داستان های هزار و یک شب / شب بیست و نهم؛ قصه عاشق و دلاک (قسمت 5)+ ویدیو

  یکشنبه، 21 بهمن 1403
داستان های هزار و یک شب / شب بیست و نهم؛ قصه عاشق و دلاک (قسمت 5)+ ویدیو
ساعد نیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز ماجراهای شیرین و جذابی از داستانهای هزار و یک شب را خواهید خواند. قسمت چهارم حکایت خیاط و احدب و مباشر و یهودی و نصرانی را می شنوید.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود چون شب بیست وهشتم برآمد شهرزاد که داستان خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی را آغاز کرده بود را ادامه داد.

خلاصه قسمتهای قبل

داستان از این قرار بود که خیاط و زنش در راه بازگشت به خانه به احدب برخوردند، احدب مرد گوژپشتی بود که موجبات شادی پادشاه را فراهم میکرد. خیاط و زنش برای مزاح وی را به خانه برده و به وی طعام دادند از قضا طعام موجب خفه شدن وی شد و آن دو برای اینکه خود را از اتهام کشتن احدب نجات دهند جسد وی را در خانه پزشک یهودی رها کردند. پای پزشک به پای احدب گیر کرد و چون وی را مرده یافت ترسید که به جرم کشتن یک مسلمان قصاص شود پس جسد را روی پشت بام مباشر رها کردند، مباشر که گمان برد که دزدی به پشت بام خانه است سنگی پرت کرد و جسد احدب بر زمین افتاد، ترسید که بواسطه ی سنگی که او پرت کرده مرده باشد، جسد را پای دیوار دکه ای رها کرد. از قضا نصرانی که سمسار بود از آنجا می گذشت گمان برد که دزدی برای سرقت دستارش کمین کرده مشتی به وی زد و میرشب را آواز داد که کجایی که دزدی در اینجا کمین کرده، میر شب برسید. نصرانی را دید که مسلمانی را کشته وی را به سوی خانه والی برد. والی حکم به دار زدن وی داد.

چون بقیه از قصه دار زدن نصرانی آگاه شدند زن به اعتراف گشودند که احدب را آنها کشته اند.

خبر به ملک رسید که احدب کشته شده و والی حکم به اعدام قاتل داده ولی سه کس حاضر آمده اند و همگی را سخن این است که احدب را من کشته ام.

والی احدب را به دوش سیاف داده با خیاط و یهودی و نصرانی و مباشر به سوی ملک برد. چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت. ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه؟

و از هرکدام خواست تا حکایت خود را نقل کنند، در قسمت قبل نصرانی حکایت جوان دست بریده را نقل کرد ولی مورد توجه ملک قرار نگرفت .

در قسمت سوم داستان خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی، چون مباشر داستان خود را به پایان رسانیو و مورد توجه ملک قرار نگرفت، پزشک یهودی داستان پسری را نقل کرد که یک دستش بریده شده بود.

در قسمت چهارم پزشک حکایت پسرک خوش سیمای دست بریده را به اتمام رسانید ولی مورد قبول ملک قرار نگرفت. خیاط پیش امد و اجازه خواست تا حکایت بسار عجیب پسرک عاشق و دلاک را تعریف کند و تا آنجا ادامه داد که پسر تاجر که هیچ میلش به زنان نبود ناگهان عاشق دختر قاضی شهر شد و بسیار رنجور در بستر افتاد. اطرافیان برای رسیدنش به مقصود تلاش های بسیار کردند تا اینکه نتیجه داد و دختر قاضی رضایت داد تا اندکی با پسر عاشق هم سخن شود. پسر آماده می شد تا به دیدار معشوق رود ولی ماجرای بسیاری بین وی با دلاکی پیش آمد.

در این قسمت ادامه ماجرای عاشق و دلاک را خواهید خواند و شنید.

چون شب بیست و نهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، جوان گفت: من بدو گفتم که: تو لامحاله کشنده من خواهی بود. دلاک گفت: یا سیدی، بس که من کم سخنم مرا مردم خاموش همی خوانند و برادران مرا نامهای دیگر گذاشته اند. برادر نخستین مرا بقبوق و دومین را هدار، سیمین را بقبق و چهارمین را الکوزالاصوانی و پنجمین را عشار و ششمین را شقالق نامند [1] و هفتمین را خاموش گویند که آن منم.

چون دلاک سخن بسی دراز کرد دیدم که نزدیک است که زهره من بشکافد. به خادم گفتم: ربع دینار بدو داده روانه اش کن که مرا حاجت به سرتراشی نیست.

دلاک گفت: آقای من، این چه سخن بود که گفتی؟ من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم؟ خدمت تو مرا فرض است و اگر هیچ مزد نگیرم باکی نیست. تو اگر قدر من ندانی من رتبت ترا میشناسم. پدرت رحمه الله علیه بسی احسان با من کرده و او مردی بود با سخاوت و او روزی مرا بخواست پیش او رفتم. جماعتی پیش او بودند. با من گفت: رگ همی خواهم زدن. من اصطرلاب گرفتم و ارتفاع خورشید بدانستم. دیدم ساعتی است نامیمون و رگ زدن بسی دشوار است. او را آگاه کردم. سخن من بپذیرفت و صبر کرد تا ساعت سعد بر آمد و با من مخالفت نکرد و به من سپاس گفت و آن جماعت نیز شکر کردند و پدرت رحمه الله علیه به یک رگ زدن صد دینار به من داد.

گفتم: خدا میامرزد پدرم را که چون تویی آشنا بود. دلاک بخندیده گفت: سبحان الله، من ترا خردمند می دانستم، گویا که بیماری عقل از تو برده است. من نمی دانم که شتاب تو از بهر چیست. میدانی که پدر تو بی مشورت من کاری نمی کرد و بزرگان گفته اند:

«المستشار مؤتمن» (= مشورت شونده مورد اعتماد است).

چون من کسی نخواهی یافت که دانا و هوشیار و امین باشد. مرا عجب آید که من بر پای ایستاده به خدمت مشغولم و هیچ نمی رنجم، ولی تو از من همی رنجی. اما من از تو نخواهم آزردن که پدرت نیکوییهای بسیار با من کرده. گفتم: به خدا سوگند که تو مرا بسیار رنجاندی و سخن بسی دراز کردی، قصد من این بود که زود سر مرا تراشیده بروی.

پس من در خشم شدم و خواستم که از جا برخیزم و دیگر سر نتراشم. گفت: اکنون دانستم که دلتنگ شده ای، ولی عذرت را بپذیرم که خرد نداری و هنوز کودک هستی. چندی نگذشته که من ترا به دوش گرفته به دبستان همی بردم. من سوگندش داده و گفتم: بگذار که از پی کار خویش روم. آنگاه از غایت خشم جامه های خود را بدریدم. چون این حالت بدید تیغ بگرفت و بر سنگ همی کشید که نزدیک شد روانم از تن برود.

پس از آن پیش آمد و قدری از سر من بتراشید. پس دست برداشته باز ایستاده گفت: آقای من، « العجله من الشیطان »، شتاب مکن

کاندر سر روزگار شب بازی هاست

پس از آن گفت: آقای من، گمان ندارم که تو رتبت من بشناسی، مرا دست به سر پادشاه و امیر و وزیر و حکیم و فقیه همی شاید و شاعر در مدح امثال من گفته است:

این صنعت شایان که به دست است مرا

هان ظن نبری کزو شکست است مرا

بر تارک سروران همیرانم تیغ

سرهای ملوک زیر دست است مرا

گفتم: بیهوده گویی بس کن که مرا دلتنگ کردی و خاطرم بیازردی. گفت: گمان دارم که شتاب داری. گفتم: آری، آری، آری. گفت: آرام بگیر که شتاب شعار شیطان است و سبب پشیمانی و ناامیدی است و پیغمبر علیه السلام فرموده که:

«خیر الامور ما کان فیه تأن »

(= بهترین کارها آن است که در آن درنگ باشد)

و به خدا سوگند که من از کار تو به ریب اندر شدم، باید سبب شتاب با من بازگویی. بیم دارم که کار خوبی نباشد. هنوز سه ساعت به وقت نماز مانده.

پس در خشم شده استره بینداخت و اصطرلاب بگرفت و روی بر آفتاب بایستاد. زمانی نگاه کرده گفت که: سه ساعت بی کم و زیاد به وقت نماز مانده. من به خاموشی سوگندش دادم. باز استره بگرفت و بدان سان که نخست بر سنگ کشیده بود باز بر سنگ همی کشید و پی در پی سخن همی گفت تا اینکه قدری نیز از سر من بتراشید و گفت که: من از شتاب تو بسی ملولم، اگر مرا از سبب آن آگاه می کردی سود تو در آن بود و پدرت نیز مرا از کارهای خود آگاه می کرد.

چون من دانستم که مرا خلاصی از او محال است با خود گفتم که: هنگام نماز نزدیک شد، من اگر پیش از آنکه مردم از مسجد به در آیند بدانجا نروم دیگر پس از ظهر مرا به معشوقه راهی نخواهد بود. پس او را سوگند دادم که بیهوده گویی ترک کند و گفتم که به خانه یکی از یاران، مهمان خواهم رفت.

چون حکایت مهمانی شنید گفت: امروز عجب روزی از تو به من رفت که من دیروز جمعی از دوستان خود را مهمان خواسته بودم، اکنون به یادم آمد که بهر ایشان تهیه ضیافت ندیده ام و در نزد ایشان شرمسار خواهم شد. گفتم: از این کار ملول مباش، من خود مهمانم، تو مرا خلاص کن، آنچه که در خانه من خوردنی مهیا کرده اند به تو می دهم. گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد؛ بازگوی که بهر میهمانان من چه در خانه داری؟ گفتم: پنج ظرف طعام است و ده جوجه سرخ کرده اند و بره بریان شده هست. گفت: بگو حاضر سازند تا به عیان بینم.

گفتم: همه آنها را حاضر آوردند. چون بدید گفت: شراب نیز همی خواهم. گفتم شراب نیز آوردند. گفت: آقای من، چیزی بر جای نماند مگر عود. پس گفتم صندوقچه آوردند که عود و عنبر و مشک به صندوقچه اندر مساوی پنجاه دینار بود. آن گاه تیغ فروهشت و عود و مشک و عنبر را یک یک از صندوقچه به در آورده به این روی و آن روی همی گردانید و به دقت مشاهده کرده به صندوقچه باز می گذاشت. چندان که من از زندگی سیر شدم و نزدیک شد که روانم از تن برود و وقت از سینه من تنگ تر شد. او را به پیغمبر اسلام سوگند دادم که تمامت سر من بتراشد. آنگاه تیغ برداشت و کمی از سر من بتراشید و قد راست کرده گفت: ای فرزند، نمی دانم که به نیکوییهای تو شکر گزارم یا به خوبیهای پدرت سپاس گویم. مهمانان امروزه من از احسان تو خشنود خواهند شد و اگر خواهی مهمانان من بشناسی: زیتون گرمابه ای و صلیع تونتاب و عوکل سبزی فروش و عکرشه بقال و حمید زبال و عکارش پالان دوز است و هر کدام از ایشان به طرزی ابیات خوانند و به نوعی برقصند. من سخن دراز کردن دوست ندارم و کارهای ایشان یک یک نتوانم شمرد، اما مختصری بازگویم که گرمابه ای مردی است ادیب، این شعر همی خواند:

«ان لم اذهب الیها تجئنی الى بیتی »

(= اگر نزد آن دختر نروم او به خانه من می آید).

و اما زبال مردی است ظریف، همی رقصد و همی گوید:

«الخُبز عند زوجتی ما صار فی صندوق »

(= نانی که نزد زن من است در صندوق نیست).

هر یکی از یاران را ظرافتی است که در دیگری یافت نمی شود، اگر تو به نزد ما آیی و پیش یاران خود نروی از برای تو بسی خوشتر است. تو از بیماری برخاسته ای و بیم آن دارم که در میان یاران تو یکی پرگو باشد که از پر گفتن ترا بیازارد. بهتر این است که به نزد یاران من آیی و صحبت ایشان را غنیمت شماری و از لطایف ایشان فرح یابی که شاعر گفته:

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پس من از غایت خشم خندیدم و گفتم: تو کار من به انجام رسان تا من بروم و تو نیز زودتر رو که یاران تو چشم به راه اند. گفت: قصد من این است که تو با یاران من معاشرت کنی که اگر به یک بار ایشان را ببینی دیگر ترکشان نتوانی گفت. گفتم: مرا فرض است که یک روز یاران ترا دعوت کنم ولی امروز پیش یاران خود بایدم رفت. گفت: اکنون که قصد تو این است صبر کن تا من این خوردنیها را که تو احسان کرده ای به خانه برم تا یاران من بخورند و من خود به پیش تو باز آمده به هرجا که خواهی رفت با تو بیایم. گفتم: تو به نزد یاران خود رو و با هم به صحبت مشغول شوید، مرا نیز بگذار که پیش یاران خود روم. گفت: من نخواهم گذاشت که تو تنها روی، تو در همه جا از باخرد مردی ناچاری، و از من فرزانه تر کس نخواهی یافت. گفتم: جایی که من می روم دیگری نتواند آمد. گفت: گمان دارم که با زنی وعده اندر میان دارید وگرنه من از همه کس سزاوارترم که با تو بیایم و مرا بیم از آن است که پیش زنی بروی که نامناسب باشد و در آنجا کشته شوی. این شهر بغداد است و بسی فتنه اندر زیر سر دارد. همه کس نتواند که در این شهر همه کار کند، خاصه در این روز. من گفتم: ای شیخ بدفال، این سخنان چیست که با من همیگویی؟ چون خشم زیاد من بدید زمانی سخن نگفت و تمامت سر من بتراشید.

آنگاه گفتم: خوردنیها بردار و به نزد یاران خود شو. من به انتظار تو نشسته ام تا بازگردی و به وعده گاه رویم. گفت: تو مرا فریب دهی و همی خواهی که تنها رفته خویشتن به هلاکت بیندازی. پس سوگندم داد که از اینجا برمخیز تا من بازگشته با تو بیایم و از انجام کار تو آگه شوم. گفتم: آری نشسته ام ولی دیر مکن. آن گاه خوردنی و شراب و عود برداشته از پیش من بیرون رفت و آنها را به حمال داده به خانه فرستاد و خود پنهانی ایستاده بود. پس من برخاسته تنها روان شدم و به عجله رفته به خانه قاضی رسیدم.

همانا این دلاک در دنبال من بوده و من از وی آگاهی نداشتم. چون دیدم که در خانه قاضی باز است به خانه اندر شدم. در آن حالت قاضی از مسجد به خانه باز آمد و در خانه را فرو بستند و این شیطان قلتبان به میان ساحت اندر بوده است.

قضا را از کنیزکان قاضی گناهی سر زده بود. قاضی به گوشمال او برخاسته تازیانه بر او زد. فریاد از کنیزک بلند شد. این دلاک را گمان اینکه مرا همی زنند و فریاد من است که بلند می شود.

آنگاه فریاد برآورد و جامه های خود بدرید و در خانه بگشود و در برابر در ایستاده خاک بر سرکنان از مردم دادرسی می کرد و می گفت: الغیاث که خواجه من به خانه قاضی کشته شد. پس از آن به سوی خانه من رفته خانگیان مرا خبر داد و خود پیش افتاده غلامان و خانگیان من به دنبال او و مردم محله به دنبال ایشان بیامدند و فریاد

« وا سیداه وا قتیلاه» (= داد و بیداد که آقا را کشتند)

به آسمان بر می شد و بدین سان همی آمدند تا به در خانه قاضی گرد آمدند. قاضی هراسان به در آمده چون گروه گروه مردم را در آنجا یافت به حیرت اندر شد و سبب بازپرسید. غلامان من گفتند: تو خواجه ما را کشته ای. قاضی پرسید که: خواجه شما کیست و به چه گناه او را کشته ام؟

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

[القاب برادران شیخ خاموش: اعرج = لنگ؛ اعوج = کج، بدخو؛ افلج = کج دست؛ اعمی = نابینا؛ اعور = یک چشم؛ بقبق = یاوه گو؛ بقبوق = پر حرف؛ الکوزالاصوانی شاید به معنی کوزه چینی؛ عشار = باجگیر؛ شقالق = تَرَکها]


برای خواندن داستان های بیشتر با گروه شعر و حکایات ساعد نیوز همراه باشید.

دیدگاه ها

  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها