به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است
خلاصه قسمتهای قبل
چون بقیه از قصه دار زدن نصرانی آگاه شدند زن به اعتراف گشودند که احدب را آنها کشته اند.
خبر به ملک رسید که احدب کشته شده و والی حکم به اعدام قاتل داده ولی سه کس حاضر آمده اند و همگی را سخن این است که احدب را من کشته ام.
والی احدب را به دوش سیاف داده با خیاط و یهودی و نصرانی و مباشر به سوی ملک برد. چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت. ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه؟
و از هرکدام خواست تا حکایت خود را نقل کنند، در قسمت قبل نصرانی حکایت جوان دست بریده را نقل کرد ولی مورد توجه ملک قرار نگرفت .
در این قسمت، مباشر و پزشک یهودی حکایتهای خود نقل خواهند کرد.
چون شب بیست و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون پادشاه گفت همه شما را بکشم، مباشر زمین بوسه داد و گفت: ای ملک، جواز ده تا حکایتی گویم، اگر خوشتر از حکایت احدب باشد از کشتن ما درگذر. ملک جواز داد.
حکایت مباشر
مباشر گفت: ای ملک، دوش با جماعتی از قاریان در مجلس ختم بودم. چون قاریان تلاوت کردند خوان گسترده شد. خوردنی بیاوردند، ظرفی زرباچه [1] نیز در خوان بود.
یکی از آن جماعت از خوان دور نشست و سوگند یاد کرد که از آن زرباچه نخورد و گفت: آنچه از او به من رفته بس است و این بیت بر خواند:
گر هست احتراز از آنم شگفت نیست
آری ز مارچوبه گریزد گزیده مار
چون ما از خوردن فارغ شدیم، سبب نفرت او باز پرسیدیم. گفت: من زرباچه نخورم مگر اینکه چهل بار با اشنان و چهل بار با سدر و چهل بار با صابون دست خود را بشویم. در حال، میزبان با خادمان گفت که صابون و اشنان و سدر حاضر آوردند و آن مرد بدان سان که گفته بود دست بشست آنگاه پیش آمد و مانند کسی که به هراس اندر باشد همی لرزید. پس از آن دست به خوردن دراز کرد. دیدیم که انگشت ابهام ندارد و با چهار انگشت چیز میخورد. ما شگفت ماندیم و گفتیم: انگشت تو بدین سان آفریده شده و یا حادثه ای رو داده؟ گفت: ای برادران، نه تنها همین ابهام است، ابهام دست چپ نیز با دو ابهام پاها بدین سان است. پس از آن ابهام دست دیگر با ابهام پاها بنمود. چنان بود که گفته بود، ما را تعجب زیاده شد. گفتیم: دیگر صبر نداریم، باید حدیث ترا بشنویم و سبب بریده شدن انگشتان تو بدانیم و بازگو که صد و بیست بار دست شستن از بهر چه بود؟
گفت: بدانید که در عهد هارون الرشید، پدر من بازرگانی توانگر و از اکابر بغداد بود و به می کشیدن و سماع و طرب عمر همی گذاشت. چون درگذشت چیزی از او به میراث نماند. من او را به خاک سپرده عزا گرفتم و چند روز محزون بودم. پس از آن دکان بگشودم. متاعی در دکان نیافتم. وام خواهان پدر به من هجوم آوردند. من از ایشان مهلت گرفتم و خود به بیع و شرا بنشستم و همه هفته قسطی به وام خواهان میدادم تا اینکه تمامت وام ادا کردم و سرمایه ای بیندوختم.
پس از آن روزی از روزها در دکه نشسته بودم. دخترکی دیدم جامه فاخر در بر و بر استری نشسته با خادمان همی آید. چون بر سر بازار رسید استر در سر بازار بداشت و از استر فرود آمده با یکی از خادمان به بازار اندر شدند.
شنیدم که آن خادمک با او گفت: ای خاتون، از بازار بیرون شو و کسی را میاگاهان وگرنه ما را به کشتن دهی. پس چون دخترک به دکانها نظر کرد از دکان من بهتر دکه ای نیافت. به سوی دکان من آمد و بر دکان بنشست و مرا سلام داد. شیرین سخن تر از او کس ندیده بودم پس از آن نقاب از رخ درکشید. مرا دل شیفته او شد و چشم بر وی دوخته این دو بیت خواندم:
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در شهر پارسایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
پس از آن گفت: ای جوان، در نزد تو تفصیله ای خوب هست؟ گفتم: ای خاتون، مملوک تو فقیر است و متاع لایق ندارد. صبر کن تا بازرگانان دکانها بگشایند و آنچه خواهی از بهر تو حاضر آورم. پس از آن به حدیث گفتن بنشستیم ولی من بر او واله بودم و هوش اندر سر نداشتم. چون بازرگانان دکان بگشودند برخاستم و آنچه که او طلبیده بود بگرفتم. قیمت آنها پنج هزار درم بود. آنگاه متاعها به خادم داد. خادمک متاع گرفته از بازار بیرون شدند و استر پیش آوردند. آن حوروش بر استر سوار گشت و با من نگفت که از کجایم و کیستم و من نیز از شرم مکان او نپرسیدم و قیمت متاعها به ذمت گرفتم و غرامت پنج هزار درم به خود هموار کردم و به سوی خانه باز آمدم، ولی از محبت او مست بودم
چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و خواستم که بخوابم نیارستم خفت. تا هفته ای بدین حالت بودم که بازرگانان قیمت مطالبه نمودند. یک هفته از ایشان مهلت گرفتم. چون هفته به انجام رسید دیدم که آن زهره جبین به استر نشسته، با خادمی چند در آمد. چون مرا دید سلام کرد و گفت: ای خواجه، قیمت متاع دیر آوردم، اکنون صراف حاضر آور و قیمت بستان. من صراف حاضر آورده قیمت بگرفتم و با آن پری پیکر به حدیث اندر بودم تا بازاریان بیامدند و بازرگانان حجره بگشودند. آن گاه با من گفت: متاعی چند همی خواهم. من آنچه که می خواست از بازرگانان بخریدم. قیمت آنها ده هزار درم بود. متاعها از من گرفته به خادمکان داد و با من سخنی نگفته روان گشت و از نظر من ناپدید شد. من با خود گفتم: این چه کار بود که پنج هزار درم گرفته ده هزار درم دادم. پس اندیشه از تلف شدن مال مردم کردم و از افلاس خود ترسیدم و گفتم: بازرگانان جز من کسی نشناسند و این زن محتاله بود که تجربت من کمتر یافته مرا با حسن و جمال خویشتن فریب داد و منزل خود با من نگفت.
القصه، همواره من در وسواس بودم تا اینکه زمان غیبت او بیش از یک ماه کشید. بازرگانان قیمت مطالبه کردند و بر من سخت گرفتند. من عقار و املاک بفروختم و از ملالت به هلاکت نزدیک شدم و در کار خود حیران بودم که ناگاه آن ماهروی در سر بازار پدید شد و از استر فرود آمد. چون نزد من رسید گفت: میزان حاضر کن. میزان حاضر آوردم. زیاده از قیمت آنچه برده بود به من بداد و با جبین گشاده با من سخن می گفت تا اینکه با من گفت: آیا ترا زنی هست یا نه؟ من بگریستم. گفت: گریستنت از بهر چیست؟ گفتم: چیزی مرا به خاطر گذشت که از بهر آن گریان شدم. ماهروی از سخن من بخندید و برخاسته روان شد. من مشتی زر برداشته به خادم دادم که در کار من توسط کند.
خادم بخندید و گفت: او را محبت با تو بیش از آن است که ترا با اوست و او را به خریدن متاع حاجتی نیست، این کارها را بهانه دیدار تو کرده، اکنون هرچه تمنا داری درخواست کن که مخالفت نخواهد کرد. چون آن ماهروی دید که من زر به خادم همیدهم در حال بازگشته بنشست. من با غایت فروتنی هر چه در دل داشتم با او گفتم. از سخن من خرسند شد و دعوتم را اجابت کرد و با من گفت: این خادم رسول من است، هرچه که او با تو بگوید چنان کن. پس از آن برخاسته برفت. من نیز وامهای بازرگانان بدادم ولکن شبانروز خیال آن بدیع الجمال مرا در دل بود. چون چند روزی بگذشته خادم باز آمد. من او را گرامی داشتم و از آن سیم تن جویا شدم. گفتم: کار او با من شرح کن. گفت: آن دخترک از پروردگان سیده زبیده، زن هارون الرشید است. در این روزها از سیده دستوری خواسته بیرون آمد. چون ترا دید از سیده درخواست که او را به تو تزویج کند. سیده گفت: تا آن جوان را نبینم ترا به او تزویج نمی کنم و من اکنون همی خواهم که ترا به دارالخلافه برم. اگر به قصر خلافت اندر شوی و کس ترا نبیند به مقصود خویشتن برسی وگرنه کشته خواهی شد. بازگو که رای تو چیست؟ گفتم: با تو خواهم آمد و به هرچه رو دهد شکیبا خواهم بود. خادمک گفت: چون شب در آید به مسجد سیده زبیده در آی و در همان جا بخسب. بامدادان به انتظار من بنشین. من سخن خادم پذیرفته هنگام شام به مسجد درآمدم و نماز ادا کرده در آنجا بخفتم.
على الصباح دیدم که دو تن از خادمان به زورقی نشسته، صندوقی با خود همی آورند. چون از دجله بگذشته، صندوق در مسجد گذاشته بازگشتند. پس از ساعتی همان دختر پری پیکر به مسجد آمد و سلام داد. برپای خاسته یکدیگر را در آغوش گرفتیم. مرا ببوسید و بگریست. پس از آن مرا در صندوق نهاد.
وقتی که چشم بگشودم خود را در قصر خلیفه یافتم. هدیه های بسیار پیش من آوردند که قیمت آنها پنجاه هزار درم بیش بود. آن گاه دیدم بیست تن از کنیزکان دوشیزه و سیده زبیده در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان پدید آمدند. من برخاسته زمین ببوسیدم و بر پای ایستادم. اجازت نشستنم داد.
چون بنشستم از شغل و نسبم بازپرسید. من شغل و نسب بیان کردم. فرحناک شد و گفت: منت خدای را که تربیت من در حق این دخترک ضایع نشد. و با من گفت: بدان که این دختر در نزد ما به جای فرزند است، من او را به ودیعت به تو می سپارم. چون این سخن بشنیدم در حال زمین بوسه دادم و شکر گزاردم. سیده زبیده فرمود که ده روز در آن مکان بمانم. من ده روز بماندم و در آن ده روز آن دختر را ندیدم. کنیزکان دیگر به خدمت من مشغول بودند. همانا سیده زبیده را قصد این بوده که در آن ده روز به کابین کردن آن دختر از هارون الرشید جواز خواهد. چون خلیفه اجازت داد، ده هزار دینار زر نیز بدو بذل کرد.
پس از آن، سیده زبیده قاضی و گواه حاضر آورده دختر را به من تزویج کردند. ده روز دیگر من در قصر بودم. پس از آن دختر را به گرمابه بردند و خوانی از بهر من بیاوردند که همه گونه خوردنی در خوان فرو چیده بودند و ظرفی زرباچه نیز به خوان اندر بود. من به خوردن زرباچه بشتابیدم و چندان که توانستم خوردم و دست شستن فراموش کرده دست با دستارچه پاک کرده به انتظار بنشستم که ناگاه شمعهای افروخته نزد من آوردند و مغنیان دف همی زدند و مشاطگان عروس همی آراستند. تا اینکه پاسی از شب بگذشت.
عروس را نزد من آوردند و حجله از بیگانگان خالی شد. خواستم که او را در آغوش کشم، بوی زرباچه از من به مشامش آمد. بانگ بر کنیزکان زد. از هر سو کنیزکان گرد آمدند و او از غایت خشم همیلرزید.
من نمی دانستم که سبب چیست. کنیزکان گفتند که: ای خواهر، چه روی داده؟ گفت: این دیوانه را از من دور سازید، مرا گمان این بود که این خردمند است. گفتم: ای خاتون، سبب دیوانگی من چیست؟ گفت: از بهر چه زرباچه خوردی و دست نشستی؟ به خدا سوگند که به سبب این کردار بد ترا شوهر خود نگیرم. پس از آن تازیانه بگرفت و تازیانه به من همی زد که از زندگی نومید شدم. آنگاه با کنیزکان گفت: این را گرفته نزد داروغه شهر ببرید تا انگشتان دستی را که با آن زرباچه خورده و آن را نشسته قطع سازد. من با خود گفتم: چون است که از بهر زرباچه خوردن و نشستن دست، انگشتان من بیاید برید. کنیزکان با او گفتند: ای خاتون، به کردار بدی که بیش از یک بار از او سر نزده چندین عقوبت را نشاید. گفت: به خدا سوگند ناچار انگشتانش را ببرم. پس از آن برفت و ده شبان روز او را ندیدم.
پس از ده روز بازآمد و با من گفت: ای سیه روی، تو سزاوار شوهری من نیستی که تو زرباچه خورده، دست نشسته ای. آنگاه بانگ بر کنیزکان زد. ایشان بازوان مرا بستند و استره را گرفته دو انگشت ابهام دست و دو انگشت ابهام پای مرا ببرید و مرا بدین سان کرد که دیدید. پس از آن دارو به زخمهای من بپراکنید که خون باز ایستاد و از من پیمان گرفت که زرباچه نخورم مگر اینکه صدوبیست بار دست خود بشویم و اکنون که این زرباچه دیدم از او دور نشستم، چون شما به خوردنم ابرام کردید عهد به جا آورده دست خویش بدان سان شستم که دیدید.
مباشر گفت: من از او پرسیدم که: آن دخترک پس از آنکه انگشتان ترا برید و از تو پیمان گرفت با تو چه سان کرد؟ آن جوان گفت: پس از بریدن انگشتها دل او با من مهربان شد. چندی در قصر خلیفه بسر بردیم. روزی دخترک پنجاه هزار دینار زر به من داد و گفت که: خانه بخر. من خانه خریدم و آنچه که در قصر داشتیم به آن خانه بردیم.
ای ملک، چون سبب بریده شدن انگشتان از آن جوان شنیدم برخاستم و به خانه درآمدم و با احدب، مرا آن روی داد که گفتم والسلام.
ملک گفت: این حکایت طرفه تر از حدیث احدب نبود، شما را به ناچار باید کشت. پس از آن طبیب یهودی پیش آمده زمین بوسه داد و گفت: ای ملک، من حکایتی عجیبتر از حکایت احدب دارم، اگر اجازت دهی باز گویم. ملک گفت: بگو.
[ 1- زرباچه: خوراکی که با جگر و پیاز و روغن و ادویه زیاد تهیه میشود]
گفت: در آغاز جوانی در شهر دمشق، طبابت می کردم. روزی مملوکی از خانه والی دمشق نزد من آمده مرا به خانه والی برد. چون به خانه اندر شدم، در صدر ایوان تختی دیدم و به فراز تخت بیماری خفته بود. به فراز تخت برشدم. پسری دیدم که بدان خوبی و زیبایی هرگز ندیده بودم. به بالینش نشسته خواستم که نبض او به دست گیرم، او دست چپ به در آورد. من از بی ادبی او در عجب شدم ولکن نبض گرفته دوا نوشتم و همه روزه به معالجتش همی رفتم تا بهبودی یافت و به گرمابه اش فرستادم. از گرمابه بیرون آمده خلعتی به من داد و بیمارستان دمشق به من سپرد. روزی گرمابه را از بیگانگان خلوت کرده مرا با خویشتن به گرمابه برد. چون جامه برکند دیدم که دست راست او بریده است. شگفت ماندم و محزون گشتم و در تن او اثر زخم تازیانه دیدم. انگشت فکرت به دندان گرفته، حیران بودم. چون او حیرت من بدید با من گفت: ای حکیم زمان، از کار من در عجب مشو، چون از گرمابه بیرون رویم حدیث خود با تو بگویم. چون از گرمایه به در شدیم و به خانه اندر، خوردنی بخوردیم، گفتم: حدیث بازگو.
گفت: بدان که من از شهر موصلم. چون جد من درگذشت ده پسر از او بماند که یکی پدر من بود. چون برادران بزرگ شدند و زن گرفتند، خدای تعالی مرا به پدرم ارزانی فرمود و برادران دیگر بهره از فرزند نداشتند و به من فرحناک بودند.
چون من بزرگ شدم، روزی با پدر خود در جامع موصل نماز کردیم و مردم از مسجد به در شدند. بجز پدر و عموهای من کس نماند. از هر سوی هر گونه سخن می گفتند و شهرهای عجیب همی شمردند تا اینکه سخن مصر در میان آمد. عموهای من گفتند که از بازرگانان شنیده ایم که در روی زمین نزهتگاهی بهتر از مصر و رود نیل نیست، و شاعر در مدحت مصر و رود نیل نیکو گفته:
نیست شهری در جهان چون شهر مصر
نیست رودی در جهان چون رود نیل
آن یکی اندر طراوت چون بهشت
وین یکی اندر حلاوت سلسبیل
پس ایشان مصر را بسی بستودند. مرا خاطر به مصر مشغول شد. آنگاه برخاسته هر یک به خانه خویش رفتیم و مرا خیال مصر چندان در خاطر بود که خوردن و نوشیدنم گوارا نمی شد و خواستم بخسبم، خوابم نبرد. چون روزی چند بگذشت عموهای من ساز و برگ سفر مصر کردند. من از بهر رفتن با ایشان پیش پدر بگریستم. پدرم از برای من بضاعتی خریده با ایشان گفت: او را در دمشق بگذارید و به مصرش نبرید. پس از آن پدر را وداع کرده از موصل بیرون شدیم و همی رفتیم تا به حلب برسیدیم.
چند روزی در آنجا بماندیم و از آنجا نیز روان شدیم و به دمشق رسیدیم، دیدیم شهری است سبز و خرم که درختان بسیار و نهرهای روان دارد و به فردوس همی ماند. در کاروانسرایی فرود آمدیم.
عموهای من بضاعت مرا بفروختند. به یک درم پنج درم سود کرد. از آن سود شادمان شدم. پس از آن اعمام مرا در همان جا گذاشته به سوى مصر رفتند. من خانه خوبی را در ماهی دو دینار اجاره کرده در آنجا بنشستم و به عیش و طرب بسر می بردم تا اینکه همه مالی که با خود داشتم صرف کردم. روزی به در خانه نشسته بودم، دختر قمرمنظری که جامه های حریر در بر داشت پدید شد. من اشارتی به او کردم. بی مضایقه به خانه اندر شد و در خانه را باز گردانده نقاب از رخ برکشید و چادر به یک سو نهاد. بدیع الجمالش یافتم، دل به مهرش بنهادم. پس از آن برخاسته میوه و حلوا حاضر آوردم و سفره گستردم. مرا وداع کرد و برفت و عقل من با خود ببرد.
چون سه روز بگذشت، آن پریروی باز آمد و خود را بیش از پیش آراسته و جامه زیباتر از نخست در بر کرده بود. من نیز همه چیز آماده کرده بودم خوردنی بخوردیم. بامداد ده دینار زر داده گفت: روز سیم به انتظار من بنشین. من روز سیم می و نقل و ریحان و خوردنیها آماده کردم. هنگام شام شمع افروخته و عود سوخته، چشم به راه دوخته بودم که از در درآمد. من بر پای خاسته گفتم:
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
چون برفتی ز برم صورت بی جان بودم
چون بنشست گفت: آقای من، من زیبا هستم؟ گفتم: آری، به خدا سوگند.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم
مانند تو آدمی در آفاق
ممکن نبود پری ندیدم
گفت: اگر اجازت دهی بار دیگر دختری خردسال تر از خود بهر تو بیاورم که آن دختر از من تمنا کرده که یک شب با من بیرون آید و در عیش و شادی بسر برد.
پس آن شب را نیز به لعب و طرب به روز آوردیم. بامدادان بیست دینار زر به من داد و گفت: بیش از شبهای پیش هرگونه تدارک فرو چین که مهمان خواهم آورد. چون روز میعاد شد، من همه چیز فراهم آورده به انتظار نشسته بودم که آن حوروش در آمد و دختر ماهروی دیگری با خود آورد. من شادمان گشته شمعها برافروختم. ایشان چادر از سر بر گرفتند. دختر کهتر را دیدم که از سنبل بر سمن پیرایه بسته و توده عنبر بر ارغوان شکسته، از قد و رخسار به سروستان و لالستان همی مانست.
دختر بزرگ از رشک تنگدل بود ولی پوشیده همی داشت و با من می گفت: مهمان تازه رسیده از من بهتر است؟ گفتم: آرى والله از تو بهتر است. چون بیدار گشتم آفتاب بر آمده بود. دخترک را دیدم که سرش از تن جدا گشته به یک سو غلتید. مرا گمان این شد که دختر بزرگ از رشک او را کشته است. ساعتی ملول نشستم. پس از آن جامه های خود برکندم و در میان خانه چاهی ساخته جسد دختر در آن چاه افکندم و خاک بر او ریختم. آن گاه جامه پوشیده بقیت مال برداشتم و از خانه به در آمده نزد خداوند خانه رفتم و سالیانه اجرت بدو دادم و گفتم: به سوی عموها سفر خواهم کرد.
پس از آن به مصر سفر کردم. عموها به دیدار من شاد گشته سبب مسافرتم باز پرسیدند. گفتم: آرزومند شما بودم. پس، سالی پیش ایشان بماندم و از بقیت مال صرف کردم و به تفرج مصر و رود نیل مشغول بودم تا اینکه عموها قصد بازگشت کردند. من از ایشان گریخته به جایی پنهان شدم. ایشان را گمان اینکه من به ایشان سبقت کرده به دمشق بازگشته ام. چون ایشان از شهر سفر کردند من بیرون آمدم و تا سه سال در مصر بودم. آنچه مال داشتم همه را صرف کردم و هر سال اجرت خانه ای که در دمشق داشتم به خداوند خانه میفرستادم. پس از سه سال، از تهیدستی تنگدل گشتم، ناچار از مصر بیرون شده به دمشق آمدم و در همان خانه جای گرفتم و خداوند خانه نیز از آمدن من خشنود شد.
شبی مرا به خاطر گذشت که سر چاه گشوده از حال دختر آگاه شوم. برخاسته سر چاه بگشودم. کشته را پوسیده و از هم ریخته یافتم، ولی گردنبندی که بر گردن داشت در آن چاه بر جای بود. من گردنبند برداشته گریان شدم و ساعتی به فکرت فرو رفتم. پس از آن سر چاه را پوشاندم. تا دو سه روز از خانه بیرون نرفتم. روز چهارم به گرمابه رفته جامه تبدیل کردم و یک درم نقد نداشتم. ناچار گردنبند را که گوهرهای قیمتی داشت به بازار بردم و به دلالش سپردم. او مرا بر دکه گذاشته، خود برفت و گردنبند به مشتریان بگردانید و قیمت آن به دو هزار دینار رسید، ولی من نمیدانستم.
چون بازگشت گفت: این گردنبند مسین است و هزار درم قیمت دارد. گفتم: آری، آن مسین است و ما خود آن را عمدا چنان ساخته ایم. اکنون همی خواهم بفروشم، تو هزار درم بده و گردنبند بستان.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
برای خواندن داستان های بیشتر با گروه شعر و حکایات ساعد نیوز همراه باشید.