به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز به نقل از خبرآنلاین، خانم بالا به یاد روزگار گذشته آهی از ته دل کشید و لحظاتی چند سکوت کرد. بعد چشمان خود را که با وجود پیری و کبر سن روشن و پرفروغ است به یکی از عکسهای آلبومی که در دست داشت دوخت و گفت:
این عکس جوجو خانم است. او یک دختر زیبای ترکمنی بود که شاه میخواست وی را همراه خود به فرنگستان ببرد. سفر آخری که شاه به فرنگستان رفت هیچوقت فراموش نخواهم کرد. درست به خاطر ندارم گویا چلهی تابستان بود که شاه عازم فرنگستان شد. شایعات زیادی در اندرون و حتی در میان مردم سر زبانها افتاد و عدهی کثیری میگفتند شاه میرود و دیگر برنمیگردد. فکر میکنم دشمنان شاه این شایعات را پخش کرده بودند. من و امیناقدس و چند نفر از زنان دیگر که شاه توجه مخصوصی به آنها داشت این افتخار نصیبمان شد که او را تا مرز مشایعت و بدرقه کنیم.
مسافرت ما از تهران تا کنار رود ارس بیش از ده روز طول کشید.آفتاب روی کالسکهها میتابید و عرق از سر و روی همه جاری بود. از فرط عطش نفسنفس میزدیم ولی باز روزهی خود را نمیشکستیم.
بالاخره به تبریز رسیدیم و دو شب در آنجا ماندیم.
از تبریز عازم مرز شدیم، کنار رود ارس اردو زده بودند. چادر بزرگ شاه را درست دم رودخانه افراشته بودند. صدای موزیک نظامیها قطع نمیشد. تازه کنار رود ارس رسیده بودیم که دفعتاً شاه فریاد زد: «روی خود را بپوشانید، نامحرم میآید» ما نگاه کردیم و دیدیم مردی که فقط یک شلوار کوتاه شنا به پا داشت و روی اسب قویهیکلی نشسته بود از میان رودخانه بیرون آمد. آب از سر و صورت او و اسبش به زمین میچکید. همه چادرهای خود را سرمان انداختیم و صورت خود را محکم گرفتیم تا مبادا چشم نامحرم به رویمان بیفتد. خود ما هم به هیچ وجه حاضر نبودیم که جز شاه مرد دیگری صورتمان را ببیند.
مرد ناشناس که از آن طرف رودخانه آمده بود از اسب پیاده شد و برابر شاه تعظیم کرد. وی اولین کسی بود که به پیشواز شاه آمده بود و از طرف ایلات آن طرف مرز خوشآمد گفت. این مرد جرأت و جسارت عجیبی نشان داد زیرا از رودخانهی ارس که بسیار تند بود و شتر را با بارش میبرد با اسب گذشته بود. شاه به منظور تشویق او پنجاه تومان پول داد و وی دوباره بر اسب سرکش سوار شد و تعظیم دیگری کرد و خود را به رودخانه زد و از نظر ناپدید شد.
پس از آن مراسم تودیع به عمل آمد. شاه با وجودی که به فرنگستان میرفت زیاد سرحال نبود. بدواً او از زیر قرآن گذشت و بعد از «قلعه یاسین» رد شد. قلعه یاسین یک چلوار چندمتری بود که آیهی [سوره] یاسین را با خط زیبایی روی آن نوشته بودند و میگفتند هرکس به مسافرت میرود اگر از زیر آن عبور کند حتما سالم و سلامت مراجعت خواهد کرد. شاه با همه خداحافظی کرده و بعد سوار کشتی کوچک بادی شد تا به آن طرف رودخانه برود. شما نمیتوانید وضع پریشان ما را در آن موقع حدس بزنید.
وقتی کشتی حرکت کرد و دور شد سکوت توهمانگیزی در این طرف مرز حکمفرما گردید. صدای موزیک قطع شد و همه مات و حیران چشم به انتهای رودخانه دوخته بودند. لحظهای بعد ناگهان صدای موزیک ملایمی از آن طرف مرز به گوش رسید و معلوم شد شاه سلامت به ساحل رسیده و مردم روسیه به استقبال شاه آمده بودند. وقتی آمدیم برگردیم یکدفعه امیناقدس فریاد زد: «ای وای! خاک عالم به سرم جوجو خانم جا مانده است.»
این جوجو خانم که 26-27 سال داشت یک زن خوشگل ترکمنی بود که از عزیزسلطان پسر امیرخاقان یعنی برادرزادهی امیناقدس پرستاری میکرد. لابد میدانید که عزیزسلطان که لقب «ملیجک» داشت در آن موقع پسر هفتسالهای بود که شاه او را بیش از هرکس دیگر دوست میداشت و در این سفر نیز ملیجک همراه شاه به فرنگستان میرفت و قرار بود جوجو خانم برای پرستاری عزیزسلطان ملتزم رکاب باشد اما از فرط حواسپرتی فراموش کرده بودند او را سوار کشتی بادی کنند.
پس از چند دقیقه مشاوره بالاخره به جوجو خانم لباس مردانه پوشاندند و به یک قایق بزرگ سوارش کردند تا به آن طرف مرز پیش شاه برود. زن زیبای ترکمنی در لباس مردانه به قدری زیبا و قشنگ شده بود که حد نداشت. مخصوصا که قد بلند و کشیده و اندام متناسب و برازندهای داشت که در لباس مردانه شبیه قهرمانهای افسانهای شده بود. اما او گریه میکرد و میگفت من چطور میتوانم به فرنگستان بروم و میان نامحرمهای خدانشناس و کافر زندگی کنم.
جوجو خانم زنی بود مقدس، نمازش ترک نمیشد. میگفت مرا بکشید اما به فرنگستان نفرستید. بالاخره هرطور بود او را دلداری دادند و من خودم قایقش را توی آب هول دادم و او را نزد شاه فرستادیم. اما فردای آن روز بار دیگر امیناقدس فریادی از تعجب زد زیرا دیدم جوجو خانم به این طرف مرز مراجعت کرد. وی گفت: «ماجرا را با شاه در میان گذاشتم که آمدن یک زن مسلمان به فرنگستان معنی ندارد. گریه و زاری کردم و استدعا کردم از مسافرت من به فرنگستان صرفنظر کند.»
برعکسِ جوجو خانم، امیناقدس سوگلی حرم اصرار داشت به فرنگستان برود. وقتی که جوجو خانم داشت تک و تها پیش شاه میرفت امیناقدس به او میگفت: «تو را به خدا کاری کن که مرا هم به فرنگستان ببرند تا چشمم را معالجه کنم. میگویند در فرنگستان حکیمهای معروفی هستند» ولی گویا جوجو خانم اصلا به شاه نگفته بود که امیناقدس اصرار دارد به فرنگستان برود.