حکایت های خواندنی و جالب سقراط
سقراط فیلسوف یونان کلاسیک اهل آتن و یکی از بنیان گذارترین فلسفهٔ غرب بود. افکار سقراط متوجه مفهوم انسانیت بود و سقراط اعلام کرد که باید جهان شناسی را کنار گذاشت و به انسان بازگشت، شعار سقراط خودت را بشناس بود.سقراط در ۴۷۰ یا ۴۶۹ پیش از میلاد در آتن به دنیا آمد. پدر سقراط مجسمه سازی سرشناس و محترم بود. این اعتبار برای سقراط مجالی فراهم آورد تا از بهترین آموزش های آن زمان آتن، از حساب و هندسه و نجوم تا شعر کلاسیک یونان را فراگیرد. در ادامه با حکایت هایی جذاب از سقراط همراه ما باشید.
حکایت سقراط و مرد رنجیده
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
حکایت سقراط و دانش آموز
زمانی دانش آموز مشتاقی بود که می خواست به خرد و بصیرت دست یابد. به نزد خردمند ترین انسان شهر؛ سقراط؛ رفت تا از او مشورت بخواهد. سقراط فردی کهنسال بود و در باره بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت.
پسر از پیر شهر پرسید:
چگونه او هم می تواند به چنین مهارتی دست پیدا کند؟"سقراط زیاد اهل حرف زدن نبود، تصمیم گرفت صحبت نکند و عملاً برای او توضیح دهد."
او پسر را به کنار دریا برد و خودش در حالی که لباس به تن داشت، مستقیماً به درون آب رفت. شاگرد با احتیاط دستور او را دنبال کرد و به درون دریا قدم برداشت و همراه سقراط پیش رفت. آب تا زیر چانه اش می رسید سقراط بدون گفتن کلمه ای دستش را دراز کرد و بر روی شانه پسر گذاشت، سپس عمیقاً در چشمان شاگردش خیره شد و با تمام توانش سر او را به زیر آب فرو برد.
تلاش و تقلای پسر به نتیجه نرسید ولی پیش از آنکه زندگی پسر پایان یابد، سقراط سرش را بالا آورد. پسر به سرعت به روی آب آمد و در حالی که نفس نفس می زد و به دلیل خوردن آب شور به حال خفگی افتاده بود به دنبال سقراط گشت، تا انتقامش را از پیر خردمند بگیرد! در نهایت تعجب دانش آموز، پیرمرد صبورانه در ساحل منتظر ایستاده بود.
دانش آموز وقتی به ساحل رسید، با عصبانیت داد زد: چرا خواستی مرا بکشی؟
مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالی جواب داد: وقتی زیر آب بودی و مطمئن نبودی که روز دیگر را خواهی دید یا نه، چه چیز را در دنیا بیش از همه می خواستی؟
دانش آموز لحظاتی اندیشید سپس به آرامی گفت:می خواستم نفس بکشم.
سقراط چهره اش گشاده شد و گفت: آری پسرم هر وقت برای خرد و بصیرت همین قدر به اندازه این نفس کشیدن مشتاق بودی آن وقت به آن دست می یابی.