به گزارش سایت خبری ساعد نیوز به نقل از خراسان، آن روز مثل روز های قبل که به اداره آمدم، زنی سراسیمه با در دست داشتن نامه ای از دادگاه به من مراجعه کرد و سراغ رئیس پلیس را از من گرفت. وقتی از ماجرای نامه اش جویا شدم، مثل این که همدمی پیدا کرده باشد، اشک از چشمانش سرازیر شد.
این مادر رنجور بیان کرد: از مهرماه سال گذشته برای تقویت دروس دخترم و آماده شدنش برای کنکور تصمیم گرفتم او را برای کلاس خصوصی ثبت نام کنم. با تحقیقات و پرس و جویی که از دوستان دخترم کردم، یکی از استادان را که مرد جوانی بود و تعریفش را زیاد شنیده بودم که کلاس های خصوصی زیادی در موسسات معروف و بنام دارد، به من معرفی کردند.
بالاخره تصمیم خود را گرفتم و بدون هیچ پرس و جوی دیگری، دخترم را در یکی از همین موسسات ثبت نام کردم و از هفته بعد دخترم در کلاس های این موسسه شرکت کرد. او خیلی از استاد جدیدش تعریف می کرد؛ از روابط اجتماعی بالایی که داشت، نحوه تدریس اش و این که چه روش تدریس خوبی دارد و او بهتر مفاهیم را می فهمد.
با این تعاریفی که دخترم از استادش می کرد، من هر روز از انتخابم بیشتر احساس رضایت می کردم و همین باعث شده بود تا اعتمادم روز به روز به این موسسه و این استاد بالاتر برود و به قول قدیمی ها ذره ای آب توی دلم تکان نخورد.
روز هایی که دخترم کلاس داشت او را به موسسه می بردم و پس از پایان کلاس به دنبالش می رفتم و هر روز آینده خوب و خوشی را در ذهنم برای دخترم رقم می زدم تا این که در اوسط بهمن سال گذشته متوجه تغییر رفتار هایی در دخترم شدم.
او مثل سابق از استادش تعریف نمی کرد. از آن دختر پرشور و حالی که قبلا وقتی از موسسه می آمدیم با ذوق و شوق شروع به تعریف کردن از کلاسش می کرد، دیگر خبری نبود. ساکت شده بود و گوشه گیر و چند جلسه ای هم بود که به بهانه های مختلف از رفتن به کلاسش سر باز می زد.
اوایل فرض را بر این گذاشتم که، چون به کنکورش نزدیک تر می شود، دچار اضطراب و استرس بیشتری شده و این عادی است. مادر با چشمانی اشک بار ادامه داد: روز ها پشت سر هم می گذشت وحال دخترم بدتر می شد تا این که متوجه شدم گاهی اوقات شب ها نیز از اتاقش صدای داد و فریاد می آید.
این تغییر رفتار و حرکات من را بیشتر نگران می کرد تا این که تصمیم گرفتم او را نزد روان شناس ببرم. دخترم چندین بار کارش به بیمارستان کشیده شد و پزشکان با تجویز دارو و شست وشوی معده اش او را از مرگ حتمی نجات دادند.
می خواستم دنیا را بدهم، ولی دختر معصومم را در این حال و روز نبینم. دخترم لب باز نمی کرد و از حقیقت ماجرا پرده برنمی داشت. بعد از چند جلسه مشاوره بود که متاسفانه فهمیدم با دست خودم دخترم را بیچاره کرده ام.
وقتی خانم مشاور درباره مشکلی که برای دخترم پیش آمده بود با من صحبت کرد مثل این که آب سردی بر سرم بریزند، تمام وجودم سرد شد و دنیا پیش چشمم تیره و تار. این قدر به فکر کنکور و دانشگاه دخترم بودم که حساسیت های دیگر را فراموش کرده بودم.
متاسفانه با دست خودم دخترم را در چنگال آدمی گرگ صفت قرار داده بودم که او با بی رحمی تمام از موقعیت پیش آمده سوء استفاده کرده و دخترم را مورد آزار و اذیت قرار داده بود.
دخترم تا الان سه بار دست به خودکشی زده و با این که جلسات روانکاوی را برای او شروع کرده ام، اما هنوز موفق نشده ام و به هیچ نتیجه ای نرسیده ام.