راننده تاکسی خطاب به علی دایی: من حاضرم جونم رو فدات کنم چون...

  چهارشنبه، 28 آبان 1404 ID  کد خبر 509525
راننده تاکسی خطاب به علی دایی: من حاضرم جونم رو فدات کنم چون...
ساعدنیوز: یکی از دوستان علی دایی خاطره‌ای از راننده‌ای تعریف کرده که خود را مدیون او می‌دانسته. این راننده بعد از دیدن یکی از بازی‌های ملی دایی و تاثیر شخصیت مثبت او، انگیزه‌ای برای تغییر زندگی‌اش پیدا کرده بود. این داستان نشان می‌دهد که دایی فراتر از زمین فوتبال در زندگی مردم تاثیرگذار بوده است.

به گزارش سرویس ورزش ساعدنیوز به نقل از خبرورزشی، یکی از دوستان علی دایی خاطره جالبی تعریف می‌کرد: من با علی دایی به‌همراه یکی از دوستان دیگر محل تمرین پرسپولیس را ترک کردیم. سوار ماشینِ علی‌آقا شدیم تا در راه پیاده شویم و به خانه برگردیم. در ترافیک گرفتار شدیم، علی‌آقا داشت تلفن صحبت می‌کرد. سمت راستم، چشمم به یک تاکسی افتاد. پیکان مدلِ قدیم و تقریبا داغون. چیزی که توجهم رو جلب کرد عکس‌های علی دایی و عبارت‌هایی بود که با استیکر در مدح علی‌آقا روی آن تاکسی نصب شده بود. گفتم: «حاج‌علی اجازه بده این تاکسی یه کم بره جلو» دیدیم که عکس‌های علی دایی روی شیشه عقب نقش بسته. علی‌آقا به من گفت برو بگو بایسته و باهاش صحبت کن ببین جریان چیه! دستور علی‌آقا را اجابت کردم و به سمت تاکسی رفتم. دیدم مردی مسن سوار آن است، با او خوش‌وبش کردم. دایی هم کمی دورتر از ما نظاره‌گر بود. با آن مرد صحبت کردم گفتم این همه عکس دایی برای چیه؟

گفت من علی دایی را ندیدم اما جانم را فداش می‌کنم. گفتم چرا؟ گفت در زندان کچویی فردیس برای مبلغ 8میلیون تومان دو سال در زندان بودم و هیچ‌وقت توانش را نداشتم پرداخت کنم. از زندان صدایم زدند گفتند فردا آزادی. دم دمای سال جدید بود. گفتم شوخی می‌کنید! گفتند یک فرد خیر بدهی تو را صاف کرده! در پوستم نمی‌گنجیدم و تا فردای آن روز نخوابیدم. از مسئول زندان شنیدم آن فرد خیر من و 49 زندانی دیگر را آزاد کرده بود. پرس‌وجو کردم و فهمیدم علی دایی بدهی همه ما را پرداخت کرد. هر چه خواهش تمنا کردم که او را ببینم، نشد. بارها به محل باشگاه آمدم راهم ندادند. علی دایی جانم را بخواهد به پایش می‌زیزم چون چیزی ندارم جز این تاکسی فکسنی. شماره تلفنش را گرفتم و قول دادم علی دایی را ببیند.

مو به تنم سیخ شد. من که اکثر اوقات با شهریار بودم خبر نداشتم. ماجرا را برای علی‌آقا تعریف کردم. باور کنید گونه‌هایش قرمز شد و اشک در چشمانش جمع شد و گفت خدایا شکر. چند روزی گذشت و علی آقا با من تماس گرفت گفت فردا ظهر با آن مرد در دفتر من قرار بگذارم. فردای آن ظهر به دفتر بیمه علی‌آقا رفتیم. آن مرد با یک دسته‌گل و یک جعبه شیرینی منتظر من بود. به دفتر رفتیم و با علی‌آقا ملاقات کردیم. آن مرد گریه می‌کرد و مدام می‌گفت «آقا نوکرتم آقا بذار دستتو ببوسم» علی‌آقا آن مرد را نشاند با او کمی گفت‌وگو کرد و در آخر به آن مرد گفت تو مرد قدرشناسی هستی و من برای تو هدیه‌ای دارم. علی‌آقا باز هم ما را شگفت‌زده کرد و یک دستگاه تاکسی سمند صفر برای آن مرد خریده بود و به او گفت از این به بعد روی این ماشین کار کن.


دیدگاه ها


  دیدگاه ها
از سراسر وب   
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها