داستان های هزار و یک شب ؛ شب صفر : داستان شهریار و برادرش شاه زمان (قسمت دوم)
به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
آنچه گذشت....
در قسمت اول این داستان خواندیم که شهریار از برادر کوچکش خواست تا به دیدنش برود و شاه زمان که آماده سفر می شد از خحیانت همسرش به خود آگاه شد و سپس نزد برادر آمد و دریافت زن برادرش در نبود همسرش به او خیانت می کنند ، پس از این اتفاقات ناگوار دو برادر تصمیم گرفتند به طور مخفیانه از قصر خارج شده و سفری بی مقصد را شروع کردند.
قسمت دوم شهریار و برادرش شاه زمان
دو برادر روز و شب راه پیمودند تا در ساحل دریای شور به درختی در میانه یک چمنزار رسیدند و کنار درخت چشمه ساری بود و پس از آنکه از آن چشمه جرعه ای نوشیدند، زیر درخت بر آسودند ساعتی از روز نگذشت که دریا آشفته شد و از میانهٔ موجهای سرکش ستونی از دود سیاه بالا گرفت و به آسمان چمنزار روی آورد دو پادشاه هراسان بر فراز درخت شدند درخت بسیار بلند بود و آنها میتوانستند هرچه را که زیر درخت میگذشت به روشنی مشاهده کنند - ناگاه دیدند که نره دیوی بلند قامت و ستبر هیبت با سینه و هیکلی در اوج مهابت صندوقی برسر پا به ساحل دریا نهاد و کنار درختی که دو پادشاه بالای آن بودند قرار گرفت. زیر درخت نشست و در صندوق را باز کرد از آن صندوق جعبه ای بیرون آورد و در آن را بگشود از درون جعبه دختری پری رو با رخساری چون آفتاب تابان سر برآورد و بدان سان بود که شاعر گوید:
وی بنمود و سر زد از ظلمت / شب تاریک بامدادان شد
پرتو روی او به باغ افتاد / شاخه در شاخه نور باران شد
از فروغ رخش دو صد خورشید / سرزد و مهر و ماه تابان شد
جمله هستی به دیدن رویش / سر نهادند و عرش خندان شد
چون فروچید پرتو رویش / دیده شان زین غیاب گریان شد
دیو نگاهی به سر و روی دختر انداخت و گفت: «ای سرور بانوان آزاده که تو را در شب عروسی ربوده و پنهان کرده ام میخواهم اندکی بخوابم.» سپس سر بر بلند کرد و بر فراز درخت دامن دختر گذاشت و به خواب رفت دختر سـر بلند کرد و چشمش به دو پادشاه افتاد سر دیو از زانو برگرفته بر زمین نهاد آنگاه زیر رخت آمد. و با اشاره به آنها گفت از درخت فرود آیید و از عفریت نترسید. دو پادشاه گفتند تو را به خدا از این کار چشم پوشی کن و از ما درگذر دختر گفت: «اگر فرود نیایید، به خدا سوگند که عفریت را بیدار خواهم کرد تا شما را به زشت ترین مرگ هلاک کند برادرها از بیم جان فرود آمدند و دختر در برابر آنها ایستاد و پیشنهادی غیر اخلاقی به دو برادر داد و گفت اگر نپذیریر عفریت را بیدار میکنم تا شما را بکشد شهریار از شدت وحشت به شاه زمان گفت: «برادر فرمان او را پذیرا شو.» دو برادر جرئت هیچ حرکتی را نداشتند. دختر گفت: «تا کی میخواهید اشاره و اصرار کنید؟ اگر جلو نیایید و خواسته مرا به جا نیاورید دیو را به کشتن شما بیدار خواهم کرد بنابراین دو پادشاه از ترس دیو خواهش او را به جا آوردند دختر پس از انجام کار گفت: جان به در بردید. آنگاه کیسه ای از گریبان برآورد و از آن گردنبندی بیرون کشید که پانصد و هفتاد انگشتری در آن به رشته کشیده بود دختر گفت: میدانید اینها چیست؟» گفتند: «نمی دانیم گفت: «صاحبان این انگشترها دور از چشم عفریت کاری را که شما با من کردید با من کرده اند و شما آخرین کسان هستید اینک انگشتری خود را به من دهید.» دو پادشاه انگشتر از انگشت بیرون کردند و به او دادند دختر گفت: این عفریت در شب عروسی من مرا ربوده و پنهان کرده در جعبه ای نهاده، جعبه را در صندوقی جا داده و هفت قفل بر آن زده و در ته این دریای متلاطم افکنده است، غافل از اینکه اگر زنان همجنس من کاری را بخواهند هیچ چیز جلوگیر آنها نخواهد بود و شاعری در اینباره می گوید:
به زنان هرگز اعتماد مکن / و به پیمانشان مدار امید
زان که هم خشم و هم رضایتشان / همه از شهوت است و فکر پلید
دم ز عشق تو میزنند مدام / زیر جامه نهفته خدعه و کید
بنگر داستان یوسف را / کاو ز دستان و مکر زن چه ندید
یا چو شیطان که از فریب زنی / راند آدم ز جنت جاوید
و شاعر دیگری میگوید:
عاشق مشو دلا که پشیمان شوی / از آن زیرا که عشق هیچ ندارد به جز زیان
بنگر به حال مردم عاشق که باختند / سودا و سود در ره این بی وفا زنان
هرگز ندیده ام که کسی جان به در برد / از آفت زنان فسونکار این زمان
شهریار و شاه زمان از سخنان دختر بسیار تعجب کردند و گفتند با دیدن این عفریت و مشاهده ماجرای او دانستیم که سرگذشت او ناگوارتر از پیشامدی است که برای ما رخ داده و این میتواند مایۀ تسلای خاطرمان باشد بنابراین بی درنگ او را ترک گفتند و به کشور شهریار برگشتند و وارد قصر شدند شهریار، زن، کنیزان و غلامان خود را گردن زد و از آن پس کار او آن بود که هر شب زنی میگرفت و در پایان شب او را می کشت.
سه سال کار به این منوال بود تا مردم به ستوه آمده دختران خود برداشته از شهر گریختند و دیگر در شهر دختری نماند که در خور کامجویی پادشاه باشد در این هنگام شهریار به رسم پیشین به وزیر خود فرمان داد برایش همسری بیابد. وزیر پس از جستجویی بی حاصل هراسان از انتقام شهریار و بیمناک از جان خویش به خانه آمد و او را در خانه دو دختر بود دختر بزرگترش شهرزاد و دختر کوچکتر دنیازاد نام داشت. شهرزاد اما کتابهای فراوان از تاریخ سرگذشت شاهان گذشته و مردم باستان خوانده بود و میگویند هزار کتاب از کتابهای تاریخ و ماجرای مردمان و شهریاران پیشین جمع آوری کرده بود. او که پدر را بدین حالت دید گفت: به من بگو چرا پریشان و آزرده خاطری؟ که شاعر در این باره گوید:
به آنان که غمگین و پژمرده اند / بگو رنج و اندوه پاینده نیست
همان سان که شادی ندارد دوام / غم و رنج و اندوه بگذشتنی ست
وزیر سخن دختر بشنید و ماجرای خود و پادشاه را از آغاز تا پایان برای او گفت. شهرزاد به پدر گفت: تو را به خدا سوگند میدهم که به من اجازه دهی تا به همسری شهریار در آیم اگر مُردم فدای دختران مسلمان میشوم و اگر زنده ماندم نجات بخش آنها خواهم شد. وزیر گفت: به خدا سوگند باید این خیال خام از سر به در کنی شهرزاد گفت: «هرگز چنین نخواهم کرد وزیر جواب داد: در این صورت میترسم به تو آن رسد که به خر و گاو و مرد دهقان رسید. شهرزاد :گفت «ماجرای آنها چیست؟ وزیر :گفت دخترم بدان که ...
در ادامه خواهید خواند...
در ادامه داستان که وزیر داستان خر و گاو و مرد دهقان را برای دخترش شهرزاد تعریف می کند؛ برای خواندن داستان بعدی همراه ما باشید.....
3 هفته پیش
3 هفته پیش