به گزارش پایگاه خبری ساعدنیوز، پویش "نه به تصادف" با حمایت بسیار گسترده ای در سطح جامعه و بدنه اجرایی و تصمیم گیران کشور روبرو شده است. شاید تجربه نگاری درباره تصادفات بتواند به تعمیق این پویش کمک کند. این یک داستان واقعی است:
عبدالله دوستی داشت به نام رضا! رفیق گرمابه و گلستان و بسیار صمیمی. هر دو زندگی دشواری را تجربه کرده بودند. یتیمی در کودکی و سختی کار برای آوردن لقمه ای نان برای خانواده. دو دوست خودساخته و بسیار پراراده کارشان را با کارگری در یک کارگاه مسگری شروع کردند.
عبدالله بزرگتر از رضا بود و به نوعی برادر بزرگتر او به حساب می آمد. رضا درد دل هایش را به عبدالله می گفت و همچون یک پدر به حرف ها و نصحیت های دوستش گوش می کرد. از قضا زندگی روی خوش اش را به دو دوست نشان داد و کم کم صاحب مغازه مشترک شدند. سال ها در مغازه با هم کار می کردند تا وقت عروسی رضا شد.
عبدالله سه پسر داشت و رضا با کمک او دختری را از خانواده ای کاملاً معتبر برایش خواستگاری کرد و سور و سات عروسی روبراه شد.
خدا به رضا یک پسر داد به نام داریوش.
روزها به خوشی می گذشت و دو دوست کنار هم تجارتخانه کوچکشان را اداره می کردند اما خانواده بزرگتر شده بود و نان خور بیشتر.
یکی از دوستان پیشنهاد داد تا پول و پله ای فراهم کنند و یک نیسان بخرند و به جای مسگری، ضایعات مس از شهر کوچکشان به شهرهای بزرگ ببرند و از این راه پول بیشتری کسب کنند.
سال ها این کار را کردند و پول و سرمایه ای به هم زدند. بسیار خوب بود و همین مسیر را ادامه دادند تا آن شب لعنتی فرا رسید. شبی که همه چیز تغییر کرد.
عبدالله و رضا در همدان بودند. آن ها بارشان را زدند و شبانه به راه افتادند. شب عید بود و هر دو می خواستند زودتر به کنار فرزندانشان برسند.
رضا راننده نیسان بود و رانندگی اش حرف نداشت. عبدالله بعد از مدتی گفتگو با دوستش خوابید!
در جاده می آمدند و باران زیبایی جاده را پرطراوت کرده بود. به یک باره یک مینی بوس که راننده اش را خواب در ربوده بود جلوی نیسان ظاهر شد و تصادفی سهمگین رخ داد.
رضا جانش را در این سانحه از دست داد و عبدالله با جراحاتی جبران ناشدنی ویلچرنشین شد. زندگی تغییر کرد برای همیشه...
برای پیگیری اخبار اجتماعی اینجا کلیک کنید.