داستان های هزار و یک شب / شب بیست و سوم : غلام دروغگو، نورالدین و شمس الدین (قسمت ششم)+ ویدیو

  دوشنبه، 19 آذر 1403
داستان های هزار و یک شب / شب بیست و سوم : غلام دروغگو، نورالدین و شمس الدین (قسمت ششم)+ ویدیو
ساعد نیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز ماجراهای شیرین و جذابی از داستانهای هزار و یک شب را خواهید خواند.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود در شب بیست و سوم داستان غلام دروغگو را اینگونه ادامه داد

چون شب بیست و سوم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، چون از حسن بدرالدین خبری نرسید شمس الدین وزیر گفت: کاری کنم که پیش از من کسی چنان کار نکرده باشد. پس قلم و قرطاس گرفته آنچه که در حجله بود همه را یک یک بنوشت که فلان چیز در فلان جا و چیز دیگر در فلان مکان است. پس از آن ورقه فرو پیچید و فرمود که چیزهای اثاث حجله خانه در صندوق نگاه دارند و خود دستار و ردای حسن بدرالدین را با بدره زر نگاه داشت.

و اما دختر وزیر را زمان آبستنی به انجام رسید. پسری چون قمر بزاد که به پدر خود حسن بدرالدین همی مانست. ناف او را ببریدند و سرمه به چشمان او بکشیدند و به دایگانش سپرده او را عجیب نام نهادند. چون هفت ساله شد وزیر شمس الدین او را به آموزگاری سپرد که در تربیت او بکوشد. چهار سال در دبستان بود و با کودکان دبستان جنگ می کرد و ایشان را دشنام میداد و می گفت: شما با من چگونه برابری توانید کرد که من پسر وزیر مصرم. کودکان شکایت پیش استاد بردند. استاد گفت: من شما را سخنی بیاموزم که اگر آن سخن را به عجیب بگویید دیگر به دبستان نیاید و آن این است که چون عجیب بازآید بر وی جمع شوید و از هر سو حدیثی به میان آورید و در آن میان بگویید که: هر که نام باب و مام خود نداند او حرامزاده است و در میان ما نبایدش نشست. پس چون بامداد شد کودکان به دبستان آمدند و عجیب نیز حاضر شد. کودکان بر او گرد آمدند و از هر سو سخن راندند و گفتند: در میان ما ننشیند مگر کسی که نام پدر و مادر بگوید. آنگاه یکی از ایشان گفت: نام من ماجد و نام پدرم عزالدین و نام مادرم علوی است. و دیگری نیز به همان سیاقت نام خود و نام پدر و نام مادر بازگفت تا آنکه نوبت به عجیب افتاد. گفت: مرا نام عجیب و نام مادر ست الحسن و نام پدرم شمس الدین است، وزیر مصر. کودکان گفتند: به خدا سوگند وزیر پدر تو نیست. عجیب گفت: به خدا سوگند وزیر پدر من است. کودکان بر وی بخندیدند و گفتند: چون نام پدر نمیدانی از میان ما به در شو. در حال کودکان از وی پراکنده گشته به او بخندیدند.

عجیب تنگدل گشته گریستن آغاز کرد. آموزگار با او گفت: مگر گمان می کردی که شمس الدین ترا پدر است! ای فرزند، شمس الدین پدر تو نیست، پدر ترا نه ما می شناسیم و نه تو. از آنکه مادرت را سلطان مصر به سیاهی گوژپشت تزویج کرده بود. در شب عروسی جنیان با مادر تو خفته اند. عجیب چون این سخن بشنید برخاسته گریان گریان شکایت به مادر برد و شدت گریستن از سخن گفتنش منع می کرد. چون مادر گریستن او بدید دلش بر وی بسوخت. گفت: ای فرزند، از بهر چه گریانی؟ عجیب آنچه از کودکان و آموزگار شنیده بود با مادر بازگفت و نام پدر را پرسان گشت. ست الحسن گفت: پدر تو وزیر مصر است. عجیب گفت: او پدر تو و جد من است، راست گو که پدر من کیست وگرنه خود را بکشم. چون ست الحسن، عجیب را دید که یاد پدر کرده، او را نیز از پسرعم خود حسن بدرالدین یاد آمده بگریست و این ابیات بر خواند:

رفتی و همچنان به خیال من اندری

گویی که در برابر چشمم مصوری

با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان

بی دوست خاک بر سر گنج و توانگری

تا دوست در کنار نباشد به کام دل

از هیچ نعمتی نتوانی که بر خوری

گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست

زیرا که تو عزیزتر از چشم بر سری

پس از آن بگریست و عجیب نیز همیگریست که شمس الدین وزیر درآمد و گریستن ایشان بدید. سبب گریستن باز پرسید. ست الحسن حکایت فرزند خود و کودکان دبستان را با پدر حدیث کرد. شمس الدین را نیز پسر برادر به خاطر آمده محزون شد و بگریست. پس از آن برخاسته نزد ملک شد و قصه بر او فرو خواند و اجازت سفر بصره خواست که از برادرزاده خود جویان شود و از ملک تمنا کرد که کتابی به این مضمون بنویسد که: شمس الدین وزیر، پسر برادر را در هر مکان بیاید او را دستگیر کند.

آنگاه در پیشگاه ملک بگریست. ملک را دل بر روی بسوخت. جواز سفر داد. وزیر ملک را دعا گفته از قصر به در شد و به سفر بسیجید و عجیب را به همراه خویشتن برداشته روان شد و تا سه روز همی رفتند تا به شهر دمشق رسیدند. وزیر دید که دمشق شهری است سبز و خرم و درختان بسیار و نهرهای روان دارد و در خرمی چنان است که شاعر گفته:

بر طرف چمن شاخ درختان چه شکوفه

مانند بت سیم که بر مشک عذار است

گشته است بنفشه چو یکی عاشق مهجور

کز عشق سرافکنده و از هجر نزار است

نرگس قدح باده نهاده است به کف بر

زآن است که بر دیده او خواب خمار است

پس وزیر در میدان حصبا فرود آمد و خیمه ها برپا نمودند، وزیر خادمان را گفت: دو روز در این مکان برآسایید. آنگاه خادمان از بهر خرید و فروش و تفرج مساجد و گرمابه ها به شهر در آمدند و عجیب نیز با خادم خویش به شهر اندر شد و تفرج همی کرد. مردمان شهر چون حسن و جمال و قد به اعتدال او بدیدند همگی چشم بر وی دوختند و از پی او درافتادند و او همی رفت تا اینکه به حکم تقدیر در برابر دکه پدرش حسن بدرالدین که طباخ او را به فرزندی برداشته بود بایستاد. حسن بدر الدین به سوی پسر نظر افکند و مهرش بر او بجنبید. بی تابانه با او گفت: ای خواجه، چه شود که به دکان من درآیی و دل شکسته من به دست آورده طعام خوری؟

تفاوتی نکند قدر پادشاهی را

گر التفات کند کمترین گدایی را

عجیب چون سخن پدر بشنید دلش بر او مایل گشت. روی به خادم آورده گفت: مرا دل بر این طباخ بسوخت. گویا که او از پسر خویش جدا گشته. بیا تا خاطر محزون او به دست آورده از ضیافت او بخوریم. شاید که بدین سبب خدای تعالی مرا نیز به پدر خویش برساند. خادم گفت: ای خواجه، لایق وزیرزادگان نباشد که در دکه طباخان طعام خورند:

تو به قیمت ورای هر دو جهانی

چه کنم قدر خود نمی دانی

چون حسن بدرالدین منع خادم بدید رو بدو کرده گریان شد و لابه کرد و گفت: ای مشکفام دل سپید، چرا بر من رحمت نمیکنی و پاس خاطر من نداری؟ آنگاه در ستایش غلامک سیاه این ابیات بر خواند:

سوخته روی تو همیگوید

که تو در هیچ کار خام نه ای

اختران سپید در خنده

چون نمایی اگر ظلام نه ای

گرچه خیری کبود رویی تو

عیب تو نیست زشت نام نه ای

خادمک را ستایش او خوش آمد و دست عجیب را گرفته به دکان برد. حسن بدرالدین حب الرمان پخته بود، در حال برخاسته ظرفی را حب الرمان آورده لوز و شکر بر وی بیامیخت و با عجیب گفت: بخور که ترا نوش باد. عجیب با پدر خود گفت: بنشین و با ما طعام بخور شاید که خدای تعالی ما را به مقصود رساند و گمگشته ما را پدید آورد. حسن بدرالدین گفت: ای فرزند، مگر تو نیز در این خردسالی به جدایی دوستان گرفتاری؟ عجیب گفت: آری، جگرم از جدایی پدر داغدار و دلم از دوری او ناشاد است و با جد خویش در جستجوی او راه کوه و صحرا پیش گرفته حیران همیگردیم. عجیب این بگفت و گریان شد و حسن بدرالدین و خادم از گریستن او بگریستند.

پس از خوردن غذا عجیب برخاسته از دکان به در آمد. حسن بدرالدین دید که روانش از تن همی رود و طاقت جدایی نیاورده دکان ببست و از پی ایشان روان شد. خادم را بر وی نظر افتاد گفت: ای خیره مرد، چرا از پی ما روانی؟ حسن گفت: مرا در خارج شهر مشغله هست از پی آن شغل همی روم.

خادمک در خشم شد و با عجیب گفت: این لقمه شوم بود خوردیم که اکنون طباخ در پی ما افتاده از مکانی به مکانی همی آید. عجیب روی به طباخ کرده خشم آلودش بنگریست و با خادم گفت: بگذار که از پی کار خویش رود. هر وقت که ما به خیمه ها نزدیک شویم و او را در پی خویش بینیم، آنگاه او را برانیم و بیازاریم. حسن بدرالدین گفت:

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی

القصه، عجیب با خادمک روان شد و حسن بر اثر ایشان همی رفت تا به خیمه ها نزدیک شدند. آنگاه عجیب نگاه کرده حسن را در پی خود یافت. خشمگین گشته سقطش گفت و سنگی گرفته بر جبینش زد. حسن را جبین بشکست و بیخود افتاده خون از جبینش روان شد و عجیب با خادم به خیمه ها در آمدند. و اما حسن بدرالدین چون به خود آمد خون از رخ پاک کرده و پاره ای از دستار خود بریده بر جبین بست و خویشتن را ملامت کرده گفت که: من به آن کودک ستم کردم و دکان بسته در پی او بیفتادم تا اینکه بر من گمان بد برد. پس حسن بدرالدین به سوی دکان بازگشت و از مادر خویش و شهر بصره یاد کرده بگریست و این دو بیت بر خواند:

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

به مویه های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

و اما شمس الدین وزیر سه روز در دمشق بماند. روز چهارم به سوی بصره روان شد. چون به بصره رسید در منزلی فرود آمده برآسود. پس از آن نزد سلطان بصره شد. سلطان حرمت او را بداشت و از سبب آمدنش باز پرسید. وزیر قصه خود فرو خواند و به سلطان بنمود که علی نورالدین نام برادری داشته. سلطان چون نام نورالدین بشنید از برای او آمرزش طلبید و گفت: ای وزیر، او وزیر من بود، من او را بسی دوست می داشتم. دوازده سال پیش از این سپری شد. پسری بر جای گذاشت و آن پسر ناپدید گشته خبر او به ما نرسید. ولکن مادر آن پسر که دختر وزیر نخستین من بود در نزد من است.

چون شمس الدین از ملک شنید که مادر پسر برادرش زنده است فرحناک شد و گفت: ای ملک، اجازت ده که او را ببینم. ملک دستوری داد. شمس الدین به سوی خانه برادر آمد و چشم بر در و دیوار آن بینداخت و عتبه او را ببوسید و برادرش نورالدین را به خاطر آورد و از غربت او یاد کرده بگریست و این دو بیت بر خواند:

از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی

وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن

بر جای رطل و جام می، گوران نهادستند پی

بر جای چنگ و نای و نی، آواز زاغ است و زغن

پس از آن به خانه اندر شد. نام نورالدین را دید که به آب زر بر دیوارهای خانه نوشته اند. بر آن نام نقش گشته نزدیک شده او را ببوسید و بگریست و این ابیات بر خواند:

تا دلبر از من دور شد دل در برم رنجور شد

مشکم همه کافور شد شمشاد من شد نسترن

از حجره تا سعدی بشد از خیمه تا سلمی بشد

از حجله تا لیلى بشد گویی بشد جانم ز تن

نتوان گذشت از منزلى کآنجا بیفتد مشکلی

از قصه سنگین دلی نوشین لب و سیمین ذقن

پس از آن به مکانی که مادر حسن بدرالدین در آنجا بود برسید. و مادر حسن از روزی که پسرش ناپدید شده بود صورت قبری ساخته شبانروز بر آن قبر همی گریست. چون شمس الدین بدان مکان رسید، در پشت در بایستاد و دید که مادر حسن گریان است و این دو بیت همی خواند:

قره العین من آن میوه دل یادش باد

که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

آه و فریاد که از چشم حسود و مه و مهر

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

پس شمس الدین داخل آن مکان شد. مادر حسن را سلام کرده گفت: برادر شوهر تو هستم! پس از آن قصه بر وی فروخواند و گفت: حسن بدرالدین با دختر من شبی به روز آورده، دخترم از او پسری زاده است و اکنون آن پسر با من است.

چون مادر حسن خبر پسر بشنید و دانست که او زنده است برخاسته در پای برادر شوهر افتاد و بر دست او بوسه داد و این دو بیت بر خواند:

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

چشم من از پی این قافله بس آه کشید

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

پس از آن وزیر فرمود که عجیب، پسر حسن بدرالدین، را بیاورند. چون عجیب را حاضر آوردند جده او را در آغوش گرفته بگریست. شمس الدین گفت: این نه وقت گریستن است. بلکه باید ساز و برگ رحیل کنی و با ما به دیار مصر روان شوی. امید هست که خدای تعالی پراکندگی ما را جمع آورد. مادر حسن در حال برخاسته ذخیره ها و کنیزکان خود را جمع آورد و شمس الدین نزد سلطان بصره شده او را وداع کرد و سلطان بصره هدیه ها به سوی ملک مصر فرستاد و همان روز وزیر با زن برادر خود روان شدند و همی رفتند تا به دمشق برسیدند و در آنجا فرود آمدند. وزیر با خادمان گفت: هفته ای در این شهر خواهیم بود تا تحفه ای لایق از برای سلطان مصر فراهم سازیم. عجیب با خادمک گفت که: تفرج را بسی شوقمندم، برخیز تا به بازار دمشق رویم و ببینیم که بر آن طباخ که طعام او را خورده و جبینش را شکستیم چه ماجرا رفته. خادم فرمان پذیرفت. در حال عجیب و خادمک از خیمه ها به در آمدند و عجیب را مهر پدری به سوی طباخ همیکشید تا به دکان طباخ برسیدند. حسن بدرالدین را دیدند که در دکان ایستاده است. اتفاقا حسن بدرالدین در آن روز نیز حب الرمان پخته بود. چون عجیب را بر پدر نظر افتاد و اثر سنگ در جبین او بدید مهرش بجنبید. او را سلام داده با او گفت: در این مدت مرا دل پیش تو بود. چون بدرالدین به سوی او نظر کرد دلش تپیدن گرفت و سر به زیر افکند و خواست که با او سخن گوید. زبان را یارای سخن گفتن نبود. پس از زمانی سر بر کرده با فروتنی این ابیات بر خواند:

ای که با سلسله زلف دراز آمده ای

فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای

آب و آتش به هم آمیخته ای از لب و رخ

چشم بد دور که خوش شعبده باز آمده ای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته غمزه خود را به نماز آمده ای

پس از آن گفت چه شود که خاطر حزینم شادمان کنید و از طعام من بخورید و ای پسر، به خدا سوگند من در پی تو نیفتادم مگر اینکه مرا خرد به زیان رفته بود. عجیب گفت: به خدا سوگند تو دوستدار منی که در پی من افتاده ای و همی خواستی که مرا رسوا کنی. اکنون طعام ترا نخواهم خورد مگر اینکه سوگند یاد کنی که از دکان برنیایی و بر اثر ما روان نشوی وگرنه دیگر به سوی تو بازنگردم و ما هفته ای در این شهر مقیم هستیم. بدرالدین سوگندها یاد کرد.

پس عجیب و خادم به دکان درآمدند. بدرالدین ظرفی پر از حب الرمان شکرآمیخته پیش آورد. عجیب گفت: تو نیز با ما بخور شاید خدای تعالی ما را فرجی عطا کند. بدرالدین فرحناک گشته با ایشان به خوردن نشست ولی چشم از روی عجیب بر نمی داشت. عجیب گفت: اگر نه عاشق منی چرا چشم از من برنمی داری. بدرالدین گفت:

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر

این مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

و این دو بیت نیز بر خواند:

ترا می بینم و میلم زیادت می شود هردم

مرا می بینی و هردم زیادت میکنی دردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاکدان غم

چو بر خاکم گذار آری بگیرد دامنت دستم

القصه، بدرالدین گاهی لقمه به عجیب می داد و گاهی به خادمک تا اینکه سیر شدند. آنگاه به آب گرم دست ایشان بشست و دستارچه ای حریر آورده دست ایشان پاک کرد و گلاب بر ایشان بیفشاند. پس از آن، دو ظرف شربت با گلاب آمیخته پیش آورد و گفت: احسان بر من تمام کنید و اینها را بنوشید. عجیب و خادم آنها را بنوشیدند و بیش از عادت سیر شدند. پس، از آن دکان به در آمده همی رفتند تا به خیمه ها برسیدند. عجیب نزد جده خویش رفت. جده او را در آغوش گرفته ببوسید و از پسر یاد کرده آهی بر کشید و بگریست و این دو بیت بر خواند:

تا نزد من ای فراق مسکن کردی

احوال مرا به کام دشمن کردی

ای درد فراق یار اگر زنده بوم

با وصل بگویم آنچه با من کردی

پس از آن با عجیب گفت: ای فرزند، کجا بودی؟ عجیب گفت: در شهر دمشق بودم. در آن هنگام جده برخاست و ظرفی حب الرمان که شیرینی آن کم بود پیش عجیب آورد و با خادم گفت: بنشین و با خواجه خود حب الرمان بخور. خادم بنشست. عجیب لقمه برداشته شیرینی آن را کم یافت. چون سیر بود از خوردن آن آزرده شد و گفت: این چگونه طعامی است؟ جده گفت: ای فرزند، چون است که طعام مرا نمی پسندی. و حال آنکه حب الرمان را کسی چون من نیکو نتواند پخت مگر پدر تو حسن بدرالدین. عجیب گفت: ای جده، این طعام تو نیکو نبود، ولکن ما به شهر اندر طباخی دیدیم که رایحه حب الرمان او به دلهای حزین فرح می بخشید و مردمان سیر به خوردن آن میل میکردند و این طعام را بر او نسبت نتوان داد. چون جده این سخن بشنید در خشم شد و به سوی خادم نظر کرده گفت...

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

در شب بیست و چهارم خواهید خواند...

در شب بیست و چهارم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان غلام دروغگو را ادامه خواهد داد ....

با ما همراه باشید.


برای خواندن داستان های هزار و یک شب اینجا کلیک کنید.


دیدگاه ها

آخرین ویدیو ها