به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود در شب بیست و چهارم داستان غلام دروغگو را ادامه داد تا جایی که ، شمس الدین وزیر پسر برادر خود، حسن بدرالدین که پدر نوه اش هم بود را یافت و با نقشه دوباره به مصر و پیش دخترش بازگرداند. در اینجا شهرزاد داستان شیرین و جذاب دیگری را آغاز کرد
چون شب بیست و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون جده این سخن بشنید در خشم شد و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکه طباخان برده ای؟ خادمک هراس کرده ماجرا پوشیده داشت و گفت: به دکان نرفتیم ولی از دکان درگذشتیم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر شدیم و خوردنی خوردیم و او را طعام بهتر از طعام تو بود. جده عجیب برخاسته ماجرا به شمس الدین بازگفت.
شمس الدین خادمک حاضر آورده با او گفت: عجیب را از بهر چه به دکان طباخ برده ای؟ خادم از بیم خواجه گفت: حاشا که من چنین کار کنم. عجیب گفت: به خدا سوگند دروغ می گوید، به دکان طباخ رفته حب الرمان را خوردیم و سیر شدیم. وزیر را خشم افزون گشت و از خادمک باز پرسید. خادم راست نگفت. وزیر با او گفت: اگر سخن تو راست است بنشین و در برابر ما خوردنی بخور. خادم بنشست. سه لقمه خورده لقمه دیگر نتوانست خورد. در حال لقمه از دست بیفکند و گفت: ای خواجه، من از دوش سیرم. وزیر دانست که ایشان نزد طباخ رفته اند. آنگاه کنیزکان را فرمود که خادم را بر زمین انداختند و او را بیازردند.
پس از آن شمس الدین گفت: اکنون سخن به راستی گو. خادم گفت: ای خواجه، ما به دکان طباخ رفته حب الرمان خوردیم که در تمامت عمر چنان طعام نخورده ام. آنگاه مادر حسن بدرالدین در خشم شد و بر آشفت. نصف دینار زر به خادم داده گفت: به سوی آن طباخ شو و از حب الرمان او ظرفی خریده بیاور تا خواجه بداند که کدام یک از این دو طعام نیکوتر است
در حال خادم به سوی طباخ رفت و با او گفت: در خانه خواجه حب الرمان پخته اند و ما به خوبی طعام تو گرو بسته ایم، این نصف دینار بستان و حب الرمان بده و آن را خوب بساز که در سر طعام تو بسی آزار برده ایم. حسن بدرالدین بخندید و گفت: به خدا سوگند این طعام را جز من و مادر من کس نتواند پخت و او اکنون در شهرهای دور است. پس از آن حسن بدرالدین ظرف بگرفت و حب الرمان در آن کرده مشک و گلاب بر وی بیامیخت.
خادم آن را گرفته به خیمه ها بشتابید. چون به منزل رسید مادر حسن بدرالدین ظرف طعام از خادم گرفته از آن بچشید. طعم آن بدانست و طباخ را بشناخت. فریاد برآورده بیخود بیفتاد. وزیر مبهوت مانده گلاب بر وی همی افشاند تا به خود آمد. گفت: اگر پسرم زنده است این حب الرمان را جز او کس نپخته از آنکه جز من و او کسی حب الرمان نتواند پخت. چون وزیر سخن او را بشنید فرحناک شد. در حال برخاسته بانگ بر خادمان زد و گفت: بیست تن از شما به دکه طباخ شوید و دکان او را ویران کنید و بازوان او را بسته بدین مکان آورید، ولی او را نیازارید.
وزیر خود سوار گشته به نزد نایب دمشق شد و کتابی که سلطان مصر نوشته بود بر وی بنمود. بانی دمشق کتاب بوسیده بر چشم نهاد. پس از آن نامه را خوانده دید که نوشته اند در هر ولایت که وزیر شمس الدین، غریم (= بدهکار) خود را پدید آوَرَد باید او را گرفته به دست وزیر بسپارند. نایب دمشق با وزیر گفت: غریم شما کیست؟ گفت: مردی است طباخ. نایب دمشق خادمان را فرمود که طباخ را گرفته به وزیر سپارند، خادمان به دکه طباخ هجوم آوردند. دکه طباخ را ویران و هر چه در آنجا بود شکسته یافتند. حسن بدرالدین با خود گفت: کاش می دانستم که در حب الرمان چه دیده اید که مرا این حادثه روی داد.
چون وزیر از نایب در گرفتن غریم اجازت خواسته، بازگشت طباخ را بخواست. او را دست بسته حاضر آوردند.
چون حسن بدرالدین را به عم خود شمس الدین، نظر افتاد بگریست و گفت: ای خواجه، گناه من چیست؟ وزیر گفت: تویی که حب الرمان پخته ای؟ گفت: آری من پخته ام. مرا به گناه خویش آگاه کنید. وزیر گفت: همین ساعت ترا از گناه تو بیاگاهانم. پس از آن بانگ به خادمان زد که اشتران بیاورید. خادمان اشتران بیاوردند. حسن را به صندوق گذاشته بارها بر شتران بنهادند و فی الفور روان شدند. در هر شب حسن بدرالدین را از صندوق به در آورده طعام می دادند و باز در صندوق می گذاشتند و بدین سان همی رفتند تا به مصر رسیدند و در زیدانیه فرود آمدند.
وزیر فرمود حسن بدرالدین را از صندوق به در آورند و نجاران خواسته به نشاندن چوب دار امر بفرمود. حسن گفت: چوب دار را بهر چه می خواهی؟ وزیر گفت: ترا به دار خواهم کرد. حسن گفت: گناه من چیست؟ وزیر گفت: حب الرمان را نیکو نپخته بودی و آن را فلفل کم بود. حسن گفت: حبس من بس نبود که می خواهی به سبب این گناه جزئی مرا به دار کنی؟ وزیر گفت: به همان گناه ببایدت گشت. حسن بدرالدین محزون شد و در کار خود به فکرت اندر بود که شب بر آمد. وزیر حسن را در صندوق گذاشته گفت: فردا ترا بر دار خواهم کرد و چندان صبر کرد که حسن به خواب رفت.
وزیر سوار گشته روان شد و صندوق با او همی بردند تا به شهر در آمدند. چون وزیر به خانه خود رسید با دختر خود، ست الحسن، گفت: منت خدای را که جدایی از میان تو و پسر عمت برداشته، اکنون برخیز و حجله بیارای و خانه را چنان فرش کن که در شب عروسی بوده.
ست الحسن کنیزکان را بر این کار بفرمود. آن گاه وزیر ورقه ای را که صورت اثاثیه خانه بر آن نوشته بود گرفته فرمود که هر چیز را به مکان خود بگذارند بدان سان که اگر کسی ببیند آن شب را با شب عروسی فرق نکند.
پس از آن وزیر ست الحسن را گفت که خویشتن را آرایش داده به حجله اندر شو و با او گفت: چون پسر عمت نزد تو آید با او بگو که در آبخانه دیر کردی.
پس از آن شمس الدین، حسن بدرالدین را از صندوق به در آورده بند از او برداشته جامه های او برکند و پیراهنی بلند که در هنگام خواب می پوشید بپوشانید و با همه این کارها بدرالدین در خواب بود. پس از آن از خواب بیدار گشت و خویشتن را در دهلیزی یافت روشن. با خود گفت: یا رب، این خواب است یا بیداری است؟!
آنگاه برخاسته نرم نرم می رفت تا به در دیگر رسید و خود را در خانه ای دید که شب عروسی در آن خانه بود و نظرش به حجله ای که سریر در آن حجره بود بیفتاد و دستار خود بر فراز سریر بدید و ردایی را که بدره زر در میان او بود در کنار بالین یافت. گاهی پای پیش و گاهی پس می نهاد و با خود می گفت: آیا خواب می بینم یا بیدارم که من اکنون در صندوق بودم.
القصه، حسن بدرالدین در غایت تعجب ایستاده حیران بود که ست الحسن گوشه پرده برداشته با او گفت: چرا نمیایی و از بهر چه در آبخانه دیر کردی؟ چون بدرالدین سخن او بشنید و او را بدید، بخندید و آهسته آهسته پیش رفت و در قضیه خود حیران بود. ست الحسن گفت: از بهر چه حیرانی؟ تو در آغاز شب بدین سان نبودی. بدرالدین بخندید و گفت: بیش از ده سال است که من از تو غایب بودم. ست الحسن گفت: این سخنان چیست؟ نام خدا به گرد خویشتن بدم، تو به آبخانه رفتی. بدرالدین گفت: راست می گویی ولکن چون من از نزد تو بیرون شدم در آبخانه خواب به من غلبه کرده در خواب دیدم که در شهر دمشق طباخم. گویا کودکی از اکابرزادگان با خادمکی به دکان من در آمدند و مرا با او چنین و چنان در میان رفت. آنگاه حسن بدرالدین دست بر جبین مالید و اثر سنگ بر جبین یافته گفت: به خدا سوگند که سخنان من صدق است. از آنکه آن کودک سر من بشکست و گویا در خواب دیدم که حب الرمان پخته ام و او را فلفل کم بوده است ولکن من یقین دارم که در آبخانه چندین زمان نخفته ام که این همه خواب ببینم. ست الحسن گفت: ترا به خدا سوگند میدهم بازگو که زیاده بر این در خواب چه دیدی؟ حسن تمامت ماجرا بیان کرد و گفت: به خدا سوگند اگر من بیدار نمی شدم مرا بر دار می کردند. ست الحسن گفت: از بهر چه بر دارت می کردند؟ حسن گفت: از بهر آنکه حب الرمان مرا فلفل کم بود. گویا دیدم که دکه مرا ویران کردند و ظرفهای مرا بشکستند و مرا در صندوقی حبس کردند. پس از آن چوب دار بنشاندند و همی خواستند که مرا به دار کنند. اگر بیدار نمیشدم مرا به دار می کردند. آنگاه ست الحسن بخندید.
علی الصباح، شمس الدین وزیر نزد حسن بدرالدین شده او را سلام داد. حسن را چون چشم بر او افتاد گفت: تو نه آنی که مرا به جرم ناپسند افتادن حب الرمان بازوان بسته به صندوق اندر کردی و همی خواستی مرا بر دار کنی؟ وزیر گفت: ای فرزند حق آشکار شد و راز پوشیده هویدا گشت. تو پسر برادر منی و من این کارها نکردم مگر از بهر آنکه بدانم که در شب عروسی نزد دختر من تو بوده ای یا نه. چون ترا دیدم که خانه و دستار و ردای خود شناختی دانستم که تو پسر برادر منی و اکنون بدان که من مادرت را از بصره آورده ام.
پس از آن وزیر او را در آغوش گرفته بگریست و حسن نیز گریان شد. بعد وزیر فرمود عجیب را حاضر آوردند. حسن بدرالدین او را بدید. گفت: همین است آنکه سنگ بر جبین من زد. وزیر گفت: این پسر توست. آنگاه حسن بدرالدین او را در آغوش گرفته گفت:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای پادشاه بنده نواز
امید قد تو میداشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می خواستم ز عمر دراز
آنگاه مادر حسن پیش آمده خود را بر وی انداخت و این دو بیت بر خواند:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
پس از آن مادر حسن ماجرای خود با پسر باز گفت و شکر پروردگار به جا آوردند. وزیر نزد سلطان رفته تمامت قصه بر وی فرو خواند. سلطان را عجب آمد و فرمود که این حکایت بنویسند و در خزانه نگاه دارند. پس از آن شمس الدین وزیر با پسر برادر و سایر پیوندان در عیش و نوش بسر می بردند. تا آنکه بر هم زننده لذات و پراکنده کنند، جماعات بر ایشان بتاخت.
چون جعفر برمکی، حکایت به انجام رسانید خلیفه هارون الرشید گفت: ای جعفر، طرفه حدیثی گفتی و خوش حکایت راندی. آنگاه خلیفه کنیزکی از خاصان خود بر آن جوان که زن خود را کشته بود بداد و او را شغلی سپرد.
چون شهرزاد قصه به پایان رسانید گفت: ای ملک پیروزبخت، این حکایت طرفه تر از حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی نیست. ملک گفت: حکایت ایشان چگونه بوده است؟
شهرزاد گفت: ای ملک، شنیده ام که در زمان گذشته در شهر چین، خیاطی بود نیکبخت و فراوان روزی که نشاط و طرب دوست می داشت و پاره ای وقتها با زن خویش به تفرج می رفتند. روزی هنگام بامداد از بهر تفرج برآمدند و شامگه به سوی منزل بازگشتند. در سر راه گوژپشتی را یافتند که دیدن او خشمگین را بخنداندی و محزون را غم از دل بردی.
خیاط با زن خود برای دیدن او پیش رفتند. پس از آن خواستند که او را به خانه خویش برده با او ندیم شوند و مضحکه اش کنند. احدب دعوت ایشان را اجابت کرده با ایشان برفت.
در حال خیاط به بازار شد، ماهی بریان گشته و نان و لیمو خریده بازگشت و به خوردن بنشستند. زن خیاط پاره ای بزرگ از گوشت گرفته در دهان احدب فرو برد و دست بر دهانش نهاده گفت: باید این لقمه نخاییده به یک نفس فرو بری. احدب ناچار لقمه فرو برد و استخوانی راه گلوی او گرفته در حال بمرد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
در شب بیست و پنجم خواهید خواند...
در شب بیست و چهارم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی را ادامه خواهد داد ....
با ما همراه باشید.