به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه غلام دروغگو است در این بخش ها دختران حکایت خود را نقل کرده اند.
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود در شب بیست و دوم داستان غلام دروغگو را اینگونه ادامه داد
چون شب بیست و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون احدب آواز وزیر بشنید گمان کرد که عفریت است در جواب گفت: یا شیخ العفاریت از هنگامی که مرا در این چاه سرنگون کرده ای من سر بر نکرده ام و سخن نگفته ام. وزیر گفت: من نه عفریتم، من پدر عروسم. احدب گفت: برو و مرا به حالت خویش بگذار تا عفریت باز آید. به من تزویج نکرده اید مگر معشوقه گاومیشان و معشوقه جنیان را. نفرین حق بر آن کس باد که او را به من تزویج کرد. وزیر با وی گفت: برخیز و از این مکان به در آی. احدب گفت: مگر من دیوانه ام که بی اجازت عفریت از این مکان به در آیم. عفریت با من گفته است چون آفتاب برآید از این مکان بیرون شو و از پی کار خویشتن رو. تو اکنون با من بگو که آفتاب بر آمده است یا نه که تا آفتاب برنیاید من از این مکان نتوانم برآیم. وزیر با احدب گفت: ترا در این چاه که فرو آویخت؟ احدب گفت: دوش من از بهر دفع پلیدی بدین مکان آمدم ناگاه از میان آب موشی به در شد و بانگ بر من زد و بزرگ همیشد تا به بزرگی گاومیش گشت و با من سخن گفت که هنوزم آن سخن در گوش است. تو مرا به حال خویش بگذار و راه خود در پیش گیر. نفرین خدا بر کسی باد که این عروس به من تزویج کرد.
پس وزیر پیش رفته او را از آن مکان به در آورد. در حال احدب به سوی سلطان بگریخت و آنچه از عفریت بر وی رفته بود با سلطان بازگفت و اما وزیر در کار دختر خود حیران بود. گفت: ای دخترک، مرا از کار خویش آگاه کن. دختر گفت: من از همان پسر خوبروی که مرا بر وی تزویج کرده بودید آبستنم اگر سخن مرا باور نداری اینک دستار اوست که بر فراز کرسی است و ردای اوست که در نزد بالین من است و در میان ردا چیز دیگر نیز هست که نمیدانم آن چیست؟ چون پدر عروس این سخن بشنید برخاسته به حجله آمد. دستار حسن بدرالدین را دید که به دستار وزیران بصره و موصل همی ماند. پس دستار را برداشته در خارج و داخل آن به تامل نظر می کرد، دید که تعویذی در گوشه کلاه دستار دوخته است. آن تعویذ بشکافت و ردا برداشته بدره ای که هزار دینار در آن بود در میان آن بدید. بدره بگشود ورقه ای در میان بدره یافت. ورقه بخواند دید که مبایعه یهودی است با حسن بدرالدین ابن نورالدین مصری. در حال شمس الدین فریادی برآورد بیخود بیفتاد. چون به خود آمد گفت:
«سبحان الله القادر على کل شیء»
(= منزه است خدایی که بر همه چیز تواناست)
پس از آن گفت: ای دختر، آیا می دانی کیست آنکه با وی ازدواج کردی؟ دختر وزیر گفت: نه نمی دانم. وزیر گفت: او برادرزاده من است و این هزار دینار مهر توست.. ای کاش می دانستم که این قضیه چگونه اتفاق افتاده. پس از آن حرز بگشود و به خط برادرش نظر افتاد گفت:
بوی پیراهن گم کرده خود می شنوم
گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم
پس از آن حرز بخواند و تاریخ تزویج دختر وزیر بصره و تاریخ ولادت حسن بدرالدین را در آن حرز نبشته یافت و دید که تاریخ تزویج هر دو برادر یک ماه و یک شب و همچنین ولادت حسن بدرالدین با تاریخ ولادت دختر او، ست الحسن، یکی است. در حال ورقه گرفته به نزد سلطان شد و او را از ماجرا آگاه کرد. ملک را عجب آمد و فرمود که تاریخ این واقعه بنویسند و وزیر چند گاه به انتظار پسر برادر بنشست، از او اثری پدید نشد. آنگاه گفت: به خدا سوگند کاری کنم که پیش از من کسی چنان کار نکرده باشد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
در شب بیست و سوم خواهید خواند...
در شب بیست و سوم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان غلام دروغگو را ادامه خواهد داد ....
با ما همراه باشید.