درباره کتاب خاطرات یک مترجم
این کتاب، بیش از آنکه خاطرات یک مترجم باشد خاطرات شخصی محمد قاضی است. یعنی خاطراتی از زندگی شخصی، زندگی کارمندی، سفرها و غیره است. اما ممکن است این سوال در ذهن خواننده شکل گیرد که: چرا عنوان کتاب، خاطرات یک مترجم انتخاب شده است؟در مورد عنوان کتاب باید اشاره کنیم که قاضی در یک برهه زمانی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شد و کتاب هایی برای کودکان و نوجوانان نیز ترجمه کرد. کانون پرورش فکری ماهانه مجله ای منتشر می کرد و قاضی چند باری در آن خاطرات خود را نیز به چاپ رساند. پس چاپ خاطرات، مخاطبان مجله کانون بیشتر و بیشتر می شد. کتاب از زمان کودکی محمد قاضی آغاز می شود. از تلاش های پدرش برای داشتن پسری که اسمش را محمد بگذارد. سپس سختی های دوران کودکی پس از فوت پدر و نحوه آمدن قاضی به تهران برای ادامه تحصیل بیان می شود. خاطرات دوران پرماجرای کارمندی و در ادامه خاطراتی از ترجمه شاهکارهای ادبیات جهان و سفرهای خارجی بیان می شود. البته باید اشاره کنیم که خاطرات این کتاب تا سال ۵۷ است.در پشت جلد کتاب نیز، قسمتی از متن کتاب در صفحه ۳۱۸ آمده است. بخشی که در آن قاضی در بیمارستانی در لندن است. او که همسرش را برای انجام یک عمل مهم به لندن برده است متوجه می شود که امتیازهای ویژه ای در اتاق همسرش وجود دارد. مواردی که به نظر می رسد هزینه بیمارستان را بسیار بالا خواهد برد.
خلاصه کتاب خاطرات یک مترجم
این کتاب بیشتر از این که به وقایع حرفه ای و اتفاقات مربوط به عملکرد مترجمی قاضی بپردازد، از روزمرگی های و زندگانی پرشور وی سخن به میان آورده است. محمد قاضی از جمله انسان هایی بود که قدر زندگی را می دانست و با تمام وجود زندگی می کرد. کتاب خاطرات یک مترجم مجموعه اتفاقات شیرین و جالب توجهی را تا سال پنجاه و هفت دربرگرفته که خواندن آن، مخاطب را با سرشت تسلیم ناپذیر و مثال زدنی محمد قاضی آشنا می سازد.
درباره نویسنده کتاب خاطرات یک مترجم
محمد قاضی فرزند میرزاعبدالخالق قاضی در ۱۲ مرداد ۱۲۹۲ در شهر مهاباد در استان آذربایجان غربی ایران به دنیا آمد. از ابتدای دههٔ ۱۳۲۰ با ترجمهٔ اثری کوچک از ویکتور هوگو به نام «کلود ولگرد»، نخستین قدم را در راه ترجمه برداشت و پس از آن ۱۰ سال ترجمه را کنار گذاشت. در سال ۱۳۲۹ پس از صرف یک سال و نیم وقت برای ترجمهٔ جزیره پنگوئن ها اثر آناتول فرانس، به زحمت توانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، اما سه سال بعد که این اثر انتشار یافت، به دلیل شیوایی و روانی و موضوع متفاوت کتاب، آناتول فرانس از ردیف نویسندگان بی بازار که کتابشان را در انبار کتاب فروشان در ایران خاک می خورد به درآمد. در این باره نجف دریابندری در روزنامه اطلاعات مطلبی با عنوان «مترجمی که آناتول فرانس را نجات داد» نوشت. در سال ۱۳۳۳ کتاب «شازده کوچولو» نوشتهٔ سنت اگزوپری را ترجمه کرد که بارها تجدید چاپ شد. محمد قاضی با ترجمهٔ دورهٔ کامل «دن کیشوت» اثر سروانتس در سال های ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۷ جایزهٔ بهترین ترجمهٔ سال را از دانشگاه تهران دریافت کرد.[۲]محمد قاضی در ۱۳۵۴ به بیماری سرطان حنجره دچار شد و هنگامی که برای معالجه به آلمان رفت، بیماری تارهای صوتی و نای او را گرفته بود و پس از جراحی، به علت از دست دادن تارهای صوتی، دیگر نمی توانست سخن بگوید و از دستگاهی استفاده می کرد که صدایی ویژه تولید می کرد. با این حال کار ترجمه را ادامه داد، و ترجمه های جدیدی از او تا آخرین سال حیاتش انتشار می یافت. وی ۵۰ سال ترجمه کرد و نوشت و نتیجه تلاش او ۶۸ اثر اعم از ترجمه ادبی و آثار خود او به زبان فارسی است.محمد قاضی در سحرگاه چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۷۶ در ۸۴ سالگی در تهران درگذشت. همسر وی، «ایران» پیش از او درگذشته بود. محمد قاضی در شهر زادگاه خود مهاباد به خاک سپرده شد.در فروردین ۱۳۸۶ خورشیدی در کوی دانشگاه مهاباد از مجسّمه محمد قاضی به بالای چهار متر ساختهٔ هادی ضیاءالدّینی پرده برداری شد.
قسمتی از کتاب خاطرات یک مترجم
روزها کاری به جز بازی با بچه های ده نداشتم، و چون به اصطلاح ارباب زاده بودم در هر بازی دسته جمعی که می کردیم من رئیس یا حاکم یا شاه می شدم. اغلب نیز تازی شکاری شیخ را، که مدت ها بود در ده عاطل و باطل مانده بود، با خود به شکار خرگوش در همان حول و حوش می بردم. (کتاب خاطرات یک مترجم – صفحه ۵۸)
این موضوع را بارها بزرگ ترها در گوشم خوانده بودند که آدم تا درس نخواند چنان که باید آدم نخواهد شد، و من به راستی اعتقاد پیدا کرده بودم که اگر درس بخوانم آدم خواهم شد. (کتاب خاطرات یک مترجم – صفحه ۸۴)
چه بیچاره بودیم که گمان می کردیم اگر این دیپلم کوفتی را نگیریم از گرسنگی خواهیم مرد! گویی نمی دیدیم که اغلب ثروتمندان مشهور مملکت و بیشتر کسانی که پول شان از پارو بالا می رفت حتی اسم خودشان را هم بلد نبودند بنویسند. گویی گفته شیخ اجل سعدی را فراموش کرده بودیم که فرموده است: کیمیاگر به غصه مرده و رنج / ابله اندر خرابه یافته گنج. (کتاب خاطرات یک مترجم – صفحه ۱۱۸)
در دوران تحصیل در دانشکده حقوق و خدمت مترجمی در شرکت موتوردار بود که تصمیم گرفتم برای نخستین بار دست به آزمایشی برای ترجمه ادبی بزنم. در آن زمان، بنگاه مطبوعاتی افشاری در خیابان چراغ برق مشوق جوانان تازه کار در این راه بود، و من پس از صحبت با مدیر آن بنگاه و با توجه به این که به قول او ویکتور هوگو بازار گرمی داشت، کتاب کلود ولگرد آن نویسنده را که داستان کوتاهی بود و با نظرات و امکانات ناشر از لحاظ کوچکی حجم و کمی هزینه تطبیق می کرد، ترجمه کردم؛ و فراموش نمی کنم که چهل تومان دستمزد گرفتم. (کتاب خاطرات یک مترجم – صفحه ۱۳۸)
دیگر از خاطرات خوش دوران دانشجویی و افسری ارادت و آشنایی گرمی بود که با شاعره ارجمند خانم پروین اعتصامی داشتم. اغلب به حضورش می رفتم و او قطعه هایی لطیف تازه سروده اش را برای من می خواند، و چون حس می کرد که شعر می فهمم همیشه مرا با آغوش باز در خانه اش می پذیرفت. من نیز گاهی با کسب اجازه از خودش جسارت می کردم و شعرهایی از خودم برای او می خواندم. پروین زن بسیار مهربان و محجوب و فروتنی بود و همیشه با تاکید بر این که تعارف نیست، از شعرم تعریف می کرد و تشویقم می کرد که ذوق و قریحه ام را مهمل نگذارم و به سرودن اشعار ادامه بدهم. لیکن دریغا، هیچ کدام هرگز فکر نمی کردیم که من روزی بهترین شعرم را در رثای او خواهم سرود. (کتاب خاطرات یک مترجم – صفحه ۱۷۱)
در تعطیل دوسه روزه ای که از کارخانه شعیب کلایه به تهران آمدم با یک چمدان کتاب فرانسه به کارخانه برگشتم و آن جا به قول بچه ها «روی کتاب افتادم». کتاب های شیرین و سرگرم کننده ولی بی ارزش زیاد بود و خواندن آن ها مدتی از وقت مرا گرفت. در همان جا بود که کم کم حس کردم هر کتابی هم تا محتوای مفید و آموزنده نداشته باشد و به بالا بردن سطح فکر و معلومات خواننده کمک نکند، به زحمت ترجمه کردن نمی ارزد. (کتاب خاطرات یک مترجم – صفحه ۲۶۷)
پیش از ترک لندن و بازگشت به ایران خوب است از ماجرای بامزه ای یاد کنم که روزی در یکی از خیابان های لندن برایم اتفاق افتاد. در خیابانی که نام آن را فراموش کرده ام، همچنان که به سمت ایستگاه مترو روان بودم، چشمم به دو نفر ناشناس افتاد که ضمن این که با هم راه می رفتند گرم صحبت بودند. از قیافه و طرز لباس و راه رفتن شان حدس زدم که باید ایرانی یا عرب باشند. قدم تند کردم تا از نزدیک به سخنان شان گوش بدهم و ببینم اگر فارسی حرف می زنند و همشهری هستند با ایشان باب آشنایی را باز کنم. درحالی که به ایشان نزدیک شده و گوش تیز کرده بودم با کمال تعجب دیدم که دارند کردی حرف می زنند. جلمه قبلی ایشان را نشنیده بودم که یکی به دیگری په گفته بود و موضوع بحث چه بود، ولی جواب دومی را شنیدم که به زبان کردی به رفیقش گفت: «ای آقا! در این شهر غریب که ما را می شناسد؟…» من که پشت سرشان بودم بلافاصله با همان زبان کردی گفتم: «من، آقا! من! من شما را می شناسم.» (من، آغا، من! من ایوه ئه ناسم!) هر دو سخت یکه خوردند و سر برگرداندند که ببینند این شخص ثالث کیست که ایشان را می شناسد؛ و چون مرا نشناختند تعجب کردند و گفتند: «ولی آقا، ما شما را نمی شناسیم!» خندیدیم و خودمان را به یکدیگر معرفی کردیم، و از قضا تا در لندن بودم یک روز هم ناهاری با هم خوردیم. (کتاب خاطرات یک مترجم – صفحه ۳۲۰)
حبیبی از نظر سن و سال ده دوازده سالی از من جوان تر بود ولی هرگز آن روحیه شاد و شنگول مرا نداشت، و بنابه اقرار خودش صریحا می گفت اوقاتی را که با من می گذراند از زندگی احساس لذت و نشاط می کند و به قول خودش از من انرژی می گیرد. (کتاب خاطرات یک مترجم – صفحه ۴۲۳)
شناسنامه کتاب خاطرات یک مترجم
- نویسنده: محمد قاضی
- انتشارات: کارنامه
- تعداد صفحات: ۴۳۰
- نسخه صوتی:ندارد
- نسخه الکترونیکی: دارد