حکایت خواندن نامه عاشقانه نزد معشوق
مثنوی معنوی، اثر گرانسنگ محمد جلال الدین بلخی، شاعر و عارف پارسی گوست. این کتاب از ۲۶۰۰۰ بیت و شش دفتر تشکیل شده است و یکی از برترین کتاب های ادبیات عرفانی کهن فارسی و حکمت ایرانی پس از اسلام است. این کتاب در قالب شعری مثنوی سروده شده است که در واقع عنوان کتاب نیز می باشد، اگرچه قبل از مولوی، شاعران دیگر؛ مانند سنائی و عطار هم از قالب شعری مثنوی استفاده کرده بودند؛ ولی مثنوی مولوی از سطح ادبی بالاتر برخوردار است. در این کتاب ۴۲۴ داستان پی در پی به شیوه تمثیل داستان سختی های انسان در راه رسیدن به خدا را بیان می کند. این حکایت مربوط به داستانِ مشغول شُدنِ عاشقی به عشقْ نامه خواندن و مطالعه کردنِ عشقْ نامه درحُضورِ معشوقِ خویش و معشوقْ آن را ناپَسَند داشتن که طَلَبُ الدَّلیلِ عِنْدَ حُضورِ الْمَدْلولِ قَبیحٌ وَالْاِشْتِغالُ بِالْعِلْمِ بَعْدَ الْوصولِ اِلَی الْمَعْلومِ مَذْمومٌ است.
معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامه ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامه ها را برای چه کسی نوشته ای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشسته ام و آماده ام تو می توانی از کنار من لذت ببری. این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد: بله، می دانم من الآن در کنار تو نشسته ام اما نمی دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس می کردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟ معشوق می گوید: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی. و ازین رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان می نشیند. او امیر حالها ست و تو اسیر حالهای خودی. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بنده حالات گوناگون خواهی بود. به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن. در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.
شعر کامل خواندن نامه عاشقانه نزد معشوق
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابه ها
گفت معشوق این اگر بهر منست
گاه وصل این عمر ضایع کردنست
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان
نیست این باری نشان عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمی یایم نصیب خویش نیک
آنچه می دیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه می بینم وصال
من ازین چشمه زلالی خورده ام
دیده و دل ز آب تازه کرده ام
چشمه می بینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد ره زنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم ترا اندرز من
خانهٔ معشوقه ام معشوق نی
عشق بر نقدست بر صندوق نی
هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
چون بیابی اش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوالست نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوفست او
منتظر بنشسته باشد حال جو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آنک او موقوف حالست آدمیست
کو بحال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغست از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیح آسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می تنی