ضرب المثل دروغ از دروازه تو نمی آید
ضرب المثل گونه ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن ها نهفته است. بسیاری از این داستان ها از یاد رفته اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ با این حال، در سخن به کار می رود. شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی: داستان زدن) است. در ادامه با ضرب المثل دروغ از دروازه تو نمی آید آشنا خواهید شد.
داستان ضرب المثل دروغ از دروازه تو نمی آید
یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم پادشاهی تصمیم گرفت که دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد . آدم های زیادی نزد پادشاه آمدند و دروغ های زیادی گفتند و او را خنداندند
اما پادشاه همه ی آنها را رو کرد و گفت دروغ های شما باور کردنی هستند . تا اینکه جوانی دانا و باهوش تصمیم گرفت کاری کند تا پادشاه را مجبور کند تا او را داماد خودش کند . پولی تهیه کرد و سراغ سبد بافی رفت و از او خواست خارج از دروازه ی شهر بنشیند و سبدی ببافد که از دروازه ی شهر بزرگتر باشد و داخل دروازه نشود . بعد به سراغ پادشاه رفت و گفت: من دروغی دارم که هم باید بشنوید و هم باید آن را ببینید .
پادشاه گفت : بگو چه کنم ـ گفت با من به دروازه شهر بیائید با هم به دروازه رفتند جوان زیرک گفت ای پادشاه پدر شما پیش از مرگشان به پول احتیاج داشتند از پدر من وام خواستند و پدر من هم هفت بار این سبد را پر از سکه و طلا کرد و برای پدر شما فرستاد .
اگر حرف مرا باور دارید پس قرض ها را پس بدهید . اگر باور ندارید این دروغ مرا بپذیرید و دخترتان را به عقد من در آورید .
پادشاه تسلیم جوان زیرک شد و چاره ای جز این نداشت . از آن زمان به بعد به هر کس که دروغ بزرگی بگوید می گویند : دروغش از دروازه تو نمی آید ...
گونه دیگر داستان ضرب المثل دروغ از دروازه تو نمی آید
روزی روزگاری ، حاکم تنبل و تن پروری در شهری حکومت می کرد. یک روز که حاکم در قصر خود تنها بود و حوصله اش سر رفته بود فکر خنده داری به ذهنش رسید. از وزیر خود خواست ، جارچیان را به شهر بفرستد تا جار بزنند و خبر دهند که هرکس بتواند بزرگترین و باورنکردنی ترین دروغی که تاکنون حاکم نشنیده باشد را بگوید. حاکم او را به دامادی خود می رساند. حاکم تنها یک دختر داشت و خیلی او را دوست داشت و تقریباً همه ی شهر این موضوع را می دانستند. او درواقع می خواست تنها با این وعده ی دروغ جوانان بیشتری را به قصر بکشاند ، بخندد و با درباریان تفریحی کرده باشند.
از فردای آن روز بسیاری از جوانان شهر به قصر حاکم می آمدند و دروغ های عجیب و غریبی برای حاکم نقل می کردند. او نیز پس از شنیدن هر دروغ کلی می خندید و می گفت : کوچک و جالب بود ولی باور کردنی بود. درواقع تمام جوانانی که به قصر آمدند موفق نشدند شرط حاکم را به درستی انجام دهند.
در آن شهر جوان باهوش و زیرکی زندگی می کرد. وقتی خبر شرط عجیب حاکم برای ازدواج با دخترش را شنید ، خوب فکر کرد و دروغ جالبی را طرح ریزی کرد ، جوان چون از نقشه ی خود اطمینان کافی داشت ، زمین زراغی خود را فروخت ، با پول آن به دکان سبدبافی رفت و تمام پولهایش را به مرد سبدباف داد تا با آن وسایل کار بخرد و بزرگترین سبدی را که تا آن زمان بافته نشده بود و حتی بزرگتر از دروازه های ورودی شهر را ببافد. مرد سبدباف به خارج از شهر رفت و چندین شبانه روز مشغول بافتن سبد شد ، زمانی که کارش به پایان رسید. جوان به قصر حاکم رفت. حاکم فکر می کرد جوان تازه ای که وارد شده باعث خنده او و دیگر درباریان خواهد شد و او را به سرعت پذیرفت. مرد جوان گفت : جناب حاکم بزرگترین و باورنکردنی ترین دروغ را با خود آورده ام؟ حاکم با تعجب گفت : آن را به ما نشان بده. جوان گفت : به شما گفتم که بزرگترین دروغ را با خودم آورده ام دروغ من آنقدر بزرگ است که از دروازه شهر وارد نمی شود. شما برای دیدن دروغ من باید به دروازه ی شهر بیایید و آنجا دروغ من را ببینید.
حاکم و درباریان که خیلی کنجکاو شده بودند با جوان به طرف دروازه ی شهر حرکت کردند. وقتی به دروازه ی شهر رسیدند دیدند که خارج از دروازه های شهر سبد بزرگی قرار دارد که چندین برابر اندازه ی دروازه ی ورودی شهر است. حاکم به مرد جوان نگاه کرد و گفت : دروغ بزرگ تو در این سبد است؟ مرد جوان پاسخ داد : بله قربان ، در زمان پدر شما چندین سال پیش که قحطی عظیمی در شهر ما آمده بود ، پدرم هفت بار این سبد را پر از طلا کردند و برای ایشان فرستادند. حاکم متعجب شد! جوان گفت : حالا اگر دروغ من بزرگترین و باورنکردنی ترین دروغ بیان شده است ، لطفاً دستور دهید از خزانه ی قصر بدهی پدرتان را پرداخت کنند.
شاه که خیلی عصبانی شده بود گفت : فکر می کنی من دروغ به این بزرگی را باور می کنم؟ مرد جوان گفت : پس اگر دروغ من بزرگترین و باورنکردنی ترین دروغ است که شنیده اید ، دستور دهید به عنوان دروغگوترین مرد شهر دخترتان را به عقد من درآورید. حاکم که دیگر در بین حاضرین که شاهد کل ماجرا بودند نمی توانست از حرف خود برگردد. دید چاره ای ندارد جز اینکه یگانه دخترش را به عقد جوان زیرک درآورد.
کاربرد ضرب المثل دروغ از دروازه تو نمی آید
ضرب المثل دروغ از دروازه تو نمی آید در مواردی گفته می شود که فرد دروغگویی، دروغی غیرقابل باور بگوید.