خانم دکتر صدیقه موسی زاده نعلبند محقق و پژوهشگر در حوزه فلسفه و مطالعات غرب شناسی یادداشتی را در خصوص تأملات فلسفی درباره صلح برای ساعد نیوز ارسال کرده اند تا به مناسبت روز جهانی صلح تقدیم مخاطبان شود. ایشان در تلاش هستند تا نشان دهند که چرا در دنیایی که صدای صلح خواهی در همه جا بلند است و همه از صلح می گویند، ما در دنیایی جنگ زده زندگی می کنیم و همه از وقوع یک جنگ هسته ای میان قدرت های برتر دنیا در خوف و بیم هستند:
امروز 21 سپتامبر روز جهانی صلح است. صلح یکی از بزرگترین آرمان های بشری است. همیشه در تاریخ نسل های مختلف بشر در تلاش بوده اند تا صلح در معنای آرامش را تجربه کنند. به بیان دیگر، نوع بشر همیشه صلح را به معنای آرامش درک کرده است و این آرامش در بسیاری از مقاطع تاریخی به معنای آرامش برای من بوده است. "آرامش برای من" در واقع درکی خودخواهانه و سوژه محور از صلح است که در واقع بر دنیا سلطه یافته است. البته این نوع فهم از صلح همچنان به عنوان گفتمان غالب در دنیا حاکم است و خونریزی ها و چالشها در سراسر دنیا همگی حاکی از استیلای این گفتمان در دنیا می باشد. صلح در معنای "آرامش برای من" که از آن به درکی خودخواهانه و خودبنیاد از صلح تعبیر کردیم همیشه ملازم فهمی فردی نیست. این سوژه می تواند نماینده یک جمع نیز باشد. البته هویت این جمع را شاید یک سوژه آرمانی تعریف کند و با تحمیل اراده این سوژه آرمانی بر سوژه های دیگر، یک سوژه جمعی زاده شود که "آرامش" این سوژه یا من به صلح تعبیر شود. این نوع درک خودبنیاد از صلح در واقع هر نوع حرکتی را در راستای نهادینه شدن این آرامش و تأمین آن، توجیه می کند. اینجاست که ما تصمیم گرفته ایم به تعبیر مارتین لوتر کینگ در تاریکی خودخواهی گام برداریم نه در پرتو و روشنایی دیگرخواهی خلاقانه!
برای این صلح، کسی ممکن است حتی به خونریزی و نسل کشی دست بزند. تاریخ پر است از نمونه هایی از نسل کشی ها، اجحاف ها و ظلم هایی که همگی به نام صلح انجام گرفته است. کشتار سربنتسا که از 11 جولای 1995 تا 22 جولای 1995 در منطقه مورد نزاع صرب ها و مسلمانان رخ داد یکی از همین نمونه ها است. طی این فاجعه انسانی، 8 هزار نفر بوسنیایی که اکثریت آنها، مرد و جوانان مذکر بوسنیایی تبار بودند به صورتی سیستماتیک قتل عام شدند. این اتفاق در مقابل دیدگان مأموران حافظ صلح سازمان ملل اتفاق افتاد. نهادهای بین المللی فرآوانی در آن زمان وجود داشتند که سنگ صلح را به سینه می زدند. ولی چرا با وجود این نهادهای بین المللی، این فاجعه اسفناک رخ داد؟ صرب ها طی این عملیات خواهان برقراری آرامش بودند! آرامشی خودبنیادانه برای سوژه صرب، البته معنایی خاص از صرب بودن که توسط سوژه آرمانی صرب تعریف شده بود. این نوع نگاه به صلح به عنوان یکی از مواریث فکری و معنوی نوع بشر است که فاجعه سربنیتسا که لکه ی ننگی همیشگی بر پیشانی بشریت است، رخ داد. انسان های بیگناهی که به نام یک ایدئولوژی منحرف زنده زنده خاک شدند! اگر در تقویم روزی به صلح اختصاص داده شده است، این حتماً به معنای اندیشیدن بنیادین به این مقوله اساسی نیست. نهادهای بین المللی حامی صلح در جهان تحت سیطره سوژه استکباری هستند. این نهادها، ایده و فهمی خاص از صلح در معنای آرامش من دارند. صلح در معنای آرامش من، می تواند به معنای نابودی و نسل کشی باشد! صلح و آرامش در آمریکا می تواند به معنای کشته شدن کودکان یمنی و آواره شدن کودکان سوری باشد. صلح در اروپا می تواند به معنای آرامش سوژه اروپایی به قیمت غرق شدن کودک سه ساله سوری در مدیترانه باشد! صلح و آرامش در میانمار می تواند به معنای کشتار و سوزاندن زنده زنده مسلمانان روهینگیا باشد!
به این ترتیب، صلح در معنایی خودبنیاد می تواند عواقبی بسیار فاجعه آمیز برای جهان در پی داشته باشد. اگر روز جهانی صلح، بتواند زمینه ای برای برداشتن گامی مثبت در راستای این آرمان انسانی باشد، همانا اندیشیدن عمیق و ژرف و غیرخودبنیادانه که "دیگری" نیز مجالی برای حضور در دایره مفهومی آن داشته و زمینه را برای فهم یکدیگر فراهم کند، باشد. معنای درک غیرخودبنیادانه از صلح چیست؟ صلح در این معنا مبتنی بر مفهومی خاص از انسانیت است. به بیان دیگر، اگر صلح در معنای آرامش من تعریف می شود، این تعریف مسبوق به فهمی خاص از انسانیت و انسان است. اگر قرار است ما انسان را به سوژه تسخیرگر با هویتی خاص و نژادی خاص و ایدئولوژی خاص تعریف کنیم، طبیعتاً این انسان در راستای منافع خود می تواند اتفاقات فاجعه آمیزی را بر روی کره ارض رقم بزند. این انسان نه تنها به صورتی نظاممند همنوعان خودش را نابود می سازد، بلکه به جهانی که در آن زندگی می کند نیز بی توجه است و آن را نه به عنوان بخشی از وجود خود یا به تعبیر دیگر، به عنوان آن چیزی که حضور او را تعریف می کند، بلکه به عنوان ابزاری برای چیرگی و اعمال قدرت در راستای منافع خودبنیادانه فهم می کند. استبداد دقیقاً ریشه در همین معاشرت بنیادین انسان با جهان دارد. اگر ما انسان را به عنوان سوژه ای درک کنیم که همه چیز قرار است تا حد یک ابژه برای آن فروکاسته شود، حتی هم نوع او! این انسان نمیتواند معمار صلح در معنای آرامش برای همه باشد. پس هر نوع اقدامی برای برقراری صلح، صرفاً به معنای آتش بس و تعلیق جنگ نیست. صلح در معنای اساسی آن مستلزم فهمی نو از انسان است.
اگر انسان همبودگی یا mitsein را به عنوان ساحتی از مختصات وجودی خودش را درک کند و خود را گشوده به امکاناتی بداند که استفاده از این امکانات در جهت شکوفاسازی وجودی خودش مستلزم تعامل با دیگری است، دیگر نمی تواند صلح را به معنای "آرامش من" سوژه خودبنیاد فهم کند. این انسان، در تلاش خواهد بود که جایی برای دیگری در وعاء وجودی خودش باز کند، چرا که او می داند که اگر قرار است من تمام امکانات وجودی خودم را در جهانی که بخشی از وجود من است و اصلاً بودن من در جهان است که به من معنا می دهد، تحقق بخشم، من نیازمند دیگر هستم. به این ترتیب، سوژه تعاملی زاده می شود، سوژه تعاملی، سوژه ای است سوژه گی اش را در متن ارتباطاتش با سوژه های دیگر اعمال می کند و نیک می داند که ذات سوژه گی نه نطق بلکه ارتباط است. اگر زمانی انسان بر اساس ناطق بودن و لوگوس تعریف می شد، تحولات به انسان آموخته است که دیگر چنین فهمی نمی توئاند به ساختن دنیایی خوب به انسان کمک کند. انسان باید به ساحت های دیگر وجودی خودش هم گشوده باشد.
این گشودگی به ساحت های وجودی دیگر، دقیقاً همان چیزی است که در متن ارتباط رخ می دهد. اگر انسان می خواهد به مقام تفکری نه-دیگر-لوگوس-محور نائل شود، این میسر نیست مگر از طریق گذار از سوژه خودبنیاد. این سوژه خودبنیاد است که مجال ظهور، پتانسیل های وجودی انسان در ساحت های دیگر را نمی دهد. این نوع درک از انسان و انسانیت می تواند مبنای خوبی برای ایجاد صلح در معنای آرامش برای همه باشد. اگر انسان به سوژه ای متعامل و مبتنی بر دیگری تعریف شود، او بلاشک به لحاظ وجودی دغدغه آرامش دیگران را هم خواهد داشت. این سوژه دیگر در پی تحمل اراده به قدرت نخواهد بود. این سوژه دنیا را زمینه ای برای افزودن بر قدرت سیطره خودش نخواهد دید. این نوع اندیشیدن به صلح، در واقع فتح باب تفلسف درباره صلح است. تفلسف درباره صلح در واقع، تحمیل ایده سوژه خودبنیاد به آرمانی جهانی و انسانی نیست. تفلسف درباره صلح در واقع گوش فراسپردن به ندای صلح است. صلح بخشی از جغرافیای وجود آدمی است. انسان موجودی رو به صلح است و این در ذات انسان است که با تعامل با دیگری این ندا در وجودش مستدام سازد. البته این وجه از وجود بشر در پی استیلای تفکر سوژه محور خودبنیاد می تواند به فراموشی سپرده شود و دورانی از عسرت حاکم شود ولی هرگز به معنای نبود آن نیست. صلح زمانی معنا می یابد که این ندا در همه جان های آدمیان بر روی کره ارض به عنوان خانه همه ما طنین انداز شود. این دقیقاً تفسیر فلسفی این سخن پرمغز گاندی است که "روزی که قدرت عشق بر عشق به قدرت غلبه کند، جهان صلح را خواهد شناخت"!