می چرخانم و گوش می سپارم به صدای خش خش شاخه شاخۀ گردوی وجودم در باد

چهار فصل را به یاد دارم

و طعم گس ِ اِکسیر پُرافسون خاک را

که به ازگیل رسیدۀ ویار ذهن پرنده ای می مانست

بیا

بیا ای کلاغ ِ محال

و هسته مرا به دیاری دیگر ببر

می خواهم

و به یاد دارم

که کلاغ ها از محدوده به محدوده می پرند

می خواهم

و در گوشۀ ذهن خویش

باریکه نوری نامحدود را تا بی نهایت دنبال می کنم

و بلند و بی پروا

از توهم خویش ترانه می سازم:

...

می خوانم و گردن می چرخانم بر غش غش حشرات.

تماشا کن و نبین

درک کن و نخند

منتظر باش و اشک نریز!

این است ملودی زلال و باشکوه جیرجیرک ها

که همراه پر کلاغ ها از این سو به آن سو پیوسته در پرواز است.

کلاه مخملیم را بی دلیل جا بجا می کنم،

صدا را در گلو می اندازم و مشتم را بر روی میزکهنه قهوه خانه جهان می کوبم

دریا همچنان دریاست

و کوه ها همچنان کوه.

تنها ، گاو وحشی لحظه ای از نشخوار می ماند

و چشم کبک مادر در آشیانه باز میشود.

جیرجیرک!

جیرجیرک ِ بی نوا؟

من چراغ دارِِ هزارتوهایم

...

انسانم!

ساکت، چون درخت سیب

گسترده، چون مزرعه یونجه

و بارور، چون خوشه بلوط

به جز خداوند

چه کسی شایستۀ پرستش من خواهد بود؟

راحتم

چون برادرم آلبرت انیشتین

که گاهی بدون جوراب راحت تر بود.

طرح نظافت طویله ها را

با تعصب کروکی می کنم

ودر هیئتی شایسته

سیگارم را در قاب پنجره می تکانم

بی هیچ واهمه ای،

زیرا که جهان زیرسیگاری ِ من است

...

پا می چرخانم

پا می چرخانم در تـنهایی.

فروردین ماه بود که شهابی از آسمان گذشت

در آذر ماه سنگوارۀ دو لاک پشت میان دو لایه خاک کشف شد

و اسفند ماه شنیدم که کودکی به دنیا آمده است

فالگیر جوان

خمیازه کشان می گفت:

این کودک در آینده یا تیرانداز خواهد بود

یا بادکنک سازی ماهر!

باری،

درشمال، ابریشم آبی مرسوم است

ودر جنوب، کتان ِ زرد

ما ساکنین این خرس گسترده

همه سرما خوردۀ یک زمستانیم.

پا می چرخانم

پا می چرخانم و خیره می مانم بر سایۀ بلند خویش.

در انتهای باغ آلبالو

...

پا می چرخانم

پا می چرخانم رو به شرق خویش

شرق جاده های باریک

و پرندگان ِ تنهای سیاه و سفید

آب و باد و خاک و آتش از خاطرم می رود

اما به یاد دارم

که سلطان رویاهای نو و افق های کهنه ام

به یاد دارم

که مرگ پاسخ بزرگی بر زندگیم نبود

به یاد دارم

که خورشید عشق کفاف پهنه نیازم را نداده بود

رو در روی هزاران

هزاره ها را تکرار می کنم

خواب را نشستن آشفته می کند

نشستن را راه رفتن

راه رفتن را دویدن

و دویدن را خواب!

باری،

یک دانه ارزن و کورسویی نور

برای مور

کافی است

انبان حرص را جز آوار

هیچ آذوقه ای پُر نمی کند

بتاب،

بر من بتاب ای آفتاب محال

وسایه سیاهم را طلایی کن.

منظومه در منظومه

کهکشان نیلی خیال

سرمست از عطر یونجۀ مرتع محال

بر کوهپایه های این سلسلۀ سیاه نامکشوف

اسب مه آلود اندیشه

بی تاب

سم به زمین می کوبد و شیهه می کشد

هر که بگوی بودیم مگر آن کس که تقدیرمان بود.

پا می چرخانم

پا می چرخانم رو به سمتی که سمتی نیست

وسایۀ سیاهم چون هول

بر سرتاسرزمین پهن می شود...

برای مشاهده سایر اشعاربا سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز همراه باشید.

دیدگاه ها


  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها