چند حکایت آموزنده از خیام نیشابوری
حکیم عمر خیام یا کاملترش غیاث الدین ابوالفتح عمر بین ابراهیم خیام نیشابوری تقریبا ۹۰۰ سال پیش در نیشابور به دنیا آمد.تاریخ دقیق تولد و مرگش مشخص نیست و احتمالا سال ۵۱۷ هجری قمری به دنیا آمده است.چون پدرش چادردوزی و خیمه دوزی می کرد، فامیلی شان خیام بود.چیزی که از دوران کودکی و جوانی خیام می دانیم اینه که او بسیار باهوش و اهل مطالعه و یادگیری بوده است.در جوانی اش فقه، فلسفه، حکمت و نجوم را به خوبی یاد می گیرد حتی فلسفه رو مستقیما به زبان یونانی یاد می گیرد.خیام شاگرد یکی از علمای مشهور زمان خودش به نام امام موفق نیشابوری بوده است.البته اینکه به ایشان امام می گفتند به خاطر احترام بوده،لقب عالم های بزرگ امام بوده و حتی بعدا به خود خیام هم امام می گفتند،و با مفهومی که ما امروز از امام می شناسیم، متفاوت بوده است.علاوه بر این، خیام خودش را شاگرد ابن سینا هم می دانسته،حالا بعضی منابع می گویند که واقعا شاگردش بوده و بعضی منابع هم می گویند،که نه اختلاف سنی آن ها به شاگرد و استادی نمی خورده،ولی در هر صورت از میان تمام دانشمندان و حکما، خیام به ابن سینا خیلی ارادت داشت.کتاب در باب توحید ابن سینا را هم از عربی به فارسی ترجمه کرد،فلسفه را از ابن سینا آموخت و مثل او فیلسوف ارسطویی بود.البته طبابت را از ابن سینا یاد گرفت و در درک آثار ابن سینا،انقدری خوب پیش رفت که به او، ابن سینای ثانی هم می گفتند.
حکایت خیام و خواجه ی بزرگ کاشانی
روزی خواجه به دیوان نشسته بود ، عمر خیام درآمد و گفت : « ای صدر جهان !از وجه 10 هزار دینار معاش ، هر سال من کمتر باقی به دیوان عالی مانده است ،نایبان دیوان را اشارتی بلیغ می باید تا برسانند »
خواجه گفت : تو جهت سلطان عالم چه خدمت می کنی، که هرسال ده هزار دینار باید به تو داد ؟
خیام بر آشفت و گفت :
« وا عجبا! من چه خدمت کنم سلطان را! – هزار سال آسمان و اختران را در مدار و سیر به بالا و شیب جان باید کندن تا از این آسیابک دانه ای درست ، چون عمر خیام بیرون افتد ؛ و از این هفت شهر پای بالا و هفت دیه سر شیب ، یک قافله سالار دانش چون من درآید. اما – اگر خواهی – از هر دهی در نواحی کاشان چون خواجه ، ده ده بیرون آرم و به جای او بنشانم که هر یک از کار خواجگی بیرون آید »
خواجه از جای بشد و سر در پیش افکند که جواب بس دندان شکن بود .این حکایت را به ملک شاه سلجوقی باز گفتند .گفت : « بالله که عمر خیام راست گفت .»
حکایت دیگری از خیام نیشابوری
روزی حکیم عمر خیام از گوشه نشینی و حال مستی خود خسته می شود و در صدد بر می آید این حال را تغییر دهد.صبحی بهاری از خلوت خود خارج شد و مسیر در پیش گرفت به سمت کوهی که در نزدیکی ولایت بود راهی شد.
در راه به تخته سنگی رسید و از خستگی بر روی آن نشست و همینطور که به پیرآمون خود نگاه می کرد چند قدم جلوتر درخت سیب زیبایی رخ نمایی می کرد در زیر درخت سایه بانی و چمنی در کنار درخت گذر آبی ذلال و بر آرامش انجا بلبلی مستی می کرد حکیم عمر خیام تا با این منظره مواجه شد اندیشه ای کرد که من بروم وبا جامم برگردم واز این فضای دلنشین لذتی ببرم پس راه آمدن در پیش گرفت و برگشت تا وسایل عیش و نوش خود را فراهم کند.
بعد از ساعتی باز گشت و تخته سنگی برای جامش اختیار کرد و بر روی آن گذاشت در حال و هوای خود بود که ناگهان بادی وزید و جای باده را انداخت و شکست. حکیم عمر خیام رو به آسمان کرد و گفت؟
ابریق می مرا شکستی ربی بر من در عیش را ببستی ربی
من می خورم و تو می کنی بد مستی خاکم به دهان مگر تو مستی ربی
وبه کنار رودخانه رفت تا دست و روی خود را بشوید و مسیر بازگشت در پیش گیرد که در آب جوی رخ خود را نظاره کرد ودید نیمی از صورتش سیاه شده این بار عجزانه رو به آسمان کرد و گفت ؟
ناکرده گنه در این جهان کیست بگو آن کس که گنه نکرده چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو
و چون این گونه عاجزانه از خداوند متعال پوزش طلب کرد خداوند رحمان و رحیم به او نظری کرد و رویش را دوباره سفید کرد. همیشه به دل از کسی که ناراحتش کردین عذر خواهی کنید نه از میمیک صورت تا از ذهنش پاک شود .
حکایتی زیبا از خیام درباره ارزش شادی
روزی فردی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و…
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!… بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند)