داستان های هزار و یک شب ؛ شب دوم : داستان مرد بازرگان و عفریت

  سه شنبه، 08 آبان 1403 ID  کد خبر 415760
داستان های هزار و یک شب ؛ شب دوم : داستان مرد بازرگان و عفریت
ساعدنیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز داستان های بسیار جالب و آموزنده را مطالعه می کنید. برای خواندن این حکایات همراه ما باشید.

به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، در حکایت بازرگان و عفریت، بازرگان دنیادیده ای به سفر دوری می رود. در بیابانی از شدت گرما به سایه ی درختی پناه می برد و چون مدتی استراحت می کند، قرص نانی و چند دانه ی خرما از خورجین اش درمی آورد، می خورد و هسته ی خرما را بر زمین می اندازد. در دم عفریتی تیغ به دست بر او نمودار می شود و می گوید: «هسته ی خرما را بر سینه ی فرزند من انداختی و او در دم جان سپرد. اکنون تو را به قصاص او می کشم.»

بازرگان می گوید: «حالا که قصد کشتن ام را داری به من مهلت بده تا به خانه بروم و وصیت کنم و مال خود را به وراث بخش کنم و پس از سالی نزد تو بیایم.»

بازرگان به خانه می رود و پس از انجام وصیت سرِ سال به همان بیابان باز می گردد و زیر درخت به انتظار عفریت می نشیند و بر حال خود می گرید. پیر مردی که زنجیر غزالی به دست دارد، از راه می رسد.

پیر مرد می گوید: «کیستی و چرا در دیار عفریتان نشسته ای؟»

بازرگان ماجرایش را با عفریت به او می گوید. پیر مرد می گوید: «جان به در نمی بری. کنارت می نشینم تا ببینم عاقبت کار تو چه می شود.»

بازرگان در فکر جانش است و گریه می کند که پیرمرد دیگری با دو سگ سیاه از راه می رسد و می گوید: «در مکان عفریتان چرا نشسته اید؟»

چون ماجرا می شنود، هنوز ننشسته است که پیر مرد استر سواری می رسد و سبب بودنشان را در آن مکان می پرسد. ماجرا را به او می گویند. ناگهان گردی بلند بر می خیزد و عفریت شمشیر به دست پدیدار می شود. پیری که غزال در زنجیر دارد بر می خیزد و دست عفریت را می بوسد و می گوید: «ای امیر عفریتان، مرا طرفه حکایتی ست، آن را باز گویم اگر ترا خوش آید از سه یک خون او درگذر.»

عفریت می گوید: «باز گوی!»

پیر می گوید: «ای امیر عفریتان، این غزال دختر عمه ی من است. سی سال با من زندگی کرد و فرزندی به دنیا نیاورد. کنیزی به زنی گرفتم و او پسری به دنیا آورد. مرا سفری پیش آمد و به شهری دیگر رفتم. دختر عمه ام که در کودکی ساحری آموخته بود کنیز و پسرم را گاو و گوساله کرد و به شبان سپرد. پس از چندی باز آمدم و از کنیز و پسرم جویا شدم. گفت: «کنیز مرد و پسر گریخت.»

من از شنیدن این سخن گریه کردم و سالی اندوهگین بودم تا عید قربان رسید و از شبان گاو فربه ای خواستم تا قربانی کنم. شبان گاو فربه ای آورد. تا خواستم گاو را قربانی کنم نالید و گریه کرد. بر گاو رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان را گفتم گاو را بکشد. چون پوست از گاو برگرفت، استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن گاو پشیمان شدم. از شبان خواستم گوساله ی فربه ای برایم بیاورد. شبان گوساله ای آورد که پسرم بود. چون گوساله مرا دید، رسن پاره کرد و پیش ام آمد. بر خاک غلتید و گریه کرد. من به او رحمت آوردم و گفتم او را رها کن و گاو دیگری بیاور. چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیازاد گفت: «ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی.» شهر زاد گفت: «اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم.»

شهرزاد کنجکاوی ملک را برمی انگیزد و قصه گویی اش ذهن او را تسخیر می کند. ملک می خواهد شب دیگر آن قصه ی خوشتر را بشنود، جلاد را فراموش می کند و با خودمی گوید: «این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم.» پس باید تا شب دیگر منتظر بماند.

شب دوم، شهرزاد می گوید ای ملک جوانبخت، صاحب غزال به عفریت گفت: «ای امیر عفریتان، چون گوساله گریه کرد و روی به خاک مالید، به شبان گفتم او را رها کند. همین غزال که دختر عمه ی من است اصرار داشت گوساله را بکشم. روز دیگر شبان پیش ام آمد و بشارت داد که دخترش در خردسالی از پیرِ زالی جادوگری آموخته است. چون گوساله را دید روی خود پوشاند و گریه کرد. پس از آن خندید و گفت: «ای پدر چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟»

گفتم: «مرد کدامست و گریه و خنده ی تو برای چیست؟»

گفت: «این گوساله بازرگان زاده است که زن پدرش او و مادرش را به جادو گاو و گوساله کرده است. سبب خنده ام این بود. اما گریه ام برای آن بود که مادرش را به دستور پدرش تو سر بریده ای.»

ای امیر عفریتان چون این را شنیدم، سر از پای نمی شناختم. رفتم تا به خانه ی شبان رسیدم. به دختر شبان گفتم: «هرچه مال بخواهی به تو می دهم تا او را به من بازگردانی.»

دختر شبان گفت: «من هیچ مالی از تو نمی خواهم، اگر جادو از این گوساله بردارم، مرا به عقد او دربیاور. جادو کننده را هم باید جادو کنم و الا از بد او ایمن نخواهم بود. کاسه ای پر از آب کرد و افسونی بر آن خواند و بر گوساله پاشید. گوساله به صورت انسان در آمد و دختر عمه ام را به جادو غزال کرد. او همین غزال است که هرجا می روم با خود می برم. ای امیر عفریتان، این است حکایت من و غزال.»

عفریت گفت: «طرفه حدیثی ست از سه یک خون او گذشتم.»

در آن دم پیر صاحب سگ ها پیش آمد و گفت: «ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من اند. چون پدرم مرد، سه هزار دینار برایمان به ارث گذاشت. من در دکانی خرید و فروش می کردم. یکی از برادران ام به سفر رفت. پس از گذشت سالی دست خالی باز آمد. من هزار دینار به او دادم. بعد هردو برادر قصد سفر کردند و از من خواستند همراهشان بروم. من نمی خواستم به سفر بروم و رنج و زیان سفر را به ایشان گفتم شاید ترک سفر کنند.

شش سالی در دکانی جداگانه نشستم. پس از آن من با آن ها موافقت کردم. سرمایه ام شش هزار دینار زر بود. گفتم سه هزار دینار در زیر خاک پنهان کنیم تا اگر زیان کردیم، آن را سرمایه کنیم. آن گاه بر کشتی نشستیم. یک ماه بر کشتی بودیم تا به شهری رسیدیم. کالای خود را به بهای گران فروختیم و یک ده سود بردیم. دختری در آن جا دیدم که جامه ای کهنه در بر داشت. دختر به من گفت: «می توانی با من نیکویی کنی و پاداش نیکو یابی؟»

گفتم: «آری با تو نیکویی کنم.»

گفت: «مرا عقد کن و با خود ببر.»

مرا به او رحمت آمد. هنگامی که من کنار دختر خفته بودم، ما را به دریا انداختند. آن دختر عفریتی شد و مرا به جزیره ای برد و ساعتی رفت و پس از آن نزدم آمد و گفت: «من از پریانم که به رسول خدا ایمان آورده ام. چون مهر تو در دلم افتاد به صورت آدمیان پیش تو آمدم. برادران ات را به مکافات کردار بدشان می کشم.»

او را از کشتن برادران ام منع کردم. پس آن پری مرا گرفت و در هوا شد و در یک چشم به هم زدن مرا به خانه ی خود رساند. من سه هزار دینار را که در زیر خاک پنهان کرده بودم، برداشتم و رفتم به دکان ام. شب که از خانه برگشتم، این دو سگ را به زنجیر دیدم. چون من را دیدند به دامنم آویختند و گریه کردند. دختر پیش آمد وگفت: «این ها برادران تو اند و تا ده سال به همین صورت خواهند بود.»

من هرجا می روم این دو سگ را همراهم می برم تا ده سال تمام شود و آن ها را خلاص کنم. چون به این جا رسیدم و ماجرای این بازرگان جوان را شنیدم، ماندم تا ببینم عاقبت کار او چیست. چون پیر خاموش ماند. عفریت گفت: «خوش حدیثی گفتی، از سه یکِ خون او گذشتم.»

پیر سوم، صاحب استر گفت: «مرا حکایتی ست طرفه تر از دو حکایت. اجازه بده تا بگویم. اگر پسندت افتاد از باقی خون او درگذر.»

عفریت گفت: «باز گو!»

پیر گفت: «ای امیر عفریتان، این استر زن ام بود. به سفری رفتم، پس از یک سال باز آمدم و به خانه ام رفتم و دیدم زن ام با غلامکی سیاه خفته است. چون زن من را دید، برخاست بر کوزه ی آب، افسونی دمید و به من پاشید. من سگی شدم و مرا از خانه راند. من در کوچه و بازار می رفتم تا به در دکان قصابی رسیدم و استخوان خوردم. چون قصاب خواست به خانه برود من هم به دنبالش رفتم. چون دختر قصاب مرا دید روی پنهان کرد و گفت: «ای پدر چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟»

قصاب گفت: «مرد بیگانه کدامست؟»

دختر گفت: «این سگ مردی ست که زنش او را جادو کرده است.»

دختر بر کوزه ی آبی افسونی دمید و بر من پاشید. من به صورت خود درآمدم و دست دختر را بوسیدم و از او خواستم که زنم را به جادو استر کند. از آب کوزه مقداری به من داد و گفت: «وقتی زن ات در خواب است، از این آب بر او بپاش. هر آن چه بخواهی همان می شود. آب پاشیدم و استر شد. و آن استر این است. عفریت از شنیدن قصه ی او حیرت کرد. از استر پرسید: «این حدیث راست است؟»

استر سر به تایید تکان داد. عفریت از حیرت به شادی درآمد و از باقی خون بازرگان گذشت.

چون شهرزاد بدینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فروبست.

شهرزاد قصه گویی خود را هوشمندانه آغاز می کند. او دست به انتخاب قصه هایی می زند که جان بخش اند و علاوه بر نیت اش در جذب ملک برای شنیدن قصه ها، او را در برابر عفریتی قرار می دهد تا خود را با او قیاس کند. عفریت(ملک) می خواهد جان بازرگان جوان(شهرزاد) را بگیرد. بازرگان بی آن که بخواهد و بداند، هسته ی خرمایش موجب مرگ فرزند عفریت می شود و عفریت آمده است تا جانش را بستاند. در حالی که شهرزاد تنها به خاطر زن بودن اش باید مجازات شود. او به علت فرار دختران شهر با خانواده هایشان، از ترس تیغ ملک شهرباز و برای نجات جان پدرش، داوطلبانه به عقد ملک درمی آید تا شاید بتواند مانع از مرگ خود و دختران شهر شود. ملک هر دختری را به زنی می گیرد پس از سپری کردن شبی با او، صبح به دست جلادش می سپارد. دختران تنها یک شبِ پر هول و هراس را مهلت دارند تا در طلوع آفتاب گردنشان به تیغ جلاد سپرده شود.

عفریت به بازرگان یک سال مهلت می دهد و شهرزاد فقط یک شب فرصت دارد. شب پر اضطرابی که باید خونسردی اش را حفظ کند تا بتواند آن را به شبی دیگر برساند. او باید تا صبح بیدار بماند، چون دمی خواب در سرش را به باد می دهد. اگر سه پیرمرد قصه گو باعث نجات جان بازرگان جوان می شوند، شهرزاد با قصه گویی اش علاوه بر آن که برای زنده ماندن خودش می کوشد، می خواهد دختران شهر را هم از مرگ برهاند.

بازرگان خودش را به دست تقدیر و حکم عفریت می سپارد. زیر درخت در انتظارش می ماند و برای خود و سرنوشت اش می گرید. سه پیرمرد می آیند و حیرت می کنند که او در وادی عفریتان نشسته است. چون حکایت اش را می شنوند، می مانند تا عاقبت کار او را ببینند. آن ها با قصه گویی خود به مرد بازرگان کمک می کنند تا عفریت از جان اش بگذرد و او را ببخشد. شهرزاد برای سرنوشت اش نمی گرید. او می داند شیوه ی درست قصه گویی اش می تواند باعث نجات جان اش شود. پس او در برابر حکم ملک و تیغ جلاد تنهاست. هر چند می داند خواهرش دنیازاد به او کمک می کند و در کنارش است.

«اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیازاد را به نزد خود خوانده با او گفت: «چون مرا پیش ملک برند من ازو درخواست کنم که تو را بخواهد. چون حاضر آئی از من تمنای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم.

ملک دنیازاد را بخواست . پس از آن شهرزاد ، در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: «ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم، طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: «اگر ملک اجازت دهد بازگویم.» ملک را نیز خواب نمی برد و بشنودن حکایات رغبتی تمام داشت، شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.»

شهرزاد در شیوه ی قصه گویی اش، به مضمون قصه ها، تعلیق روایت و برانگیختن ملک برای شنیدن ادامه ی قصه توجه می کند. با قطع قصه گویی در جایی که ملک راغب شنیدن ادامه اش است، باعث می شود او برای شنیدن ادامه ی قصه یا قصه ی تازه ای تا شب دیگر درانتظار بماند. مطابقت زمانی قطع روایت با پایان شب و طلوع آفتاب، درست هنگامی که ملک باید جلاد را فرا بخواند و تاثیر قصه و انتظار ملک تا شبی دیگر نجات بخش جان شهرزاد اند. او می داند چه قصه ای را انتخاب کند، کجا قصه را تمام کند و چگونه شنونده اش را به شنیدن قصه ی شب بعد ترغیب کند. در حقیقت شگرد او در روایت تنها امیدش برای نجات جان اش از دست ملک کینه جوست. شهرزاد با اشراف به قصه گویی، و با انتخاب حکایت بازرگان و عفریت و قصه در قصه هایش می خواهد به ملکِ گرفتارِ کینه ای کور، بفهماند که قصه گویی می تواند جان انسان را نجات دهد. آن هم از دست عفریتی که شمشیر به دست آمده است تا بازرگان جوان را به انتقام خون فرزندش بکشد. پیر صاحب غزال، پیر صاحب سگ ها و سرانجام پیر صاحب استر با قصه گویی شان دل عفریت را به دست می آورند. چرا همان قصه ها نتوانند دل آدمی را به دست بیاورند؟

مرگ، سرنوشت محتوم شهرزاد و بازرگان جوان است. سه پیرمرد هریک با قصه گویی خود سه یک جان بازرگان را از تیغ عفریت می رهانند و شهرزاد باید یک تنه با قصه گویی خود حکم ملک را تا شب دیگر معلق کند. روایت قصه ی عفریت و بازرگان با سرنوشت شهرزاد گره خورده است. در قصه ی بازرگان جوان، سه پیرمرد تا عفریت را شمشیر به دست می بینند، با گفتگو، او را به شنونده ی قصه بدل می کنند. عفریت شمشیر را غلاف می کند و به قصه گویان گوش می سپارد و ملکِ مجذوبِ قصه گوییِ شهرزاد، جلاد را فراموش می کند. قصه گویی که آغاز می شود، مرگ را به آرامی پس می راند و خود حاکم سرنوشت شهرزاد و مرد بازرگان می شود.

«چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. دنیازاد گفت: ای خواهر، چه خوش حدیث گفتی. شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر ازین حدیث گویم. ملک با خود گفت: این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم.»


  دیدگاه ها
ارشیدا
24 ساعت پیش

عالی بود
پربحث های هفته   
پزشک رهبر معظم انقلاب: به رهبری توصیه کردیم که میوه بخورند اما ایشان بعد از پرسیدن قیمت میوه‌ها ارزانترین میوه را انتخاب کردند که همه مردم توان خرید آن را دارند+ویدئو (1172 نظر) خداداد عزیزی: 17 سالم بود آرزو داشتم چلوکباب بخورم؛ واقعا تو یخچالمون هیچی پیدا نمیشد؛ مادرم بخاطر بی پولی فوت کرد / مصاحبه تکان دهنده خداداد+ ویدئو (109 نظر) اقدام قابل تقدیر بازیکن تیم ملی؛ مهدی طارمی هزینه تحصیل دختر دانش آموزی که مدیر از مادرش درخواستی غیرمنتظره کرده بود را برعهده گرفت (105 نظر) الهام حمیدی: تا حالا بوتاکس نکردم؛ مخالف عمل زیبایی نیستم اما احساس می‌کنم برای من زوده+ ویدیو (98 نظر) محمود احمدی‌نژاد: مهران مدیری به من پیغام داد که من یه سریال ساختم و مجوز نمیدن پرسیدم و به من گفتند این داره دوره ریاست‌جمهوری تو رو نقد میکنه+ویدیو (87 نظر) واکنش تحسین برانگیز هادی چوپان به حمله اسرائیل: شهادت برای مادرمان ایران تسلیت ندارد تبریک دارد/ پرسنل غیور ارتش و نیروی انتظامی شهادت هم رزمتان مبارک! (62 نظر) ترافیک چهره‌های سیاسی کشور در مراسم دامادیِ پسر علی لاریجانی؛ از قدردانی داماد از فرزند رهبر معظم انقلاب به خاطر حضور در مراسم تا چهره شاد علی مطهری به عنوان دایی داماد+عکس (61 نظر) خلاقیت خنده دار مادر شیرازی برای طراحی پرچم ایران روی قرمه سبزی حماسه آفرید+عکس/ هنر نزد ایرانیان است و بس! (58 نظر) ناصرالدین‌شاه: این شهر زن‌های بسیار خوشگل دارد /دخترهای مثل حوری را نگاه می‌کردم و افسوس‌ها می‌خوردم (53 نظر) پریوش نظریه: من به خاطر دخترم جدا شدم/ ما آدم هم نبودیم اصلا چیز شرم آوری نیست/ ترجیح دادم که بچم تو یه محیط آروم بزرگ بشه+فیلم (40 نظر) علی دایی: اگر مطالباتم را از فدراسیون بگیرم برای اینکه ثابت کنم به این پول نظری ندارم یک یتیم‌خانه می‌سازم؛ زمانی که دانشجو بودم کارگری می‌کردم+عکس (38 نظر) خلاقیت جذاب و هوشمندانه شهرداری در ایجاد دستگاهی برای گرم کردن دست شهروندان در زمستان+عکس/ ذهن پویا در خدمت به مردم👌 (37 نظر) نگاهی به کیک تولد محمود احمدی نژاد با خلاقیت بی نظیر اُوستا قنّاد در طراحی کیک با عکس آقای سیاستمدار و شمع تولد 61 سالگی/ مبارکاا باشه (36 نظر) خلاقیت تحسین برانگیز یک میوه فروش بامرام شیرازی حماسه آفرید/ به ایشون باید گفت فرشته زمینی+عکس (32 نظر) اکبر عبدی: شاید 4،5 سال دیگه زنده باشم ولی اونقدر پول جمع کردم که خانواده‌ام نیاز مالی نخواهند داشت، من نیاز به پول کسی ندارم +ویدیو (32 نظر)
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
تیتر امروز   
فال قهوه با نشان روز پنجشنبه 10 آبان ماه 1403
10 روش عالی برای پرورش خلاقیت کودکان + بایدها و نبایدهای پرورش کودک با ذهن خلاق
فال حافظ با تفسیر امروز پنج شنبه 10 آبان 1403 + فیلم
آسان ترین روش برای طرز تهیه کباب تابه‌ای خانگی + نکات تکمیلی برای پخت کباب تابه‌ای مجلسی
فال ابجد روزانه پنجشنبه 10 آبان 1403
پربازدیدشدن ازدواج جنجالی یک مرد 43 ساله؛ یک مدرسه را به عقد خود درآورد!+عکس
متلک سنگین یک نماینده مجلس مشهور به سعید جلیلی بعد از قاف بودجه ای: "او نمی داند که بودجه را با کدام ج می نویسند!"
فال انبیاء روزانه پنجشنبه 10 آبان 1403
رامین رضائیان نقره داغ شد! موسیمانه با هیچ کس شوخی ندارد/ غیبت ستاره 100 میلیاردی استقلال مقابل تراکتور با تصمیم آقای سرمربی
10 درمان خانگی و بدون ضرر برای از بین بردن شپش موی سر؛ معضلی که در پاییز گریبان‌گیر والدین دارای فرزند مدرسه‌ای می‌شود
شبنم قلی خانی: کارت عروسی‌ را همسرم طراحی کرد در پایان هم نوشتیم خواهشمندیم از آوردن هرگونه دوربین خودداری کنید!
نظر رهبر معظم انقلاب درباره تصاویر پروفایل؛ آیا قرار دادن عکس زنان به عنوان تصویر پروفایل اشکال شرعی دارد؟
همه چیز درباره بی خوابی شبانه، علل و تکنیک­‌های درمان / درمان سریع بی خوابی با روش‌های خانگی
کشف شهر گمشده و «اهرام» پنهان در جنگل‌های مکزیک
راهنمای خرید بهترین شوینده پوست چرب / معرفی 4 محصول پرفروش و کاربردی برای شتشوی پوست چرب
منتخب روز   
انتخاب جنین های باهوش تر ممکن میشود! حیات وحش ؛ مستند حیات وحش حیوانات / جنگ واقعی بین عقرب زهری و تارانتولا پیشنهاد وسوسه‌انگیز دختر جوان، پسر دکوراتیو را راهی زندان کرد پایان گروگانگیری 4 روزه در نقطه صفر مرزی /گروگان 4 روز در اتاقک کامیون زندانی بود سکانس عاشقانه عاشق شدن قباد سر سفره عقد و بی قراری های فرهاد/ بی من چه شیرین می روی من دوستت دارم هنوز + فیلم 7 مورد از عجیب ترین واقعیت های زمان از ماموت ها گرفته تا اهرام مصر و ایستگاه های فضایی/باور کردنشون سخته! اعترافات دردناک زنی که همسرش را کشت: پدرم مرا به شوهرم فروخته بود پایان شوم دوستی اینستاگرامی/ آزیتا دختر 17 ساله 48 ساعت بیهوش بود تا اینکه معجزه رخ داد غمگین ترین و دردناک ترین سکانس فیلم عاشقانه شهرزاد/ مرگ جمشید خان در آغوش رفیق صمیمی اش با حسرت لبخند شهرزاد اشکال حک شده روی دیوار که نشان میدهند مصری‌های باستان شکل وسایل نقلیه آینده را پیش بینی کرده اند! رقابت عشقی دو پسر جوان رنگ خون گرفت پشت پرده شهر ممنوعه چین و رازهایی که در قلب پکن نهفته‌ است!