دسته بندی ها

سیاست
جامعه
حوادث
اقتصاد
ورزش
دانشگاه
موسیقی
هنر و رسانه
علم و فناوری
بازار
مجله خانواده
ویدیو
عکس

جستجو در ساعدنیوز

جامعه /

حکایت های خواندنی/ داستان کوتاه شغال سیاستمدار ( از داستان‌ های کلیله و دمنه)+ ویدیو 

دوشنبه، 10 دی 1403
ساعد نیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز داستان‌های بسیار جالب و آموزنده را مطالعه می کنید. برای خواندن این حکایات همراه ما باشید.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، کلیله و دمنه یکی از کتاب های تاریخی و آموزنده و ترجمه شده به زبان فارسی و مملو از حکایت های شنیدنی و جذاب، مخصوصا برای کودکان است. در این کتاب حکایت‌های گوناگون از زبان حیوانات نقل شده است که در این مطلب به حکایت شغال سیاستمدار و زاغ می پردازیم.

روزی بود و روزگاری بود. یک شغال بود که در صحرای نزدیک دهی زندگی می‌کرد و در میان حیوانات آنجا این‌طور معروف بود که این شغال، باتجربه و چیزفهم است. اگرچه شغال آفت باغ‌های انگور و دشمن خروس و مرغ‌های خانگی است اما حیوانات وحشی دیگر از شغال نمی‌ترسیدند و هر وقت کار مهمی پیش می‌آمد با او مشورت می‌کردند.

یکی هم از کسانی که با شغال آشنا بود زاغی بود که در کمر کوه خانه کرده بود و در شکاف سنگی آشیانه ساخته بود و با شغال میانه‌شان گرم بود و هر وقت شغال به آنجا می‌رسید قدری می‌نشست و از همه‌چیز و همه‌جا صحبت می‌کردند.

یک روز که شغال در کوه گردش می‌کرد به خانه زاغ رسید و دید که زاغ دم در خانه نشسته و خیلی غمگین است و مثل‌اینکه حوصله حرف زدن هم ندارد. بعد از سلام و علیک شغال پرسید: «چه طوری؟ می‌بینم اوقاتت تلخ است مگر اتفاق تازه‌ای افتاده که ماتم گرفته‌ای؟»

زاغ جواب داد: «ای رفیق مهربان، چه بگویم که دلم خون است. مدتی است به یک بلایی گرفتارشده‌ام که دارم از زندگی سیر می‌شوم. یک حیوان بدجنس و بی‌انصاف در این کوه پیدا شده که روزگار مرا سیاه کرده است.»

شغال پرسید: «کدام حیوان؟ چه‌کارت کرده؟ اگر می‌دانی که زور من می‌رسد، بگو تا پوست از تنش بکنم.»

زاغ گفت: «نه زور تو به او نمی‌رسد. دشمن من یک ‌مار خطرناک است که تازگی‌ها در تپه پشت آن باغ خانه کرده و هرچند وقت یک‌بار می‌آید و یکی از بچه‌های مرا می‌خورد. زور تو هم به او نمی‌رسد. برای اینکه اگر بخواهی با او دعوا کنی ممکن است تو را نیش بزند و هلاک کند. چون‌که تو فقط با دندان‌هایت می‌توانی جنگ کنی و مار ممکن است لب ترا بگزد.»

شغال پرسید: «خوب، زور خودت هم که به مار نمی‌رسد. پس می‌خواهی چه‌کار کنی؟»

زاغ گفت: «من تصمیم دارم انتقام خودم را از مار بگیرم و اگر موفق شدم بعدش خیالم راحت باشد. بالاخره مرگ یک‌بار است و شیون هم یک‌بار و اگر من همیشه از ترس جان ساکت بنشینم هیچ‌وقت از شر آزار و اذیت مار در امان نخواهم بود.»

شغال گفت: «آخر تو نمی‌توانی با مار جنگ کنی و اگر مار دور گردنت بپیچد تو را خفه خواهد کرد.»

زاغ گفت: «فرمایش شما صحیح است. ولی من هم این‌قدر ساده و هالو نیستم که بروم به مار بگویم «ای مار صبر کن و تکان نخور من می‌خواهم تو را بکشم» بلکه فکر کرده‌ام یک روز که مار خوابیده و در خواب است ناگهان بر سر او حمله کنم و با نوک خود دیده‌اش را در آرم و چشمش را کور کنم و پرواز کنم تا دیگر نتواند خانه مرا پیدا کند و فرزندان و نور چشمان مرا آزار برساند. به عقیده تو این فکر، فکر خوبی نیست؟»

شغال گفت: «نه، در این کار احتمال موفقیت کم است. اگر مار بیدار شود و تو را ببیند برفرض که نتواند تو را هلاک کند بعدازآن بیشتر با تو دشمن خواهد شد و اگر حالا به طمع خوراک به خانه‌ات دستبرد می‌زند آن‌وقت با فکر انتقام‌جویی بیشتر اذیتت خواهد کرد و پیران قدیم گفته‌اند با دشمن طوری باید روبرو شد که خطر جان در میان نباشد.»

زاغ پرسید: «خوب، پس راه چاره‌اش چیست؟»

شغال: «راهش این است که کسی را به جنگ مار بفرستیم که زورش به مار برسد همان‌طور که آدم‌ها برای مبارزه با گرگ سگ را همراه گله می‌فرستند و همیشه سیاستشان این است که دوتا دشمن را به جان هم می‌اندازند تا یکی از آن‌ها دیگری را از بین ببرد و خودشان در میانه سالم بمانند.»

زاغ: «از حیوانات چه کسی زورش به مار می‌رسد؟ فقط گربه است که چون پنجه‌های تیز دارد می‌تواند یک دستش را روی بینی بی‌موی خود بگذارد و با دست دیگرش مار را بکشد؛ اما حالا که هیچ گربه‌ای با ما رفیق نیست تا از او این خواهش را بکنیم.»

– «بسیار خوب، گربه نباشد کسی دیگر باشد. تازه گربه هم که بود نمی‌شد که با خواهش و تمنا او را به جنگ فرستاد، هیچ‌وقت کارهای دنیا با خواهش و تمنا درست نمی‌شود، باید فکر اساسی کرد.»

– «خوب، پس به عقیده تو کدام‌یک از حیوانات را باید به جنگ مار فرستاد.»

– «لازم نیست از حیوانات باشد، بهتر از همه آدم‌ها هستند که می‌توانند مار را نابود کنند.»

– «آدم‌ها؟ آدم‌ها که دلشان به حال بچه زاغ نسوخته است که بیایند و مار را بکشند.»

– «لازم نیست که آدم‌ها دلشان به حال بچه زاغ سوخته باشد. بلکه کافی است دلشان به حال خودشان سوخته باشد. چون مار دشمن مشترک زاغ‌ها و آدم‌هاست. همین اندازه که آدم‌ها جای خانه مار را بدانند می‌آیند و او را نابود می‌کنند.»

– «پس می‌گویی باید معجزه‌ای بشود و یک آدم بیاید مار را بکشد؟ آخر آدم‌ها از کجا می‌دانند که ماری روی آن تپه پشت باغ است و بچه‌های مرا می‌خورد.»

شغال جواب داد: «خیلی عجله می‌کنی و گوش نمی‌دهی. زیاد شلوغ نکن و گوش بده ببین چه می‌گویم، ما زورمان به مار نمی‌رسد.»

– «خوب.»

– «… و باید آدم‌ها بیایند مار را بکشند.»

– «خوب.»

– «… و آدم‌ها جای مار را نمی‌دانند و ما باید جایش را به آدم‌ها نشان بدهیم.»

– «خوب ما که زبان آن‌ها را نمی‌دانیم!»

– «باز داری عجله می‌کنی، گوش بده تا من حرف‌هایم را بزنم.»

– «خوب.»

– «وقتی ما زبان آن‌ها را نمی‌دانیم نباید دست روی دست بگذاریم و بگوییم هیچ علاجی ندارد. چرا علاج ندارد؟ همه دردهای دنیا علاجی دارد، فقط باید درست فکر کرد و راه آن را پیدا کرد و این عقلی که توی کله ما گذاشته‌اند برای همین گذاشته‌اند که آن را به کار بیندازیم و علاج دردهایمان را پیدا کنیم.»

– «خوب.»

– «به عقیده من بهتر از همه کارها این است که خودت پرواز کنی و بروی توی آبادی و هر جا که چیز سبک‌وزن گران‌قیمتی از مال آدم‌ها دیدی آن را به‌ نیش بگیری و طوری پرواز کنی که آن را ببینند. آن‌وقت آن‌ها دنبال تو راه می‌افتند که مالشان را پس بگیرند و تو باید آن چیز را که بلند کرده‌ای بیاوری روی تپه و هر جا که مار را دیدی بیندازی روی مار، بقیه کارها خودش درست می‌شود.»

زاغ خوشحال شد و گفت: «آفرین! فکر خوبی کردی.» زاغ فوری پرواز کرد و آمد توی آبادی در خانه‌ای که جمعی زنان نشسته بودند. خوب نگاه کرد دید از همه‌چیز بهتر یک پیراهن زنانه است که هم سبک است و هم مردم آن را می‌بینند. فوری یک پیراهن را که در گوشه‌ای روی نیمکتی گذاشته بودند نیشش گرفت و پرید و چند دور بالای سر آن‌ها پرواز کرد. زن‌ها که هرگز ندیده بودند یک مرغ وحشی پیراهنی را ببرد هیاهو راه انداختند و مردها را خبر کردند و گروهی دنبال زاغ راه افتادند تا ببینند کجا خسته می‌شود و پیراهن را ول می‌کند. زاغ هم آمد و آمد تا روی تپه پشت باغ انگور و همین‌که به مار رسید پیراهن را روی مار انداخت. مار هم به گمان اینکه این پیراهن آدم است و قصد جان او را کرده دوید زیر دامن پیراهن که او را بگزد و مردم هم رسیدند و اول مار را کشتند بعد هم پیراهنشان را برداشتند و رفتند.

زاغ هم با خیال راحت آمد به خانه‌اش و از شغال تشکر کرد و گفت: «بارک‌الله به تو! بیخود نیست که تو را شغال سیاستمدار نام گذاشته‌اند.»


برای خواندن و شنیدن حکایت ها و اشعار بیشتر با گروه خواندنی های ساعد نیوز همراه باشید.

پسندیدم دیدگاه ها

استخاره آنلاین
فال حافظ آنلاین
فال امروز شنبه 15 دی
از سراسر وب
دیدگاه خود را ثبت نمایید
پذیرش تضمینی مقاله علمی پژوهشی
آموزش گام به گام نحوه سابمیت مقاله در مجلات ISI (آی اس آی)
از بازار چه خبر؟ | قیمت سکه و طلا امروز شنبه 15 دی 1403 + جدول
(ویدئو) تغییر چهره بهت آور و شوکه کننده ریما رامین‌فر و نسرین نصرتی در پشت صحنه پایتخت 7/ ماشالله به رحمت چه زلفایی داره
بهترین ترجمه با بهترین مترجم آنلاین + معرفی 8 پلتفرم برتر ترجمه
تودهنی طنزآمیز و سنگین آقای دانشمند به داماد بدهن + ویدئو / دیگه عمرا این داماد دور و بر پدر زنش آفتابی بشه😂
شباهت فوق العاده زیاد علی‌اکبر رائفی‌پور به بازیگر مشهور ترکیه ای/ سبحان الله انگار یه سیبو از وسط نصف کردن!
بهترین ترجمه با بهترین مترجم آنلاین + معرفی 8 پلتفرم برتر ترجمه
اکسپت فوری مقاله علمی پژوهشی
جولانی، دیپلماسی و یک دست ندادن بزرگ؛ خانم وزیر چگونه قضیه رو ماست مالی کرد؟