حکایت های جالب و آموزنده درمورد توکل بر خدا
توکل، به معنی اعتماد است و اگر با کلمه «علی» متعدی شود و به شکل فعل درآید، به معنی تکیه و اعتماد کردن به دیگری خواهد بود. توکل، یکی از فضایل مهم اخلاقی است که در فرهنگ اسلامی از مظاهر ایمان به شمار می رود. قرآن کریم توکل به خدا را از ویژگی های برجستۀ مؤمنان می شمارد: «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ؛ و افراد با ایمان، باید تنها بر خدا توکل کنند». انسانی که به خدا معرفت و به او اتکال دارد، از مخلوقات خدا و حوادثی که ممکن است در زندگی او رخ دهد، هیچ نگرانی ندارد. در ادامه چند حکایت زیبا در اینباره برایتان گردآوری کرده ایم.
توكل يک پسر بچه
اهالي روستايي به علت بي آبي تصميم گرفتند براي نزول باران، نماز استسقاء بخوانند. نزد روحاني روستا رفتند و از او خواستند تا وقتی را براي نماز باران معلوم کند. روحاني به آن ها گفت: روزي با پاي برهنه همه بيرون از آبادي حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم. روزي كه همه اهالي براي دعا و نماز در محل معلوم جمع شدند، روحاني به جمعيت نگاهي كرد و توجه او به يك پسر بچه جلب شد كه با چتر آمده بود.
روحاني جمعيت را رها كرده و به طرف خانه برگشت. مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمي خواني؟ او به مردم گفت: چون در بین شما تنها اين پسر بچه اعتقاد واقعي به خدا دارد و با توكل به او، به اينجا آمده و اشاره اي به پسر بچه اي كه با چتر آمده بود، کرد.
تاجر متوکل
در زمان پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مردی همیشه متوکل به خدا بود و برای نجات از شام به مدینه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید.
تاجر گفت: ای سارق هرگاه مقصود تو مال من است، بیا بگیر و از قتل من درگذر.
سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نکشم مرا به حکومت معرفی می کنی. تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: بار خدایا از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو نماید در امان باشد، من در این صحرا ناصری ندارم و به کرم تو امیدوارم.
چون این کلمات بر زبان جاری ساخت و به دریای صفت توکل خویش را انداخت، دید سواری بر اسب سفیدی نمودار شد، و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوکل، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت: تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟
گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکی در آورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، پس غایب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در باب توکل اعتقاد بیشتری پیدا کرد.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و آن واقعه را نقل کرد، و حضرت تصدیق فرمود آری توکل را به اوج سعادت می رساند و درجه متوکل درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است.
اعتماد به ساقی
جبرئیل در زندان نزد حضرت یوسف آمد و گفت: ای یوسف چه کسی ترا زیباترین مردم قرار داد؟ فرمود: پروردگار.
گفت: چه کسی ترا نزد پدر محبوب ترین فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدایم.
گفت: چه کسی کاروان را به سوی چاه کشانید؟ فرمود: خدای من.
گفت: چه کسی سنگی که اهل کاروان در چاه انداختند از تو باز داشت؟ فرمود: خدا.
گفت: چه کسی از چاه ترا نجات داد؟ فرمود: خدایم.
گفت: چه کسی ترا از کید زنان نگه داشت. فرمود: خدایم.
گفت اینک خداوند می فرماید: چه چیز ترا بر آن داشت که به غیر من نیاز خود را باز گوئی، پس هفت سال در میان زندان بمان (به جرم اینکه به ساقی سلطان اعتماد کردی و گفتی: مرا نزد سلطان یاد کن)
و در روایت دیگر دارد که خداوند به وی وحی کرد: ای یوسف چه کسی آن رؤ یا را به تو نمایاند؟ گفت: تو ای خدایم.
فرمود: از مکر زن عزیز مصر چه کسی ترا نگه داشت؟ عرض کرد: تو ای خدایم.
فرمود: چرا به غیر من استغاثه کردی و از من یاری نجستی، اگر به من اعتماد می کردی از زندان ترا آزاد می کردم به خاطر این اعتماد به خلق، هفت سال باید در زندان بمانی.
یوسف آن قدر در زندان ناله و گریه کرد که اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد یک روز گریه کند و یک روز آرام بگیرد.
حکایت توکل
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند. مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت:
چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید: از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!
همراهان عزیز ساعدنیوز ، زبان فارسی یکی از غنی ترین زبان های جهان است که در آن حکایت های بیشماری وجود دارد. برای آگاهی بیشتر درباره این حکایت ها با بخش ضرب المثل ساعدنیوز همراه باشید.
بی صبرانه منتظر نظرات مفید و ارزشمندتان هستیم.