بسیاری از ما دوست داریم دایه عزیزتر از مادر باشیم و به جای ساختن یک زندگی برابر و سرشار از آرامش، ناجی فرد دیگری شویم. ناجیای که هرگز نمیتواند چیزی را تغییر دهد.گمان میکنید عشق است و فرد مقابلتان هم باور دارد که این احساس مقدس، تنها دلیلی است که شما را به هم نزدیک کرده است. اما اشتباه میکنید. «حس ترحم»، چهره عشق را به خود گرفته و شما را به رابطهای وارد کرده که هیچگاه به آرامش نمیرسد.
گمان میکنید فرشته نجات هستید و میتوانید یکتنه، تمام مشکلاتی که زمین و زمان به وجود آوردهاند را از میان بردارید و تنها با یک «احساس گناه» به انتظار خوشبختی فردی نشستهاید که شادی و خوشبختی را به زندگی شما نمیآورد. ازدواج به پشتوانه این احساس، اتفاق عجیبی نیست. بسیاری از ما دوست داریم دایه عزیزتر از مادر باشیم و به جای ساختن یک زندگی برابر و سرشار از آرامش، ناجی فرد دیگری شویم. ناجیای که هرگز نمیتواند چیزی را تغییر دهد اما به امید اینکه فردا روز دیگری باشد، پایش را از یک رابطه نابرابر بیرون نمیکشد.
کسانی که مدام درگیر روابط عاطفی با افرادی میشوند که نسبت به آنها احساس ترحم کرده و فکر میکنند که درماندهاند و نیاز به کمک دارند را میتوان معتادان به نجات دیگران نامید. آنان ناخواسته وارد این روابط میشوند و مانند یک رابین هود همیشه کسانی را پیدا میکنند که سخت نیازمند کمک هستند. برخی از علل درگیر شدن با این نوع روابط عبارت است از:
معتادان به نجات دیگران هچنین احساس دوست نداشتنی بودن میکنند.
افراد درمانده با شخصیتهای ضعیف برایشان جذاب و شیرن به نظر میرسند مانند شهد و شیرینی برای زنبور عسل.
در تمامی وابستگیهای متقابل، قربانی و منجی هر دو به هم نیازمندند.
مهمترین نکته اما این است که آنان عشق را با ترحم اشتباه گرفتهاند.
آنان با این کار میخواهند کارهای نیمه تمام و باقی مانده دوران کودکی خود را به اتمام برسانند.
آنها در واقع میخواهند با نجات دادن دیگران احساس قوی بودن، مهم بودن و برتر بودن کنند.
آنان دوست دارند با این کار بر دیگران مسلط شوند.
میخواهند به این وسیله نیاز برآورده نشده پسربچه درونشان را که روزی میخواست پدر یا مادر یا یکی از بستگانش را نجات دهد ارضا کنند.
تلاش میکنند خودشان را نجات دهند؛ مثل وقتی که کودک بوده و احساس میکردند کسی باید نجاتشان بدهد.
چنین روابطی که بر پایه ترحم و دلسوزی شکل گرفتهاند، نه عشق واقعی، محکوم به شکستند. سرانجام چنین الگویی این است که میبینید برای نامزدتان نقش والد را بازی میکنید و برای اینکه او را ناراحت نکنید مجبورید آهسته بروید و آهسته بیایید مبادا از چیزی ناراحت شود. برای کارها و رفتارهایش، هم برای خودتان و هم برای دیگران مرتب عذر و بهانه میآورید.
در نهایت به شدت از او بدتان میآید. با اینکه تصمیم میگیرید او را ترک کنید، احساس به دام افتادگی و احساس گناه فراوان میکنید، چرا که میترسید با این کار به آن آدم مجروح که روزی میخواستید نجاتش دهید صدمه بیشتری بزنید. و هنگامی که به گونهای اجتنابناپذیر او را ترک میکنید و احساس میکنید شما بودهاید که او را ترک کردهاید، مدام خود را بابت این شکست سرزنش میکنید. مرتب با کسانی آشنا میشوید که درب و داغون و بیچاره هستند و سعی میکنید نجاتشان دهید، اما موفق نمیشوید حالشان را خوب کنید. سپس آنها را ترک کرده و بابت این شکست خود را سرزنش میکنید!
یادتان نرود شما مسئول مشکلات دیگران نیستید. شما آنها را به وجود نیاورده اید و اگر عوامل دیگر مهیا نباشد، نمی توانید آنها را از بین ببرید.
ممکن است نامزد شما، از افسردگی یا مشکل روانی دیگری رنج ببرد. اگر می بینید که خودش در برطرف کردن مشکلاتی که دارد یا کنار آمدن با آنها ناتوان است، از او بخواهید که از یک متخصص کمک بگیرد.
درست است که بعد از ازدواج، شما هم در شادی ها و هم در مشکلات، همراه فرد مقابل تان خواهید بود؛ اما همراهی در مشکلات نباید دلیل اصلی شما برای ادامه دادن این رابطه باشد.
زندگی با فردی که از عهده حل مشکلاتش برنمی آید و برای ایستادن، به یک تکیه گاه احتیاج دارد، خیلی زود شما را خسته و دلزده می کند. بعد از مدت کوتاهی، شما تبدیل به فردی خواهید شد که هیچ وقت، انرژی ای برای خودش ندارد و هرچه در وجودش هست را برای دیگران خرج می کند.