دسته بندی ها

سیاست
جامعه
حوادث
اقتصاد
ورزش
دانشگاه
موسیقی
هنر و رسانه
علم و فناوری
بازار
مجله خانواده
ویدیو
عکس

جستجو در ساعدنیوز

جامعه /

داستان های هزار و یک شب / شب بیست و پنجم؛ گوژپشت و زن خیاط (قسمت اول)+ویدیو 

پنجشنبه، 22 آذر 1403
ساعد نیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز ماجراهای شیرین و جذابی از داستانهای هزار و یک شب را خواهید خواند.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود چون شب بیست و پنجم برآمد شهرزاد داستان خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی را که بعد از حکایت غلام دروغگو آغاز کرده بود اینگونه ادامه داد ؛

گفت: ای ملک جوانبخت، چون احدب بمرد خیاط به دهشت اندر شد. زن خیاط گفت: دگر سستی مکن و کار به فردا میفکن. مگر گفته شاعر نشنیده ای:

آن مکن در عمل که آخر کار

خوار و مذموم و متهم باشی

در همه حال عاقبت بین باش

تا همه وقت محترم باشی

خیاط گفت: چه کنم؟ زن گفت: برخیز و او را به چادر اندر پیچیده در کنار گیر، من از پیش و تو در دنبال همی رویم؛ تو بگو این فرزند من است و آن هم مادر اوست، قصد ما این است که این کودک به سوی طبیب بریم.

چون خیاط این سخن بشنید برخاسته احدب را در آغوش گرفت و کوی به کوی همی رفتند. زن خیاط می گفت: ای فرزند، این درد ناگهانت چگونه گرفت؟ پس هرکس ایشان را می دید گمان می کرد که کودکی را نزد طبیب می برند.

القصه، ایشان روان و از خانه طبیب جویان بودند تا اینکه به خانه طبیب رسیدند. چون به خانه یهودی طبیب برسیدند در بکوفتند. کنیزکی سیاه در بگشود. دید که مردی با زنی ایستاده و کودکی در آغوش دارند. کنیزک پرسید: کیستید و از بهر چه آمده اید؟ زن خیاط گفت: کودک رنجوری آورده ایم که طبیب او را دارو دهد، تو این نیم دینار بگیر و به خواجه خویش ده که بیرون آید. کنیزک به سوی خواجه بازگشت.

زن خیاط با شوهر گفت: احدب را در دالان خانه بگذار تا خویشتن جان ببریم. خیاط احدب را در همان جا پشت بر دیوار گذاشته بازگشتند و کنیزک نیم دینار نزد یهودی برده ماجرا باز گفت. یهودی از نیم دینار خرسند گشته بیرون شتافت.

نخستین قدمی که از دهلیز بیرون نهاد پایش به احدب برآمد. در حال احدب بیفتاد. یهودی او را نظر کرده مرده اش یافت. چنان دانست که او را پای بر بیمار آمد و بیمار بر زمین افتاده و مرده است. از هارون و یوشع بن نون پناه خواست و احدب را برداشته نزد زن خود برد و او را از حادثه آگاه کرد.

زن گفت: چون حادثه این است نشستن تو از بهر چیست؟ که اگر روز برآید و مسلمانان این کشته را در این مکان یابند، نسل یهود از زمین بردارند. برخیز تا من و تو او را به فراز بام برده به خانه همسایه مسلمان که مباشر مطبخ سلطان است بیندازیم که به طمع گوشت و استخوان، گربگان و سگان در آنجا گرد آیند. اگر این مرده را در آنجا یابند پاکش بخورند. پس طبیب یهودی با زن خود به بام برآمدند و احدب را از دیوار فروهشتند، چنانچه گفتی راست ایستاده است.

پس از ساعتی مباشر شمعی روشن در دست از در درآمد. شخصی را پشت بر دیوار ایستاده دید با خود گفت: گوشت و روغنی که به مطبخ آورم اگر گربگان و سگان نخورند دزدانش بخواهند برد. در حال سنگی بر گرفت و به سوی احدب انداخت.

سنگ بر سینه احدب آمده چون مردگان بیفتاد. مباشر ملول گشت و بر خویشتن بترسید و گفت: نفرین خدا به گوشت و روغن باد که امشب بی سببی این مرد در دست من کشته شد. پس از آن شمع پیش داشته بر وی نظر کرد. دید که مردی است احدب. گفت: ترا گوژی پشت بس نبوده که به دزدی گوشت و روغن نیز آمده ای!؟ آنگاه احدب را برداشته همی برد و همی گفت:

« یا ستار استر بسترک الجمیل »

(= ای پرده پوش، با پوشش زیبای خویش، فرو پوش).

چون بر سر بازار رسید او را در پای دیوار دکه ای راست بگذاشت و به سوی خانه بازگشت. از قضا نصرانی که سمسار بود سرمست از آن مکان به قصد گرمابه میگذشت. چون به احدب نزدیک شد گمان کرد که آدمی در آن مکان ایستاده همی خواهد که دستار او را برباید.

در حال نصرانی مشتی بر او زد. احدب بیفتاد. نصرانی میرشب را آواز داد و از غایت مستی، خویشتن بر احدب افکنده او را همی زد و حلقوم او را همی فشرد که میر شب برسید. نصرانی را دید که مسلمانی را کشته. بانگ بر وی زد و او را گرفته به سوی خانه والی برد. و نصرانی با خود میگفت: یا مسیح، یا مریم عذرا، این مرد با یک مشت چگونه مرد و چرا چنین خطایی از من برفت؟!

پس آن شب نصرانی و احدب در خانه والی بودند. چون روز برآمد والی سیاف را فرمود که چوب دار از بهر نصرانی بنشاند. سیاف چنان کرد. آنگاه رسن در گردن نصرانی کرده همی خواست که بر دارش کند. ناگاه مباشر سلطان پدید آمد و گفت: نصرانی را مکش که احدب را من کشته ام. والی گفت: از بهر چه او را کشتی؟ گفت: دوش به خانه رفتم، او را دیدم که از راه بام به دزدی گوشت و روغن آمده، سنگی به سینه او زدم، در حال بمرد. آنگاه او را برداشته به بازار آوردم و در فلان مکانش بگذاشتم. والی چون سخن مباشر بشنید به سیاف گفت: نصرانی را رها کن و مباشر را به اعتراف خود بر دار کن.

سیاف نصرانی را رها کرده رسن در گردن مباشر افکند و همی خواست که او را بر دار کند که یهودی طبیب را دیدند که مردمان به یک سو می کند و شتابان همی آید. چون نزدیک شد بانگ بر سیاف زد که او را مکش، احدب را من کشته ام، او بیمار بود نزد منش آوردند. من از دهلیز بیرون شدم پایم بر احدب آمد، در حال افتاده بمرد. والی به سیاف گفت: مباشر را رها کن و یهودی را بکش.

سیاف رسن از مباشر گشوده در گردن یهودی افکند. دیدند که خیاط همی شتابد و فریاد می زند که یهودی را بی گناه مکشید، احدب را جز من دیگری نکشته. والی سبب باز پرسید: خیاط گفت: با زن خویش از نزهتگاه بازگشته بودیم. همین احدب را در میان راه سرمست یافتیم که دفی در دست داشت و تغنى همی کرد. من او را به خانه آوردم و ماهی خریده به خوردن بنشستیم. زن من پاره ای از گوشت ماهی در دهان او گذاشت و دست در دهانش گرفته گفت: باید این لقمه نخاییده فرو بری. احدب از آن لقمه گلوگیر گشته بمرد. پس از آن او را به خانه یهودی طبیب بردیم. کنیزک به در آمده نیم دینار به کنیزک دادیم و او را نزد خواجه اش فرستادیم. پس از آن احدب را نزدیک در دهلیز نشانده بازگشتیم. حکایت همین بود که به راستی حدیث کردم. والی از این سخنان در عجب شد و با سیاف گفت که: یهودی رها کن و خیاط را بکش. سیاف رسن در گردن خیاط کرده گفت: تا کی یکی را رها کرده دیگری را ببندم. ایشان را کار بدینجا رسید.

و اما احدب مسخره ملک بوده است. ملک ساعتی از او نتوانستی جدا ماند. چون او مست گشت آن شب را تا نیمروز دیگر از نظر ملک غایب شد. ملک او را از حاضران بپرسید. گفتند: ای ملک، والی احدب را کشته یافته و به کشتن قاتل او فرمان داده، ولکن دو سه کس حاضر آمده اند و همگی را سخن این است که احدب را من کشته ام. ملک چون این سخن بشنید بانگ بر حاجب زده گفت: والی را با همه ایشان نزد من آورید. حاجب به فرمان بشتافت. دید که از کشتن خیاط چیزی نمانده. بانگ بر سیاف زد که او را مکش. با والی گفت که: ملک از حادثه آگاه گشته. پس والی احدب را به دوش سیاف داده با خیاط و یهودی و نصرانی و مباشر به سوی ملک برد. چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت. ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه؟

آنگاه نصرانی پیش رفته زمین بوسه داد و گفت: ای ملک جهان، اگر اجازت دهی ماجرایی که به من رفته باز گویم که او خوشتر از حکایت احدب است. ملک اجازت داد.

نصرانی گفت: ای ملک، وقتی که من بدین شهر آمدم بضاعتی گران با خود آوردم و به حکم تقدیر در اینجا توقف کردم و تولد من در شهر مصر بوده و در همان جا نشو و نما یافته و پدرم سمسار بود. چون پدرم بمرد من در جای او به سمساری نشستم. روزی از روزها جوانی زیباروی که جامه ای فاخر در بر داشت نزد من آمد و مرا سلام داد. من به تعظیم او بر پای خاستم. دستارچه به در آورد که قدری کنجد در آن بود. با من گفت که: خرواری از این کنجد به چند می ارزد؟ من گفتم: به یکصد درم ارزش دارد. با من گفت: مشتری برداشته در باب النفر به سوی کاروانسرای جوالی بیا که مرا در آنجا خواهی یافت. پس دستارچه را که نمونه کنجد در آن بود به من داده برفت. من از بهر مشتری بگشتم. خرواری از آن کنجد را به یکصد و بیست درم بفروختم. با مشتریان به سوی او روان شدم. او را دیدم که به انتظار من نشسته. چون مرا بدید برخاسته مخزنی را در بگشود. پنجاه خروار کنجد از آن مخزن بپیمودم. آن جوان گفت: در هر خرواری ده درم مزد سمساری تو است، از مشتریان قیمت جمع آورده نگاه دار، هر وقت که من از بیع محصول خویش فارغ شوم نزد تو آمده درمها بستانم. من دست او را بوسه داده بازگشتم و آن روز هزار درم در آن معامله سود کردم و آن جوان تا یک ماه از من غایب بود. پس از آن باز آمده با من گفت: درمها کجاست؟ گفتم: اینک درمها حاضر است. من برخاسته درمها حاضر آوردم. گفت: نگاه دار. این بگفت و برفت. من به انتظار او نشستم. ماهی از من غایب بود. پس از آن باز آمده گفت: درمها کجاست؟ من برخاسته درمها حاضر آوردم و به او گفتم: چه شود که در نزد من طعام بخوری؟ او دعوت من اجابت نکرد و با من گفت: درمها نگاهدار تا من بازگردم. دو ماه دیگر از من غایب بود. پس از دو ماه باز آمد و جامه ای فاخر در بر داشت و به آفتاب همی مانست و بدان سان بود که شاعر گفته:

ترک من دارد شکفته گلستان بر مشتری

بوستان سرو و سرو اندر قبای ششتری

بر سمن یک حلقه انگشتری دارد ز لعل

از شبه بر ارغوان صد حلقه انگشتری

بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او

هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری

چون من او را دیدم دست او را بوسیدم و او را دعا گفتم و درمها پیش آوردم. گفت: درمها نگاه دار تا من از کارهای خویش فارغ شوم. این بگفت و روان شد. من با خود گفتم: این جوان در سخا و کرم بی نظیر است، هر وقت که آید مهمانش کنم، از آنکه از درمهای او سود بسیار برده ام.

پس، چون آخر سال شد آن جوان باز آمد و حله ای فاخرتر از حله های نخستین در بر داشت. من او را به مهمانی سوگند دادم. گفت: به شرط آنکه از مال من صرف کنی. گفتم: آری چنان کنم. پس او را بنشاندم و طعام و شراب لایق مهیا کرده در برابر او فرو چیدم. آنگاه به سفره نزدیک شد و دست چپ دراز کرده با من طعام خورد. من از او در عجب شدم. چون از خوردن فارغ شدیم به حدیث گفتن مشغول شدیم. من به او گفتم: ای خواجه، گره از دل من بگشا و با من بازگو که از بهر چه با دست چپ طعام خوردی؟ چون آن جوان سخن من بشنید آهی بر کشیده این دو بیت بر خواند:

گرچه از آتش دل چون خم می میجوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم

پس از آن دست از آستین به در آورد، دیدم دست او از ساعد بریده است. از آن حالت شگفت ماندم. با من گفت: شگفت مدار که بریده شدن دست من سببی عجیب دارد و آن این است که:

من از اکابرزادگان بغدادم و در ایام جوانی از سیاحان و بازرگانان نام مصر شنیده و همواره شوق آن مرا در خاطر بود.

چون پدرم درگذشت خواسته ای بی شمر برداشته بضاعتی گران از متاعهای بغداد و موصل خریده، بار سفر به سوی این شهر بستم و همی آمدم تا به این شهر رسیدم. این بگفت و گریان شد و این ابیات بر خواند:

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پس گفت: چون به شهر اندر شدم در کاروانسرای سرور فرود آمدم و بارها گشودم و درمی چند به خادم دادم که خوردنی از بهر ما بیاورد. چون خادم خوردنی آورد من طعام و شراب خورده بخفتم. چون بیدار شدم با خود گفتم: به بازار روم و از کار شهر آگاه شوم.

آنگاه بقچه ای از متاعهای خود به خادم دادم و همی رفتیم تا به قیصریه جرجیس رسیدیم. سمساران بر من گرد آمدند. متاع مرا برداشته ندا در دادند و به قیمت راس المال هم نخریدند. شیخ دلالان با من گفت: ای فرزند، من ترا چیزی بیاموزم که سود تو در آن باشد و آن این است که بضاعت خود را تا وعده معین بفروش و حجت بستان و گواه بگیر و روز پنجشنبه و دوشنبه قسطی از وجه حجت بستان و خودت در مصر و رود نیل تفرج کن. گفتم: رای رزین همین است.

پس دلالان را با خود برده بضاعت به قیصریه آوردم و به بازرگانان بفروختم و از ایشان وثیقه گرفتم و به صیرفی سپردم و خود به منزل بازگشتم.

روزی چند بنشستم و همه روزه قدحی شراب و رانی گوشت حاضر آورده به کامرانی بسر می بردم تا ماهی که در آن ماه مرا هنگام قسط گرفتن بود برسید. آنگاه من در روزهای پنجشنبه و دوشنبه در دکه های بازرگانان می نشستم و صیرفی درمها از بازرگانان جمع کرده نزد من می آورد. تا اینکه روزی از روزها که از گرمابه به در آمده بودم به منزل رفته قدحی شراب بنوشیدم و بخفتم و از خواب بیدار گشته چاشت خوردم و خویشتن با گلاب معطر ساخته به دکه یکی از بازرگانان که بدرالدین نام داشت برفتم.

چون مرا دید بر من سلام داد و با من در سخن شد. ساعتی نرفته بود که زنی خوبرو بیامد و در پهلوی من بنشست و رایحه طیب او بازار را معطر کرد. آنگاه با بدرالدین در سخن پیوست. چون من سخن گفتن او بدیدم محبت او در دلم جای گرفت. پس با بدرالدین گفت: ترا تفصیله ای هست که از زر خالص بافته باشند؟ بدرالدین تفصیله به در آورد. آن زن گفت: این تفصیله ببرم و قیمت از بهر تو باز فرستم. بازرگان گفت: ای خاتون، ممکن نیست، از آنکه این جوان که نشسته خداوند متاع و از وام خواهان من است. آن زن گفت: بدا بر تو، مرا همواره عادت همین است که متاع را به هر قیمتی که گویی بخرم و ربح آن را زیاده بر آنچه می خواهی بدهم و قیمت آن از بهر تو می فرستم. بازرگان گفت: آری چنین است ولکن من امروز به قیمت آن محتاجم.

آن زن تفصیله بینداخت و گفت: گروه بازرگانان کس را قدر نشناسند. پس از آن برخاسته آهنگ بازگشتن کرد. من گمان کردم که روان من با او برفت. در حال برخاسته با او گفتم: ای خاتون، قدم رنجه دار و گامی دو بازگرد. فی الفور بازگشت و تبسم کرده با من گفت: از بهر تو بازگشتم.

پس با بدرالدین گفتم: قیمت این تفصیله چند است؟ گفت: هزار و یکصد درم. گفتم: یکصد درم سود نیز ترا بدهم، برخیز و ورقه ای بیاور تا قیمت آن از بهر تو بنویسم. پس من ورقه ای به خط خود بنوشتم و تفصیله از او گرفته بدان زن دادم و گفتم: برو، اگر خواهی قیمت از بهر من بیاور و اگر خواهی آن را به هدیه از من قبول کن. آن زن گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد و مال مرا روزی تو کند. من با او گفتم: ای خاتون، این تفصیله از آن تو باشد و مانند این تفصیله ای دیگر ترا بدهم، به شرط آنکه مقنعه به یک سو کنی تا روی ترا ببینم.

ماهروی مقنعه از رخ به یک سو کرد. چون رویش بدیدم شیفته محبت او شدم و خردم به زیان رفت و هوشم از تن بپرید. آنگاه مقنعه فرو آویخت و تفصیله را برداشته برفت. من تا هنگام عصر در بازار بنشستم ولی خرد از من بیگانه بود. هنگام برخاستن، حال آن زن را از بازرگان جویا شدم. بازرگان گفت: او زنی است خداوند مال و دختر امیری است که پدر او مرده و مالی به میراث گذاشته.

پس من او را وداع گفته به منزل بازگشتم. چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و آن شب را تا بامداد نخفتم. على الصباح برخاسته جامه ای بهتر از جامه روز پیش پوشیدم و قدحی شراب نوشیدم و اندک چیزی خورده به دکان بدرالدین آمده بنشستم. در حال آن زهره جبین درآمد. چادر فاخرتر از روز نخستین بر سر داشت و کنیزکی نیز با او بود. پس مرا سلام داد و به زبانی فصیح و کلامی نغز گفت: کسی با من بفرست که هزار و دویست درم قیمت تفصیله بستاند. من با او گفتم: شتاب از بهر چیست؟ گفت: شاید دگر بارت نبینم. آنگاه من به سوی او اشارتی کردم، دانست که وصل او همی خواهم. به وحشت اندر شد و زود برخاست. مرا دل بر وی آویخته بود. برخاستم و از پی او از بازار به در شدم که ناگاه کنیزکی نزد من آمده گفت: ای خواجه، خاتون من با شما سخنی دارد. من در عجب شدم و گفتم: مرا در این شهر کس نمی شناسد! کنیزک گفت: چه زود خاتون مرا فراموش کردی که امروز در دکان فلان بازرگان بودید. پس من با کنیزک تا بازار صیرفیان رفتم.

چون مرا بدید به سوی خویشتنم خواند و با من گفت: ای حبیب من، بدان که محبت تو در دل من جای گرفته و از آن لحظه که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته. من گفتم: مرا محبت و محنت هزار چندین است. آن زهره جبین گفت: من نزد تو می آیم یا تو نزد من آیی؟ گفتم: من مردی غریبم جز کاروانسرا منزلی ندارم، اگر من در نزد تو باشم مرا حظ کاملتر خواهد بود. گفت: راست گفتی، فردا چون نماز پسین بگزاری سوار گشته به سوی جبانیه روان شو و خانه ابوالبرکات نقیب را باز پرس که من در آنجا ساکنم و دیر مکن که من در انتظار تو نشسته ام. من فرحناک گشتم و به منزل آمده آن شب از شوق بیدار بودم

چون بامداد شد جامه فاخر پوشیده خود را با عطر و گلاب معطر ساختم و پنجاه دینار به دستارچه فرو بسته به دروازه رذیله رفتم و به خری نشسته به جبانیه رفتم. به صاحب خر گفتم: از خانه نقیب باز پرس. چون از خانه نقیب پرسید با من گفت: فرود آی. من فرود آمدم و او به رهنمایی من پیش افتاد و همی رفتیم تا به خانه نقیب رسیدیم. من نصف دینار زر بدو داده گفتم: فردا بدین مکان بیا و مرا بازگردان. او نصف دینار گرفته بازگشت. من در بکوفتم، دختر دوشیزه خوبرویی در بگشود و گفت: به خانه اندر آی که دوش چشم خاتون در انتظار تو نخفته. من به خانه اندر شدم. خانه ای دیدم که به خوبی رشک نگارخانه چین بود. در سر چهار سوی آن خانه ایوانهای زرنگار و بر آن ایوانها فرش حریر گسترده بودند و منظره ایوانها به باغی همینگریست و در آن باغ گونه گونه میوه ها و چشمه های روان بود و در میان باغ حوضی دیدم از مرمر که فرشهای حریر در چهار سوی حوض گسترده بودند. چون من داخل شدم بنشستم.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.


برای خواندن داستان های بیشتر با گروه شعر و حکایات ساعد نیوز همراه باشید.


پسندیدم دیدگاه ها

استخاره آنلاین
فال حافظ آنلاین
فال امروز پنجشنبه 22 آذر
از سراسر وب
دیدگاه خود را ثبت نمایید
ترجمه تخصصی کتاب
(ویدئو) تارنوازی بهنوش بختیاری سر سفره شیک و باشکوه شب یلداش/ از هر انگشتش یه هنر میریزه اینه‌ها
بهترین ترجمه با بهترین مترجم آنلاین + معرفی 8 پلتفرم برتر ترجمه
هزینه تبدیل پایان نامه به کتاب + ویدئو آموزشی
پذیرش و چاپ مقاله در مجلات خارجی ISI، SCOPUS، PUBMED، ISC
اشعار عاشقانه/ دیوان شمس: قسمت 14- ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما/ ترانه ای عاشقان" با صدای حسام الدین سراج +معنی ابیات
داستان های هزار و یک شب / شب بیست و پنجم؛ گوژپشت و زن خیاط (قسمت اول)+ویدیو
شمخانی: احمدی‌نژاد حیطه سیاست را تبدیل به حیطه فحش و فحش کاری کرد! / به پزشکیان رای دادم
پذیرش و چاپ مقاله در مجلات علمی پژوهشی داخلی
اکسپت فوری مقاله برای دوره دکتری