درباره کتاب بنی آدم
گفتن از این کتاب سخت است. داستان ها عجیبند. در تک تکشان آدم هایی هستند که ما به طور کامل نمی توانیم آنها را بشناسیم. انگار که تکه ای از هرکدامشان گنگ و نامفهوم است. انگار که ما تنها سایه ای کمرنگ از شخصیتِ این آدم ها را می بینیم. هرکدام از داستان ها به نوعی پر از ابهام آغاز می شوند و تو را در فضایی تاریک و مرموزانه، قدم به قدم با ابهامات بیشتری به دنبال خود می کشانند.نثر و سبک این داستان ها نسبت به کتاب های قبلیِ دولت آبادی بسیار متفاوت است.ما در کتاب بنی آدم با فضایی کاملا مدرن روبرو هستیم. کتاب ساده ای نیست و می توانم بگویم بعضی از داستان هایش برایم یک علامت سوالِ بزرگ به جا گذاشتند. سوال هایی که خود دولت ابادی هم هنگام مصاحبه اش درباره ی کتاب بنی آدم از جواب دادنشان سر باز می زند و می گوید.
زمانی که این کتاب را می نوشتم می دانستم که جوابی برای سوال هایش ندارم، من در آن لحظه فقط می دانستم که باید اینها را بنویسم و نوشتم!
به همین سادگی. استاد دولت آبادی همیشه از آزادیِ نوشتن، بدونِ در نظر گرفتنِ قانون و قواعد نوشتن می گوید. آزادی ای که اجازه می دهد هر نویسنده ای، به دور از چهارچوب های قواعد، سبک خودش را بسازد. چیزی که من به شدت به آن معتقدم. و در کتاب بنی آدم به چه زیبایی از این ازادیِ نوشتن استفاده کرده است.داستان هایش اصلا شبیه به داستان های دیگری که تابحال خوانده اید نیست. او دریچه ی متفاوتی از داستان نویسی را برایت باز کرده، مرزها را خط زده و آزادانه نوشته است. آنقدر آزادانه که به راستی حس می کنی نویسنده مسخ شده و اینها را نوشته است و تو نیز به همان راحتی مسخ می شوی و همه اش را یکجا می خوانی.
خلاصه کتاب بنی آدم
این مجموعه داستان جذاب و ارزشمند از دولت آبادی، شامل شش داستان با عناوین «مولی و شازده»، «اسم نیست»، «یک شب دیگر»، «امیلیانو حسن»، «چوب خشک بلوط» و «اتفاقی نمی افتد» است. این مجموعه، داستان هایی دلگرم کننده و روح بخش دارد و محمود دولت آبادی مانند همیشه موفق شده تا با نثر شاعرانه و دلپذیر خود، مخاطبین را در داستان هایش غرق کند. این نویسنده ی بزرگ در کتاب بنی آدم، شخصیت هایی فوق العاده قابل همذات پنداری و به یاد ماندنی را خلق می کند و به اعماق تفکرات و احساسات آن ها سرک می کشد.
درباره نویسنده کتاب بنی آدم
محمود دولت آبادی، زاده ی 10 مرداد 1319، نویسنده، نمایشنامه نویس و فیلمنامه نویس برجسته ی ایرانی است.دولت آبادی در روستای دولت آباد سبزوار متولد شد. او پس از پایان تحصیلات ادلیه در روستا، به سبزوار رفت و به مشاغل گوناگونی روی آورد. دولت آبادی سپس به مشهد رفت و آنجا با سینما و نمایش آشنا شد. او در سال 1338 به تهران نقل مکان کرد و یک سال بعد در تئاتر پارس مشغول کار شد. دولت آبادی از ابتدای دهه چهل خورشیدی در کلاس های نمایشی شرکت کرد و بازیگر نمایش شد. او در همین زمان، به تدریج به نوشتن نیز روی آورد. دولت آبادی در سال 1349 ازدواج کرد.آثار دولت آبادی به زبان های انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، نروژی، سوئدی، چینی، کردی، عربی، هلندی، عبری و آلمانی ترجمه شده اند. داستان اکثر نوشته های دولت آبادی در روستاهای خراسان رخ می دهد و رنج و مشقت روستاییان شرق ایران را به تصویر می کشد.
قسمتی از کتاب بنی آدم
- از داستان کوتاه مولی و شازده: تعجیب آن که چهره ای رنگ پریده نداشت. بازوهایش را گرفتند و بردند طرف کاسه بیل جرثقیل، چارپایه و یک تن از کلاه پوشان هم با او برده شدند بالای ستون و مرد قوزی همچنان داشت آخرین تلاش هایش را می کرد مگر بتواند پایه ی چوبی پرچم را که تا حالا لق کرده بود، بیرون بیاورد؛ اما هنوز نتوانسته بود. (کتاب بنی آدم – صفحه ۲۰)
- از داستان کوتاه اسم نیست: سرانجام مرد به حرف آمد و با صدای عجیبی که سراج در عمرش نشنیده بود، گفت «وصیت، وصیت نامه ی من بود که در آن به خط خودم نوشته بودم هیچ کس مسئول نابودی من نیست. و این که من باید نابود بشوم به اراده ی خودم؛ یکی این که دیگر نمی توانم شب ها سُم دربیاورم و صبح هر روز عینکم را بزنم و مثل دیگران بروم سر کاری که… دیگر آن که آن کسی را در خودم بکشم که او مرا کشانیده به درون خودش و خودش را نفوذ داده به درون من. می خواهم اقلا توی خودم بکشمش. من یکپارچه نفرت شده ام، نفرتِ چرک. کشتن آن بوزینه که مرض خودش را واگیر داد به من. دلم می خواهد که نمی دیدم و نمی شناختمش. حالا می خواهم نابود شوم تا دیگران، دیگری از من واگیر نشود. مثلا خود تو! شما متوجه آن وصیت نامه نشدی و انداختی اش دور. مهم نیست. پیداش خواهند کرد و کسی متهم نخواهد شد. مثلا تو، همسفر صبور!» (کتاب بنی آدم – صفحه ۵۱)
- از داستان کوتاه چوب خشک بلوط: گفتند همین جا، کنار این تخته سنگ بگذاریمش تا بمیرد. گفتند زیاد دوام نمی آورد، تا هنوز شب نرسیده باشد، خودش می میرد. گفتند مگر نمی بینی نور از چشم هایش رفته؟ هم این که رمق به زانوهایش نمانده؟ گفتند دست که بگذاری روی دست هایش، ملتفت می شوی که چیزی به آخرش نمانده. کسی گفت بالاخره بیاورمش پایین از وری بار یا بگذارم باشد تا همان جا بمیرد؟ (کتاب بنی آدم – صفحه ۷۹)
شناسنامه کتاب بنی آدم
- نویسنده: محمود دولت آبادی
- انتشارات: چشمه
- تعداد صفحات: ۱۰۷
- نسخه صوتی:ندارد
- نسخه الکترونیکی: دارد